آذر ۲۴، ۱۳۹۰

ترانه‌‌های درخواستی موقع خواب



خیلی‌ وقتا من رادین رو روی پام میخوابونم. شیشه شیرش‌و میگیره دستش و من براش شعر می‌خونم. از وقتی‌ که نوزاد بود براش یه آهنگ لالایی ساخته بودم. شعر و آهنگش از خودم بود :) در کنارش همیشه آهنگ زیبای "می‌خوام برم کوه" رو براش می‌خوندم. همیشه هم به جای "لیلی‌" میگم رادین. رادین جان تفنگ من کوو؟ ... ما تو فارسی آهنگهای لالایی شاد نداریم. شعر‌ها خیلی‌ غمگینن. لالا لالا گل پونه بابات حالا تو زندونه(؟) یک چیزایی تو همین مایه‌هاست خلاصه! می‌خوام برم کوه هم تم ملایم خواب آور لالایی‌ها رو داره، و هم اینکه شعرش پر است از آهو و کوه و کبوتر و این حرفا. رادین که ۱۹ ماهه شد، یک شب دیدم که داره با من این آهنگ رو می‌خونه ... حسی است که یا تجربه کرده‌اید یا باید تجربه کنید تا بدونین که من چه حالی‌ داشتم. هنوز هم مینویسم چشمام از خوشحالی‌ اشک الود می‌شه :) برای ما مهاجر ها، این حس یک معنای عمیق تری هم داره که خودش یک داستان جداست.

خلاصه، براش "یه روزی آقا خرگوشه" رو می‌خونم. یکی‌ دو ماه پیش همش میگفت more یعنی‌ بازم بخون. و من گاهی‌ این شعر رو ۲۰ بار می‌خوندم. خوبه یکی‌ از صدای آدم خوشش بیاد و بگه more! اینجوری میتونی‌ ۲۰ بار آقا خرگوشه رو با احساس بخونی‌ :) بعدش براش آهنگ "هادی و هدا" رو می‌خوندم. خلاصه تا "old macdonald" و "abcd". این آخری رو خودش تو مدرسه یاد گرفته. میگه "acd"

حالا نزدیکه ۲۰ ماهه بشه. الان دیگه ترانه‌‌های درخواستی موقع خواب به این صورت اجرا می‌شه:

-من شروع می‌کنم به خوندن می‌خوام برم کوه

-رادین: all done!

-سکوت

-مامان! acd!

- a b c d e f g

-all done! عروسکا!

- عروسکا عروسکا کجایین کجایین مادر بزرگ ...

-all done! alllll donnnne! آهو!

- می‌خوام برم کوه ..شکا...

-all done! خرگوشه!

- یه روزی آقا خرگوش ...

- ...

- ....






من،پسرک، و روتین صبحگاهی



پسرک ساعت ۸:۳۰ بیدار شد و تا ساعت ۹:۳۰ که ما از خونه رفتیم بیرون اینقدر به من فشار میاد که اون یک ساعت مثل ۳ ساعت می‌گذره. یعنی‌ اون یک ساعت صبح و یکی‌ دو ساعت عصر که میرم دنبالش و میارمش اینقدر فشرده و پر کار می‌دوم که فقط می‌تونم بگم معادل استرس کنکور میمونه! اینم همینجا بگم که پسرکم شیرین است. با محبت است. با هوش است. نرم‌ترین و بهترین چیز روی کرهٔ زمین است. فرشته است.صدایش اینقدر گرم و شیرین است که نمی‌‌توانم توصیفش کنم. شب که میاد بغلم یه بغل و بوس کوچولو بهم میده، یا وقتی‌ که سرشو به صورتم فشار میده اینقدر که صورتم از فشار له‌ میشه، بهترین حس غرور و شادمانی و افتخار و نعمت و خلاصه همهٔ حس‌های خوب دنیا که قلب آدم رو گرم می‌کنه رو بهم میده.

صبح ۸:۳۰ بیدار شد. گفت ماما! فورا رفتم تو اتاقش و بغلش کردم و صبح به خیر پسر گلم و این حرفا ... بعدش گفت بابا! گفتم بابا نیست. بابا رفته. بعدش بند کرد به بابا!بابا! گفتن. بغلش کردم رفتیم همهٔ اتاق رو گشتیم تا مطمئن بشه که بابا نیست. رفته سر کار. گفتم شیر و عسل می‌خوای؟ صبحا بهش شیر و عسل می‌دیم. گفت نه. همینطور تو بغلم با هم چرخیدیم. خوب بچّم صبحا که بیدار می‌شه یه کمی‌ طول می‌کشه تا سر حال بیاد. به خصوص که باباش هم نبود. حالا پسرکم بیشتر از ۱۰ کیلو وزن داره ماشالا و من هم که همون فسقلی هستم. سرشو گذشت رو شونم و بعدش گفت شیر عسل! گفتم باشه عزیزم تو اینجا باش تو اتاق مامان تا من برم پائین برات شیر عسل بیارم. شروع کرد گریه کردن و چسبیدن به من. گفتم اوکی. با هم میریم پائین. بچه بغل رفتیم پائین. حالا باز هم پائین نمیامد از تو بغلم. مثل بچهٔ کانگرو با دست و پا خودشو بهم می‌‌چسبونه. اون‌قدر که باید به زور بذارمش پائین. خوب من هم دوست دارم که بغلش کنم اما دیگه نمیتونم برم یک دستی‌ شیر و عسل درست کنم براش.خلاصه با هم جغد همسایه رو نگاه کردیم و گفتم از پای پنجره ببینه که هیچ سنجابی داره از درختا بالا میره یا نه و ... از بغلم جدا شد اما هنوز نق میزد. من هم بدو بدو رفتم شیر رو گرم کنم. گرم شدن شیر توی مایکروویو همش ۳۵ ثانیه طول می‌کشه اما همراه است با گریه و هوار رادین که من رو به شدت هل میکنه! دائم باید حرف بزنم و ضمنا فکر کنم که چی‌ بگم که آروم بشه. هل میشم چون دلم برای بچّم میسوزه که نمیفهمه چرا من بغلش نمیکنم! خلاصه ظرف عسل رو بهش نشون میدم و همینکه کار می‌کنم حرف میزنم. اون ۳۵ ثانیه مثل ۵ دقیقه طول می‌کشه! شیشه شیر به دست میرم طرفش. هم خوشحال می‌شه هم بغل می‌خواد. بغلش می‌کنم می‌برمش بالا دوباره چونکه باید زودی پوشکشو عوض کنم. تمام شب عوض نشده و حالا میترسم که جیش در بزنه. اینو بگم که قبل از شیر خوردن هم اجازه نمیده که عوضش کنیم! کلا توی این سنّ عوض کردن بچه مکافاتی است! حالا بچه و شیشه به دست پله‌ها رو میریم بالا. می‌خوام بذارمش روی میزش* که عوضش کنم. چسبیده به من و مقاومت میکنه و داد میزنه. هر چی‌ میگم عزیزم، خوشگلم ...خلاصه موفق میشم راضیش کنم که شیرش رو بخوره. همینکه که پستونک رو میگیره میخوابونمش که پوشکشو عوض کنم ولی‌ جیش در زده! همیشه همینه. مثل اینکه دوست داره تو بغل من جیش کنه :) خلاصه پوشکشو عوض می‌کنم. هنوز لباسش مونده. اون خودش یک پروژه است! همون‌جور شیشه به دست می‌برمش تو اتاق خودم که لباسمو بپوشم. باید سریع باشم و هر کاری که می‌کنم براش توضیح بدم که مطمئن باشه من دور و برش هستم. یک جوری میذارمش روی تخت که منو هم ببینه. توضیح میدم که الان مامان می‌خواد لباس بپوشه که بریم بیرون پیش آنا و آیلا. هنوز شلوارم رو نپوشیدم که بلند می‌شه دلش بازی می‌خواد. یه کمی‌ رو تخت با هم بازی می‌کنیم.میگم حالا بیا بلوزتو بپوش. دوباره انقلابی می‌شه. یک شورشی واقعی‌! به خدا از اون لحظه که می‌خوام بلوز تنش کنم میترسم! نمیدونم چه قدر وقت میبره که راضیش کنم بلوزشو بپوشه! بازی می‌کنم باهاش، میگم بیا خودت بپوش، به زور می‌خوام تنش کنم ... فایده نداره. یک جوری مقاومت میکنه که من اصلا نمی‌فهمم چرا! گاهی‌ وقتا هم میگه نه مامان! نه مامان! من دلم کباب می‌شه! خلاصه ۳ تا بلوز میارم. میگم آبی دوست داری یا نارنجی یا راه راه؟ میخنده عین شیطونا میگه ناه! گاهی‌ وقتا یک چیزی میگه بین نه و no! میگه نه‌و! خیلی‌ بامزه! دوست داره همچنان بازی کنیم. نمی‌فهمه که من از ساعت ۱۰ دیگه دیرتر که نمیتونم برم سر کار! خلاصه میریم پرنده‌ها رو ببینیم و من بلوز نارنجی شو می‌کنم تنش. بعدش میریم پائین. به سرم میزنه که خودم هم صبحانه بخورم. فکر می‌کنم که یه کمی‌ شیر بخورم. فکر می‌کنم که آرامش برقرار شده و همه چی‌ خوبه و من مادر موفقی‌ هستم. شیر ۳۵ ثانیه‌ای گرم می‌شه. چه خیال خامی! دوباره گریه شروع می‌شه. ایندفعه پسر تصمیم گرفته که چراغا رو روشن کنه. بهتون نگفته بودم؟ این کار ۲ هفتهٔ اخیرش بوده. خونه که میرسیم امون نمیده که من کفشمو در بیارم. گیر میده که منو ببر همهٔ چراغارو روشن کنم! تازه یاد گرفته و خوشش میاد که کلید‌های برق رو بزنه و با یک قیافهٔ خوردنی مکتشفانه روشن شدن چراغ‌ها رو نظاره کنه! با دهن باز سرشو میگیره بالا با چشمای درشت متعجب! می‌خوام بخورمش اون موقع! مساله اینکه از این کار سیر نمی‌شه! من باید نقش پایه رو بازی کنم! از این کلید به اون کلید! اگه زورش نرسه که کلید رو فشار بده، جیغ میزنه ولی‌ در عین حال به من اصلا اجازه نمیده که کمکش کنم. کله شقیش به مامانش رفته! :) از وقتی‌ که کلمهٔ "من" رو یاد گرفته دیگه ما بیچاره شدیم. داد می‌کشه من من! یعنی‌ من خودم این کارو می‌کنم! خلاصه! جونم براتون بگه ... اما تا حالا صبحا ویرش نمیکشید که چراغ روشن کنه. اما به محض اینکه من شیر رو گذشتم گرم بشه، یک کاری کرد که از خودم و از صبحانه خوردن پشیمون بشم. توی این کتابا نوشته که یک جوری حواس بچه رو با چیز دیگه پرت کنین که یادش بره. اما پسرک هیییچ جوری موضوع یادش نمیره! حواس جمعیش هم به مامانش رفته دیگه چه می‌شه کرد!! خلاصه بردمش یه کمی‌ چراغ روشن خاموش کرد. گفتم رادین جون، مامان گرسنه است. یه کمی‌ شیر میخورم میریم .... گریه .... داد .... بیداد ... گرفتم نشستم شیر بخورم. گفتم تو نون و پنیر می‌خوای؟ با گریه گفت نه نه نه نه! چیاق! (یعنی‌ چراغ) گفتم الان نمی‌شه. مامان گرسنه است! خلاصه یه کمی‌ شیر خوردم که گفت: شیر! فهمیدم که بدبخت شدم چون که شیر رو نمی‌خواست. لیوانش رو می‌خواست! گفتم الانه که شیر رو بریزه رو خودش. حالا کی‌ می‌خواد دوباره لباساشو عوض کنه؟ خودمو زدم به اون راه و با دلهرهٔ کامل به شیر خوردنم ادامه دادم. آخرش من زخم اثنا عشر میگیرم! نون و پنیر دم دستم بود. همون پنیر هاوارتی که دوست داره. گفتم پنیر می‌خوای؟ گفت نه! خلاصه آمد پیشم و خودش پنیر خواست. خودش خواست که بشینه روی صندلیش غذا بخوره. خدا رو شکر. اما همینطور دلم تالاپ تلوپ میکرد که نکنه که فقط بخواد خرابکاری کنه. نشست. پنیر کوچیک دادم داد زد. نخواست. پنیر بزرگ دادم. جیغ زد. خودم خوردم داد زد که نخور. خدایا پس چی‌ می‌خوای؟ یه کمی‌ داد کشیدم. گفتم پس چی‌ می‌خوای؟ بعدش خندید و پنیر بزرگ رو برداشت و همشو خورد! :) من هم اون یک نصفه لیوان شیر رو تموم کردم بالاخره. جوراب و کفشش رو آوردم همون‌جا رو صندلی‌ پاش کردم. و زدم به چاک! پسرم همین که تو ماشین میشینه آروم می‌شه.

امروز صبح هم ساعت ۱۰ رسیدم سر کار.


*changing table


آبان ۰۲، ۱۳۹۰

تبعیض جنسی‌

توی مهد کودکشون معلم‌ها موهای دختر بچه‌ها رو براشون دو گوشی می‌کنن. مدل به مدل گوگولی مگولی درست می‌کنن. خوب بچهٔ من هم دوست داره. چه می‌دونه که چرا موهای اونو براش درست نمیکنن. چند روز پیش کش موی منو از روی موهام کشید و سعی‌ میکرد به موهای خودش بزنه. من هم داشتم کیف می‌کردم با قیافهٔ بامزش و می‌خندیدم. بعدش گفت Anna! فهمیدم که قضیه از چه قراره. بچه‌م می‌خواست موهاشو مثل موهای آنا درست کنه. گفتم بیا بشین تو بغلم برات درست کنم. قشنگ اومد نشست تو بغلم. بلد بود که چه جوری باید بشینه که موهاشو ببندم. حالا من هم تازه موهاشو کوتاه کردم! اینقدر دلم سوخت که قبلش براش موهاشو درست نکرده بودم. سعی‌ کردم موهاشو هر جوری که شده بذارم توی کش! حالا یادم باشه که امشب چند تا گیرهٔ کوچیک به موهاش بزنم. اینقدر هم موهای فرفریش نازه وقتی‌ که بلند می‌شه. یادم باشه که دفعهٔ بعد یه کمی‌ براش موهاشو درست کنم بچه‌م کیفشو ببره. والا! گور بابای کلیشه‌های جنسیتی!





مهر ۲۶، ۱۳۹۰

یک سال و نیم = ۱۸ ماه؟



تا حالا هیچ وقت ۱۸ ماه رو ماه به ماه و هفته به هفته نشمرده بودم. هنوز هم خوب یادم میاد که یک زمانی‌ نه چندان دور منتظر بودم که ۱۰ روزه بشی‌ و نافت بیفته (که البته بعد از ۱۰ روز نیفتاد). همونقدر که دلم می‌خواد بزرگ بشی‌، همونقدر هم دلم می‌خواد کوچولو بمونی. همونقدر که خوشحالم که یک سال و نیمه شدی و از آب و گل داری در میائی‌، همونقدر هم دلم می‌خواد زمان متوقف بشه وقتی‌ که دستتو میذاری زیر صورت گرد کوچولوت و مثل ماه می‌خوابی.وقتی‌ که از دور جیغ میزنی‌ و میدوی طرفم با دستای بازت که میائی‌ بپری توی بغلم. قهقههٔ شادی میزنی‌ و مثل یه خرگوش سبک و چالاک میپری این ور و اون ور. آخ که چه نرمی تو. چه نازی تو. چه ملوسی تو.

اینقدر تند تند بزرگ و عاقل میشی‌ که من همش عقبم از ثبت وقأیع. و هی‌ هر روز تعجب می‌کنیم از عقل و شعورت! حالا ماه دیگه میری کلاس toddler. یعنی‌ دیگه baby نیستی‌ و یه پسر کوچولو هستی‌. بامزه است که من کاملا یک کاراکتر ثابت و یک شخصیت ثابت توی تو میبینم. خیلی‌ جالبه. بزرگ میشی‌، یعنی‌ عاقل میشی‌ و مهارتهای اکتسابی از محیط کسب میکنی‌. مستقل میشی‌ به این معنی‌ که کارای خودتو خودت انجام میدی. اما یک هستهٔ ثابت داری. کاملا اینو میبینم و برام خیلی‌ جالبه.

یک چیزاییت خودت هستی‌: مهربونی و خیلی‌ عادل هستی‌. مثلا اگه بهت انگور بدیم، یه انگور خودت می‌خوری، یکی‌ میذاری تو دهن بابات، یکی‌ تو دهن من. با اون مشت و انگشتای کوچولوی خوشگل و بامزت! صبح که از خواب بیدار میشی‌، می‌خوای هر دو تا مونو ببینی‌. اگه من بیام بغلت کنم فوری میگی‌ `بابا!` و اگه بابات بیاد بغلت کنه، فوری میگی‌ `ماما!` موقع توپ بازی هم همین طور. هی‌ یک توپ به من، یکی‌ به بابات. اگه مهمون داشته باشیم، تو دهن اونا هم یکی‌ یه دونه انگور میذاری و توپ رو هم با کامل رعایت عدالت به همه پاس میدی به ترتیب و نوبت!

هنوز غذا خور خوبی نیستی‌ به غیر از وقتایی که توی daycare هستی‌. اما میوه، ماست و شیر خوب می‌خوری. به قول دوستم که خیلی‌ healthy خواری!

تو daycare که همه از خوش اخلاقیت تعریف می‌کنن. خوشحالم که اونجا با بچه‌ها بهت خوش می‌گذره. توی برگه گزارش روزانت مینویسن که happy boy هستی‌.


قد: تقریبا ۸۰ cm - من با اون ‌خرس مدرجی که توی اتاقت نصب کردم اندازه گرفتم!

وزن: یه کمی‌ بیشتر از ۱۰ کیلو

سایز پا: ۵ -که البته سایز کفشت ۸ هست!


کلماتی که میگی‌:

فارسی: حموم، آب بازی، آب، آب پرتقال -بله! کلمه‌های سخت و پیچیده‌ای میگی‌ همینه که میگم باهوشی‌ ؛) البته تو میگی‌ "آبادان" ولی‌ منظورت رو میرسونی :) - ، انگور، موز، توت، ماست، شیر، گوجه، کیک، گوش، چشم، دست، پا، توپ (میگی‌ بوپ)، عینک -جل ال خالق! بابا مامان که عینکی باشن همین می‌شه دیگه! بچه عینک رو زودتر از چشم یاد میگیره! البته من ۲ روز قبل از اینکه تو ۱۸ ماه بشی‌ رفتم چشمامو عمل کردم و همهٔ شجاعتم رو هم مدیون تو هستم. آدم بعد از سزارین شجاع می‌شه! :) -، کارتون، ببر، آهو، ‌خرس، جوجو، خرگوش،اسب، هاپ هاپ، بع بع، پر، ابر، ماشین، بچه - فعلا به آدم بزرگا هم میگی‌ بچه-،مرسی‌، باز (یعنی‌ باز کن یا باز کردن)، نازی، شوکولات، تاب بازی، گُل!


انگلیسی: poop (میگی‌ بوپ)، up, hat, hello, all done, pick-a-boo, high five, shoes, baby, more, nose!

اینا کلمه‌های است که بلدی استفاده کنی‌ و معنی‌ شونو میفهمی. وگرنه که این روزا عین طوطی‌ هر چی‌ ما میگیم تکرار میکنی‌ :)

۱،۲،۳،۴،۵ رو هم صدای شمردنشو در میاری و کلا خیلی‌ با شمردن حال میکنی‌ :)


کارتون مورد علاقه: baby einstein - wild animal safari, و حسنی نگو یه دست گل

شنبه‌ها یک ساعت هم میبریمت کلاس موسیقی‌ که ما خودمون هم عشق می‌کنیم باهاش.


نقاشی میکشی با مداد شمعی، با هم خونه سازی بازی می‌کنیم، غذاتو با قاشق و چنگال می‌خوری، خلاصه که از هر انگشتت یه هنر میریزه :)







شهریور ۱۵، ۱۳۹۰

۱۰ سال مهاجرت

مهاجرت سخته خوب. خیلی‌ درد ناکه. یک جورایی آدم از خودش مهاجرت میکنه. از خودش دور می‌شه. یک وقتایی وقتی‌ که دردشو حس می‌کردم، یاد اون قطعه‌ی گم شده میفتادم که اینقدر سابیده شد و صیقل خورد که شد یک دایره کامل. اما الان حس می‌کنم که نه! اشتباه گرفتم. من اون دایره خوشگل کامل بودم که اینقدر به در و دیوار و آدمای عوضی‌ خوردم که شدم دندونه دار. اون هم دندونه‌های زشت و ناهمگون. پر از ترک شدم من.

آدما عوض میشن ولی‌ یک چیزایی توی وجود آدما هست که هیچ وقت عوض نمی‌شه. اینو خودم به میترا گفتم. خودم. همون موقع که حتا دیگه یک ذره امید و دلگرمی‌ برام نمونده بود. چه جور آدمیم من؟ خسته شدم از پوست کلفتم!

باید برم کتاب ۱۰۰ سال تنهائی‌ رو بخونم. حس می‌کنم که الان کتاب رو درک خواهم کرد. حس می‌کنم که می‌تونم ۱۰۰ سال تنهائی‌ رو حس کنم.

شهریور ۱۱، ۱۳۹۰

باپ

میگه "باپ ... باپ" یعنی‌ باز کن! این مثلا یعنی‌ اینکه کفشمو در بیار، یا اینکه این شکلاتو باز کن، یا اینکه این پسته رو برام نصف کن!

"نه" گفتن رو خوب بلده. تند و تند سرشو به چپ و راست تکون میده ،عین هندی‌ها اما به شیوهٔ سوپر بامزه، و میگه نه نه نه نه! -اینو می‌خوری؟ -نه! -بیا لباستو در بیارم. -نه! -اینجا میشینی‌؟ -نه!

صبح وقتی‌ که کلافم می‌کنه میگم بریم دَ دَ ... میدوه با خوشحالی‌ و داد می‌زنه دَ َ َ َ َ َ دَ

شب که وقت حمامش میرسه میگم بریم حموم. خیلی‌ حمام رو دوست داره. عاشق آب بازیه. میدوه میره طرف حموم و میگه "حم م م م حم م م م"

اسباب بازیشو فشار میده سیب میگه "اپل" ... تکرار می‌کنه عین خودش. میگه اپل ل ... خاله میتراش هی‌ میاد این سیبو فشار میده که بچه‌ام بگه اپل!

میگه "اَن ن ن" یعنی انگور ... میگه "جی‌ جه" یعنی‌ گوجه! اینا میوهای مورد علاقه شن. بهش که انگور میدی -یا موبایل که میدی که خیلی‌ دوست داره- با لبخند میگه "مِه مِه" یعنی‌ مرسی‌!

آواز هم می‌خونه با اون صدای گرم و نرم و نازش... بعضی‌ وقتا هم سخنرانی‌ می‌کنه یک بند!

آخ خ خ ... خوردنی ... فسقلی ... کدوم شعر بود که میگفت اگر میشد صدا را دید، چه گلهایی ... چه گلهایی که از باغ صدای تو به هر آواز میشد چید! *

اگر میشد صدا را ترسیم کرد ... توصیف کرد ...



*شفیعی کدکنی



شهریور ۰۲، ۱۳۹۰

شیرینی‌ کیشمیشی ریز برات گذشته بودم که برای snack بخوری. همچین با ملچ و ملوچ خوردی که معلمات از‌م پرسیدن اینو از کجا می‌خری؟ میخواستن برای بچه هاشون بخرن :) امروز یه کمی‌ که داشتم براشون بردم.

مرداد ۲۷، ۱۳۹۰

Sweet 15!

چهارده ماهگی که تمام شد، یکهو انگار که بزرگ شدی. یعنی به صورت کاملا محسوسی هر روز -شاید حتا هر ساعت- کارای جدیدی میکردی که آدم با خودش میگت واو! پسرم دیگه baby نیست! حس خوبی‌ بود و هست. حس اینکه حالا دیگه انگار که یک هم صحبت دارم که حرفامو میفهمه. نه به این غلیظی ولی‌ یک چیزایی توی همین مایه ها. از daycare که میاوردمت خونه، با هم عصرونه میخوردیم. تو دیگه همون چیزی رو می‌خوردی که من هم میخوردم: پنیر و cracker با خیار و گوجه! یا میوه ...بعدش با هم بازی میکردیم. غش غش میخندی و سعی‌ میکردی که گولم بزنی‌ ... چیزا رو پشتت قایم میکردی خیلی‌ بامزه. خیلی‌ خیلی‌ بامزه. یعنی اون نگاه شیطون براق توی چشمات، اون خندهٔ شادت، حرکات سریع دستات ... تماشایی شده بودی ... تماشایی تر. بعدش حمومت می‌کردم بعد که پدرت می‌اومد گوشت به صدای در تیز میشد. منتظر میشدی که بیاد تو. من دیگه اون موقع خسته‌ام حسابی‌ ... تو تازه دوباره انرژی میگیری و بالا پائین میپری ... موقع خواب، مقاومت میکنی‌ می‌خوای هنوز بازی کنی‌.

امروز ۱۶ ماهت شده و من ۲ ماه عقبم از نوشتن همهٔ این چیزا که هی‌ می‌خوام بیام بنویسم. الان یک ماهه که راه میری و دیگه الان میدوی ... صدای گاو و بعبعی و هاپو و ... در میاری ... میگم فیل، دماغتو میگیری یعنی فیل دماغش درازه! میگم ماهی‌، لبتو مثل ماهی‌ میکنی‌ ... خوردنی هستی‌ خلاصه و خیلی‌ باهوش. دیگه باید حواسم به خیلی‌ چیزا باشه چون عین طوطی‌ همه چیزو تکرار میکنی‌ :) یک بار داشتم لنز از توی چشمم در میاوردم، دیدم که‌ای دلم غافل! انگشت کردی توی چشمت! هر کاری رو هم که یاد میگیری چندین روز طول میکشه تا از سرت بیفته!

دیگه از وقتی‌ که راه افتادی نمیشینی! مدام یا از سر و کول ما بالا میری، یا از میز و سوفا، یا از پله. یک لحظه ازت غفلت می‌کنم تمام کشوها رو می‌ریزی به هم. من دیگه عادت کردم که روزی ۲ بار لباسامو روی زمین ولو ببینم. دیگه لباسا رو تا نمیکنم چون فایده نداره! تو می‌ریزی بیرون و من خیلی‌ جون داشته باشم میریزم تو!

وقتی‌ که میام دماغتو ببوسم، شیرین‌ترین قیافهٔ ملوس دنیا رو داری. یه وقتایی تو هم منو میبوسی. خیس‌ترین بوسه‌‌ها رو توی این مدت تو بهم دادی :) من از بوس خیس بدم میاد ولی‌ تو اینقدر خوشمزه آی که نگو! میپری روی من، محکم سرتو فشار میدی به شقیقه هام، به گونه ام، توی بغلم ... یک بوسه خیس آب دهنی خوشمزه بهم میدی ... گاهی که سرما خوردی، دماغتم با من پاک میکنی‌. در هر حال، هیییچ چیزی از تو شیرین تر نیست!

عاشق این دمپایی هاتم که وقتی‌ میپوشی عین اردک باهاش راه میری ... وقتی‌ که با هم کتاب می‌خونیم، خوب دقت میکنی‌ ... الان دیگه بهت میگم مثلا فیل کو نشونم میدی! هنوز هم خودم باورم نمی‌شه که یکهو اینقدر بزرگ شدی. گاهی وقتا میبینم که داری اشاره میکنی‌، میام میبینم که خرگوش دیدی توی حیاط. یا پرنده. عاشق جک و جونور و حیوون هستی‌. عاشق آدما هستی‌. پیر و جوون و خوشگل و زشت هم برات فرقی‌ نداره. یک روز با یک گدای درب و داغون هم چین میخندیدی و ذوق میکردی که آدم گریه‌ش می‌گرفت. پیر مردا و پیر زنا رو دلشاد میکنی‌ وقتی‌ که باهاشون میخندی. از قیافشون شادی میباره. فرشته روی زمین هستی‌.

غذا خوردنت اما جون آدمو میگیره. توی daycare از همه بهتر غذا می‌خوری و توی خونه هیچی‌ نمی‌خوری غیر از میوه، پسته، خیار شور (بله! چنین پدر چنین پسر! ؛) )، بیسکویت، نون کرسنت، و نارگیل. انواع و اقسام پنیرا رو برات خریدیم، اما پنیره مزه دار دوست داری! از اینا که سبزی و فلفل توش داره :) غذا اما تنها چیزی که به من افتخار میدی و می‌خوری کبابه و مشتقات آن: همبرگر، کباب تابه آی، کبابه جیگر.

توی میوه‌ها انگور و طالبی رو خیلی‌ دوست داری. خلاصه، خدا رو شکر، اینا رو می‌خوری :) توی daycare بهت شیر بدن دادت هوا میره اما توی خونه شیر دوست داری. خیلی‌ بامزه. خلاصه که داستانی هستی‌ واسه خودت.

من هی‌ مینویسم و هی‌ کارات یادم میاد. این قصه تمومی نخواهد داشت. اینا یک گوشه‌ای از شیرینی‌های تو بود.

و اما این قصه روی دیگری هم داره: اون روش اینه که من صبحا میدوم و شبا از خستگی‌ غش می‌کنم. گاهی خدا خدا می‌کنیم که زودتر بخوابی! گاهی دعا می‌کنیم که شب یهو بیدار نشی‌. و البته هر وقت که بهت غذا میدیم، دل دل می‌کنیم که غذا رو پرت نکنی‌! وقتی‌ که میریم توی پاسیو یک نفس راحت بکشیم، دعا می‌کنیم که دو لقمه غذا با دل درست بتونیم بخوریم بدون اینکه وسطش دنبالت بدویم. تقریبا همیشه که بیرون میریم نوبتی غذا می‌خوریم و این بار آخر که دیگه من گفتم تا اطلاع ثانوی رستوران نمیام!

هر شب که میخابونمت، بهت میگم که چقدر دوستت دارم. بهت میگم که موهاتو، چشماتو، دست و پاهاتو، دماغتو، همه جاتو دوست دارم. و آخر سر هم میگم که صداتو دوست دارم. اسمتو دوست دارم. و چقدر تو خوبی‌. و عاقلی. و باهوشی‌. و خوب غذا می‌خوری. و مهربونی. و من همهٔ کاراتو دوست دارم. بهت میگم که شیرینی‌ و نازنینی. و فکر می‌کنم که اگه یه دختر داشته باشم، می‌تونم اسمشو بذارم شیرین یا نازنین. با اسم تو هم جور در میاد :)


*Started to write on Aug 16



مرداد ۱۲، ۱۳۹۰

صدایت قشنگ است پسرک ... اینو فقط ما نمیگیم ... هر کسی‌ که صداتو میشنوه حتا برای چند لحظه، متوجه صدات می‌شه .. صدای نازی داری. خیلی‌ لطیف حرف میزنی‌.

الان که شروع کردی یک سری صداها و حروف رو بلغور میکنی‌ اینقدر بامزه هستی‌ که آدم از حرفات سیر نمی‌شه :)

خرداد ۲۶، ۱۳۹۰

مادرت

در لحظهٔ تولد تو، من دو نفر را زاییدم:تو را و خودم را.

این کشف امشبم است.شاید برای همین است که بعضی‌‌ها به من می‌گویند تو خودت را فراموش کرده ای.من خودم را فراموش نکرده ام. من، یک من دیگر شده ام.یک من‌ای که با من قبلی‌ در خیلی‌ جاها قابل مقایسه نیست.من قبلی‌ روی زمین زندگی‌ نمیکرد. توی دنیای خاص خودش بود.سرش پر از باد بود. می‌خواست تمام چیزهای اشتباه دنیا را عوض کند و تغییر بدهد. دوستان خاص داشت. با خیلی‌‌ها حرفی‌ برای گفتن نداشت. منِ جدید اینجایی است. اهل زمین است. وقت فلسفه بافی ندارد. خیل آدمهای متفاوت توی زندگیش را دوست دارد، قبول می‌کند و می‌‌پذیرد. قلبش هر روز بزرگ و بزرگتر میشود ولی‌ باز هر روز قلبش از زیادی عشق سر ریز میشود. این است که خیلی‌ وقت‌ها چشمان تر دارد. منِ جدید با بچه ها، بزرگ ها، سگ‌ها و گوسفند‌های توی پارک خوش و بش می‌کند. با همه حرف برای گفتن دارد. منِ جدید تازه چشم باز کرده و میبیند که دارد مثل بچهٔ آدم عادی زندگی‌ می‌کند. که عادی زندگی‌ کردن خیلی‌ راحت و طبیعی است. همهٔ چیزهای توی دنیا عادی و طبیعی است ...!

اما یک وقت هایی می‌‌ترسم از این منِ جدید.می‌ ترسم که تو بزرگ که بشوی فکر کنی‌ مادرت فقط همین زن دیوانه‌ای است که بلد است دائم نگران تو باشد. همین زنی‌ است که بزرگترین هم و غم زندگیش این است که برای تو کیک سبوس دار بپزد.که فکر کنی‌ مادرت از دنیا بی‌ خبر است و فقط برایش مهم است که تو سر وقت بخوابی ... برای همین است که دو دستی‌ چنگ زده‌ام به کارم -به این ۸ ساعت کار در روز- که تو وقتی‌ بزرگ میشوی فکر نکنی‌ که مادرت فقط زنی‌ است که انگلیسی را کند و با لهجه حرف میزند. که بدانی مادرت متخصص فلان است و روی فلان پروژه‌ها کار کرده است. و سمت کاریش فلان و بهمان است. و حرفش حساب و کتاب دارد! (بچه که بودم فکر می‌کردم که مادرم دوستان عمیق ندارد. صحبتهایش با دوستانش در محدودهٔ آرایشگاه و زایشگاه است. پدرم اما همیشه با دوستانش در مورد کتاب و شعر و سیاست حرفهای جدی میزدند. من پیش پدرم و دوستانش می‌نشستم.) خواستم بدانی که مادرت، غیر از این زنی‌ که با مادرهای دیگر -که بچهای هم سن و سال تو دارند- دوست میشود، و دربارهٔ غذاها یی که برای یبوست خوبند حرف میزند، دوستان از نوع دیگر هم دارد. من با معدود دوستان زندگی‌ قبلی‌ ام، سر بحث شعر و کتاب دوست شده ایم. بعله! خرده هوش و سر سوزن ذوقی هم دارد مادرت! برای خودش رویاهایی هم دارد. هنوز هم که هنوز است دلش می‌خواهد یک زمانی‌ وقت کند و کلاس آواز و زبان فرانسه برود. و سه تارش را از کنج دیوار بردارد و actually شروع به تمرین کند.

من جدید اما صبح‌ها که بیدار میشود (بیدارش میکنی‌) تو را میبیند و بی‌ اختیار میخندد. عاشق صدای خنده‌ها‌ی توست که از ته دلت است و نظیر ندارد. بعدش تند تند و یک نفس کار می‌کند و نمیفهمد که کی‌ شب شده. مادرت، من جدید، خوشحال است. گاهی فکر میکنم که کدام کدام یکی‌ را زاییده: من تو را، یا تو من را؟

خرداد ۱۶، ۱۳۹۰

عاشق جای دندونات روی سیبم! انگار که اثر هنری است. لبخند شادی به لبم می آورد هر بار.

از یازده ماهگی به این طرف با سرعت برق بزرگ میشوی هر روز. من کلی عقبم از ثبت شیرین کاریهایت . این آخریش که همین دو روز پیش شروع شد تمرین نشستنت است از حالت ایستاده. آرام و با احتیاط. غرق تماشا می شویم هر بار و کلی می خندیم.

*This was written last week I guess if not two weeks ago. I could not finish this writing so just decided to post it as is.

اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۰

خیلی گرمایی هستی ... من چون خودم سردم میشه روت پتو میندازم تو هی پس می زنی :-) اکثر شبا عرق می کنی ... یاد زمستون پارسال افتادم که تو رو حامله بودم. اولین زمستونی بود که دست و پام همیشه گرم بود. شب از گرما عرق میکردم و هی درجه خونه رو کم می کردم ...

اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۰

Update!

مرسی‌ که زود عادت کردی به سیستم daycare عزیزم. فهمیدی که مامانت خیلی‌ کم تحمله! دیگه گریه نمیکنی‌ صبحا. گفتم اینجا بنویسم که خاله‌هات از نگرانی در بیان! کم کم داره از مهد کودک خوشم هم میاد. اونجا نمیدونم چه جوریه که غذا می‌خوری. جدیداً دیگه ناهارتو خوب می‌خوری. شب هم زودتر میخوابی. (بزنیم به تخته یادتون نره ... یکی‌ از خواص مامان شدن اینه که آدم به کلی خل و خرافاتی می‌شه!) این پست‌های لوسم هم به خدا از کم وقتیه ... وگرنه خیلی‌ چیزای خوب هست که باید بیام بنویسم. غلط املائی هام هم از بیسوادی نیست. توی بهنویس مینویسم، عجله دارم پست می‌کنم و بعدش هم forever میره توی google reader میمونه. هیچ جوری هم نمی‌شه درستش کرد! به خدا میرم فارسی تایپ کردن یاد میگیرم.

حق یارتون!

اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۰

I am watching you through the camera … you are playing … wearing your red T-shirt and gray pants …. Ukh! How cute you are! You crawl … you read the books … play with the stuff …. I come get you soon and we will go out. I bought you some musical instruments on my lunch time and a yellow boat for your bath time! Cannot wait to see your reaction! Last week we took you to this music class for babies and little kids … you had fun the most … your smile was so happy and you looked content … you are so very musical. I know you enjoy it. Sometimes I have a feeling that you will be a musician or a singer or something related to music ;)

اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۰

آخه من چه کنم با این همه عقل و شعور تو

تلفن زدم caycare. مربیت گفت که امروز بهتری و وقتی‌ که من رفتم کمتر گریه کردی. گفت اما وقتی‌ که در اتاق باز و بسته می‌شه خوشت نمیاد. چون فکر میکنی‌ که من آمدم :( ناراحتیم رو که حس کرد گفت که بقیهٔ بچه هایی که separation anxiety میگیرن هم همینطوری میشن.

کارم شده زل زدن به صفحهٔ مانیتور تا بفهمم که تو داری چه کار میکنی‌ و در چه حالی‌. اگه نبینمت تلفن میزنم به daycare. وقتایی که میبینم همینجوری نشستی و کاری نمیکنی‌ غصه میخورم. از صبح تا شب غصه میخورم. دیروز از مربیت پرسیدم که تو چرا دور از بچه‌های دیگه نشسته بودی. گفت که خودت خوشت نمیاد نزدیک بقیه بشینی‌! گفت که تو رو گذشته کنار فلان بچه و تو رفتی‌ اون ورتر! توی daycare زیاد ورجه وورجه نمیکنی‌. با هم که میریم خونه کلی‌ بازی‌ میکنی‌ و این ور و اون ور میری. خودت رو از همه چی‌ بالا می‌کشی. از سوفا، از میز، از دیوار. با هم تاتی‌ تاتی‌ می‌کنیم. غذا می‌خوریم. میخندیم. این دوربین مهد کودک که کیفیتش خوب نیست و من نمیبینم که می‌خندی یا نه! خداییش من هم خیلی‌ گیرم. هر روز ۳، ۴ بار تلفن میزنم که رادین داره چی‌ کار میکنه. بازم خدا رو شکر که این دوربین هست. این نیم ساعت آخر کار خیلی‌ کند می‌گذره. همش منتظرم که بیام دنبالت با هم بریم خونه! وقتی‌ که میام، میبینم که همهٔ مادرا دارن میدون ... انگار همه مثل من برای همون چند لحظه هم عجله دارن.

اینا رو صبح نوشته بودم. امروز هوا بهتر بود و بردنتون بیرون هوا خوری. تو هم بهتر خوابیدی. همیشه توی کالسکه میخوابی. تلفن که زدم مربیت گفت که امروز غذا خوردی! واو!یوووهووو! نصف کاسه غذا رو خوردی. باورم نمی‌شه. امروز کلا خیلی‌ بهتر بودی. خوابیدی. شیر خوردی. غذا خوردی. خیلی‌ عالیه. هنوز اونجا زیاد ورجه وورجه نمیکنی‌. حس می‌کنم که هنوز به اونجا عادت نکردی و احساس راحتی‌ نمیکنی‌. به هر حال من همش یک جورایی غصه میخورم دیگه.

دو ماه پیش که پارت تایم میذاشتمت daycare همهٔ مربیات کف کرده بودن که تو اینقدر خوش اخلاقی‌ و اینقدر سرت توی کار خودته. من اما غصه میخوردم که چون تو سرت تو کار خودته و گریه زاری نمیکنی‌، کسی‌ هم بغلت نمی‌کنه! حس می‌کردم که میفهمی اونجا خونه نیست و نازت زیاد خریدار نداره و خودتو جمع و جور میکنی‌! اصولأ تو بین همهٔ دوستامون هم معروفی‌ به خوش اخلاقی‌. درست از وقتی‌ که یک سالت شد و یکهو بزرگ شودی و کلی‌ عاقل تر شدی، مامانی شدی. نمیدونم از مریضیت بود یا متوجه رفتن مادر بزرگت شدی ... آخه چی‌ شد کوچولو ... خوب آدم غصه میخوره که یک بچه مستقل و اجتماعی یهو اینقدر گریه کنه و ناراحتی‌ بکشه. میگم مامانی شدی چونکه حتا از توی بغل بابات می‌خوای بیائی‌ بغل من. دوشنبه که گذاشتمت daycare خیلی‌ گریه کردی. بعدش هم اعتصاب غذا کردی. اون روز هیچی‌ تو daycare نخوردی. آوردمت خونه شاد و خوشحال بودی و غذا هم خوردی. داشتم فکر می‌کردم که از کارم استعفا بدم اما یکی‌ از دوستام گفت که بچهٔ اون هم همین کار رو کرده اما بعدن عادت کرده. مربی‌‌هات هم میگن که بعضی‌ از بچه هایی که separation anxiety میگیرن همینجوری اعتصاب می‌کنن. بچهٔ یک ساله و اعتصاب غذا؟ you have a strong mind honey. خیلی‌ چیزا تجربه کردم توی این مدت. این که یک بچه در ظرف یک هفته چنان بزرگ می‌شه که هر لحظه آدمو به تعجب میندازه ...

باید بیام دنبالت. لحظهٔ خوب دیدار :) همه چیز خوب است و بهتر میشود. hang on there!

فروردین ۲۴، ۱۳۹۰

وااای ... الان مامان شهین تلفن زد بهم گفت که تو چهار دست و پا راه رفتی‌ ... چند بار هم تستت کرده ... بله .... راه افتادی :) کلی‌ خوشحال شدم ... از این به بعد دیگه توی daycare گلیم خودتو از آب میکشی بیرون .... yuhoooooooo :)
دیروز بعد از ظهر که رسیدم خونه خیلی‌ دلم برات سوخت که تمام روز رو خونه بودی. من نبودم که ظهر ببرمت بیرون یک کمی‌ آفتاب بخوری. هوای گند اینجا که تا حالا سرد و یخ بندون بوده و روزهایی که daycare هستی‌ و اونا میبرنت بیرون هم دلم خون می‌شه که چرا توی هوای سرد بردنت بیرون! اما دیروز عصری که با هم رفتیم بیرون دیدم که حسابی‌ بزرگ شدی و حتا هوای بادی و خنک رو به توی خونه موندن ترجیح میدی. کلا خیلی‌ دلم میگیره که ۸ ساعت میرم سر کار. تو فقط منو صبحا میبینی‌ و عصر ها. میرسم می‌خوام بهت غذا بدم چونکه غذا دادن به تو ترفند‌های خاصی‌ می‌خواد و همون یک ذره غذائی که می‌خوری رو فقط خودم می‌تونم بهت بدم. میرسم دوست داری که بغلت کنم و دیگه از بغلم پائین نمیایی. حق هم داری. در طول روز حق داری که یکی‌ دو ساعت توی بغل مامان و بابات باشی‌. خلاصه که شب که توی بغلم میخوابی به صورت ماه و معصومت نگاه می‌کنم و دلم میگیره. آخه روزی ۸ ساعت کار دیگه چه کوفتیه! دیشب بهت قول دادم که امروز ظهر اگه آفتابی بود میام خونه و میبرمت پیاده روی. امروز ظهر که تلفن کردم مامان شهین گفت که خوابیدی اما من گفتم که باید برم. قول دادم! خونه که رسیدم بیدار شده بودی و کالسکه رو برداشتیم و ۳ تایی رفتیم توی جنگل هوا خوری. واای که چه حالی‌ کردیم. تو در تمام راه خوشحال بودی و آواز میخوندی. من کیف کردم و یک ساعت با هم پیاده روی کردیم. واقعا که خدا پدر و مادر و جد و آباد maneger‌های منو رحمت کنه که اینقدر شیر پاک خورده هستند :) خیلی‌ درک می‌کنن و کاری به کار من ندارند. خیالم راحته وقتی‌ که یک ساعت نیستم. اما کیف کردم. حسرت دیشب از دلم در اومد. هوا هم آفتابی شد. باد کوفتی هم کمی‌ قطع شد. خلاصه که today was our day!

فروردین ۱۶، ۱۳۹۰

پارسال این موقع تو هنوز نبودی ... یعنی توی شکم من بودی اما وجود خارجی‌ نداشتی‌. معلوم نبود که چه شکلی‌ هستی‌ و چه جوری هستی‌. باورمان نمیشود که پارسال نبودی! الان سر سری میکنی‌ و دست میزنی‌ و با من آواز میخونی‌ ... الان وقتی‌ میگیم چشمت کو، چشمک میزنی‌ ... با نمک ‌ترین چشمک دنیا! و وقتی‌ میگیم شب به خیر، بای بای میکنی‌. دلم غنج میره برای سر تکون دادن و چشمکت! الان ۶ تا دندون داری و غذا رو با دست میکنی‌ توی دهنت ... زود سیر میشی‌ و بقیشو پرت میکنی‌ پائین! الان سر ما داد هم میکشی ... هوار میکشی ...‌ها ها ها. وروجکی هستی‌ برای خودت. اکثر مکالمات من با دوستان و خانواده دربارهٔ توست ... من چنان عوض شده‌ام که گویا همیشه بچه داشته‌ام ... الان چنان هستی‌ که گویا همیشه بوده‌ای ...

فروردین ۱۵، ۱۳۹۰

در آستانهٔ اولین سال تولدت

دو هفتهٔ دیگه تولدت هست. یک ساله میشوی. باورمان نمی‌شود که چه زود گذشت. داریم برای جشن تولدت آماده میشیم. مهمونی بزرگی‌ خواهد بود. اما جای خیلی‌‌ها خالیست. برای اولین بار بعد از ۱۰ سال اینقدر جای خالی‌‌شان را حس می‌کنم.در واقع تولد تو بدون وجود آنها لطفی‌ ندارد. دلم برایشان تنگ نشده اما جایشان بسیار خالی‌ است. آدم معنی‌ بعضی‌ از کلمات را گاهی وقتها کاملا حس می‌کند. انگار که تازه آنها را کشف کرده باشد. جای خانواده‌ام خالیست. بهتر بگویم جای پدربزرگ، مادربزرگ و خاله ها یت‌ خالی‌ است. جای عمو و داییت. نیستند که با هر خندهٔ تو گٔل از گلشان بشکفد و با هر ادا و اطوارت کیییف کنند! که بگن چقدر تو بامزه هستی‌ و لوست کنن. در عوض دوستان مان هستند. نه دوستان قدیمی‌. دوستانی که میدانم در زندگی‌ ما موّقتی هستند. دیگر مثل سابق از موّقتی بودنشان غصه نمیخورم و بهت زده نمیشوم. پذیرفته‌ام که این داستان زندگی‌ اکثر ماهاست در خارج از کشور. اما عادت نکرده‌ام. ما برای بچه‌های هم نقش خاله و عمو را بازی می‌کنیم. تولدی برگزار میشود. بادکنک و کیک و موزیک. کادو و شادی و خنده. غذا و رقص. همه شیک و پیک می‌آیند. سالن تولدت شیک است. من لیست دوستانی را که پدرت اضافه کرده را هم دعوت می‌کنم. کسانی‌ که میدانم زیاد از دیدن ما خوشحال نمیشوند. یاد عمه‌ام می‌افتم و برق شادی چشمانش در روز تولدم. و لبخند بزرگ روی لبش که انگار به ته دلش وصل بود. و محبتّش وقتی‌ ما را بغل میکرد. و وقتی‌ که میرقصید. چه کنم عزیزم. اینجا از دلم مینویسم. از آن گوشهٔ پنهان. از حرفهایی که به زبان نمی‌آیند. نه اینکه شاد نیستم برای تولدت اما دلم برای تو میسوزد. با پدرت به سالن قشنگ نگاه میکردیم و به این همه کار که باید انجام بدیم ... یک آن به هم نگاه کردیم و هر دو همین حس را داشتیم... این همه هیجان و این روزی که اینقدر منتظرش بودیم بدون وجود کسانی‌ که تو واقعا برایشان مهمی‌. از ته دل‌ تو را دوست دارند. با هر حرکت دست و پایت یک دنیا ذوق میکنند. تو شاید اما برایت مهم نباشد که اینجا خاله و عمه نداری.

دارم کتاب "هم نام" را می‌خوانم. بعضی‌ جاهایش میترسم از آینده.

مامان_ک اما هست. مامان شهین. مادربزرگ پدریت. خیلی با هم اخت شده اید. خوب است. هر سال یکی‌ هم باشد باز خوب است.

من اما دلم می‌خواهد ۳ نفری یک مسافرت خوب برویم. یک جای گرم. که لخت بشیم و آب بازی کنیم. تو خیلی‌ آب تنی دوست داری.لخت شدن رو هم خیلی‌ دوست داری. می‌خندی و میزنی‌ روی شکمت. و صدای شادی در میاری. وقتی‌ که من لباس لختی میپوشم میزنی‌ روی بازوم و تالاپ تالاپ صدا میدی و می‌خندی. بامزه تر اینکه حتا وقتی‌ که خوابی‌ و من بغلت میکنم میزنی‌ روی بازوی لختم و می‌خندی. لعنت بر این هوای سرد کانادا که تمومی نداره. دلم می‌خواد بریم یک جای گرم که غذا تو بریزی و بپاشی و خودتو کثیف کنی‌ و بعدش بپریم توی آب. اون وقت این می‌شه یک جشن تولد حسابی‌. تا وقتی‌ که تو بزرگ بشی‌ و به من بگی‌ که کدومشو بیشتر دوست داری.

پانوشت: من الان مثلا سر کارم و تو توی daycare هستی‌. با دوربین اما دارم میبینمت.

اسفند ۲۷، ۱۳۸۹

این روزا کم نوشتن و کم خوندن و کم تماس گرفتن من تبدیل شده به ننوشتن و نخوندن و تماس نگرفتن. از همهٔ عزیزانی که بدین وسیله باعث رنجش خاطرشون شدم عذر می‌خوام که وقت ندارم! عیدتون مبارک. سال و روزگارتون خوش. به یادتون هستم.

اسفند ۲۶، ۱۳۸۹

اولین عید نوروزت مبارک عزیزکم!


روز اولِ بهار
توي باغچه كنار حوض
بوته اي نشانده ام

" آه
زير آفتاب داغ
بوته ي گلم عرق نمي كند ؟ "

سايه بان كوچكي
براي گل درست مي كنم

گل نگاه مي كند به سايه بان
خنده مي زند كه
آي مهربان من چه مي كني ؟
سايه بان براي چه ؟
من بدون آفتاب خشك مي شوم


سايه بان بوته را
خراب مي كنم


بوته نازك است
بوته كوچك است


"آه راستي
شاخه هاي نازك گلم
توي باد نشكند "


دُور ِ گل
سنگ چين محكمي درست مي كنم


بوته ي گلم
اخم مي كند
داد مي زند

" چه مي كني ؟
من خودم به باد گفته ام
تا نوازشم كند
غنچه هاي كوچك مرا
باد باز مي كند "


سنگ چين دور بوته را
خراب مي كنم


جيك جيك
قار قار
بوته كوچك است
بوته نازك است


" واي اگر كلاغ ها
غنچه هاي بوته را جدا كنند ؟ "


در كنار بوته ي گلم
مترسكي درست مي كنم


بوته ي گلم
بانگ مي زند
" گل كه بي پرنده گل نمي شود ... "


قهر مي كند
داد مي زند

" من كه گندم ميان دشت نيستم "


دست مي كشم به شا خه هاي نازكش
زار زا ر گريه مي كند


من
مترسك كنار بوته را
خراب مي كنم


جيك
جيك
قار
قار

من نشسته ام
كنار حوض
دور بوته ي گلم
صد هزار شاپرك
بال
بال
مي كنند



شعر کودک (بهار) - شاپور ج


دی ۲۸، ۱۳۸۹

I think fast in Farsi and type super slow. I think slower in English and type fast. So you can imagine how hard it is for me to write in Farsi! It is like 4 times slower than what I wanted it to be! I have lots and lots of unwritten things piled up in my mind .... Uhhhh. My mind will blow out some day!

دی ۲۵، ۱۳۸۹

ماه نهم

نام: رادین
شهرت: زیباترین و بامزه ترین بی دندون دنیا
موزیک مورد علاقه: آهنگ چشمات از مهرنوش (بعله! این آهنگ رو روزی 2، 3 بار برات پخش می کنم. دوست داری ویدیوش رو هم حتما ببینی و هر بار که نگاه می کنی کلی ذوق می کنی و با هیجان می خندی)
غذاهای مورد علاقه: خیار، هندونه و ماست. همش چیزای خنک دوست داری. (کلا غذا خور نیستی و فقط شیرت رو دوست داری. من هر دو روز یکبار برات غذای جدید می پزم که همش می ره توی سطل آشغال!)
سرگرمی مورد علاقه: آب بازی توی وان، کتاب به خصوص کتاب های کاغذی که خوب پاره می شن :) ، بپر بپر توی jumper/bouncer/exersaucer، توپ بازی با مامان و بابا، گاه گاهی تماشای کارتون هایی که انیمیشن نی نی دارن .... اما از همه چی بیشتر دوست داری بریم بیرون آدم ببینی! و فضاهای جدید ببینی و عین تربچه نقلی بهشون زل بزنی. کلی کیف می کنی وقتی آدمای جدید باهات حرف می زنن.

بخش مورد علاقه من؟ وقتی که دهنتو مثل ماهی تکون میدی ، لثه های بی دندونت رو به هم نزدیک میکنی و صداهای خوشمزه در می آری ... اون وقت می خوام بخورمت. خودت هم می دونی ناقلا بلا! ، وقتی که می شینی جلوی شومینه و دستاتو عین آدم بزرگ ها (پیرمردها ) می ذاری روی دو تا پاهات به منو پدرت نگاه می کنی و سه تایی می خندیم!، وقتی که یواشکی توی ماستت زرده تخم مرغ قاطی می کنم بعدش که می خوری قیافت عوض می شه با یک حالت تعجب و اعتراض به من زل میزنی انگار داری می گی این چه کوفتی بود بهم دادی و من از خنده غش می کنم از این قیافت ...گاهی وقتا هم داد میزنی و بد و بیراه بهم میگی ... عاشق اعتراض کردناتم!

فردا 9 ماهت تموم می شه. حالا درست 9 ماه توی شکم من بودی و 9 ماه هم بیرون. کم کم داری بزرگ می شی کوچولو.

دی ۲۴، ۱۳۸۹

برای تو

نمیدونم چرا حالا امشب اینقدر درباره احساسات آینده تو مینویسم. احساس تو در آینده نسبت به من -مادرت-، نسبت به خانواده ات، کشورت و خانه ات همیشه برام مهم بوده و خواهد بود. این هم جزء اون چیزهایی است که از قبل از تولدت بهش فکر میکردم. نمیدونی چققققققققدر دلم میخواد مادر خوبی برات باشم. چقققققققققدر برام مهمه که تو احساس خوبی نسبت به خانوادت داشته باشی. حس نزدیکی، حس دوست داشته شدن از ته دل، حس آرامش، راحتی.یعنی این چیزا برای همه مادرا مهمه؟ نمیدونم والا! مادرایی دیدم که از ترس لوس شدن بچه شون بچهء 12 ساله شونو نمی بوسن! تازه ادعای روشنفکری (حتی جامع و کامل بینی) هم دارن! مادرهای تحصیل کرده و روشنفکر دیگری هم بودن که وقتی تو همه همش دو ماهت بود به من میگفتن "خب بذار بچه یک کم گریه کنه!چرا هول می شی؟ بچه گریه می کنه دیگه! ... اینجوری بچه ات رو خیلی لوس میکنی یا خیلی به خودت وابسته میکنی"!! من اصلا نمیدونم منظور اینها از لوس دقیقا چی هست. "لوس" هم از اون انگ هایی است که وقتی انگ کم میارن به آدم ها میچسبونن.

بگذریم. بچه که بودم پدر و مادر من هم فکر می کردن که اگر به ما محبت کنند لوس می شویم. برای همین با وسواس خاصی (...) محبت و تشویق می کردند. ولی این وسواس را در مورد توبیخ و سرکوفت نداشتند. این بود که تمام کودکی من در حسرت زودتر بزرگ شدن (مستقل شدن) گذشت. وقتی بعضی ها یاد بچگی هاشونو می کنن و مثلا می گن دوست دارن که به 7 سالگی شون برگردن، من تعجب میکنم. من از وقتی که یادم میاد زیادتر از سنم می فهمیدم. خیلی زیادتر. تو 4 سالگی به اندازه 14 ساله ها می فهمیدم! حافظه ای هم دارم که نپرس! همه چیز تا ابدالدهر یادم می مونه! حالا فکر کن چقدر سخته که 14 ساله باشی و مثل 4 ساله ها باهات رفتار کنن. برای من هم به همون اندازه سخت گذشت! ریزه میزه هم بودم بزرگ نمی شدم که!

همیشه یکی از سوالهای خیلی سخت برام این بوده که توی جمع کسی از همه بپرسه "اگه می تونستین به کودکی تون برگردین، دوست داشتین الان چند ساله می شدین؟" اون وقته که همه میرن تو فکر خاطرات خوش گذشته و کلی هیجان زده می شن و من زورکی لبخند می زنم. خاصیت دروغ گفتن راهم که ندارم. یعنی زورم میاد دروغ ببافم. همیشه با شوخی می گفتم "من حوصله ندارم به عقب برگردم! این همه درس خوندیم ... مشق نوشتیم ... حال دارین ها!" ولی باور کن خیلی دلم می خواست بدونم اونا چی کار کردن که بهشون اینقدر خوش گذشته! یک بار معلم زبانمون (تو ایران) ازمون خواست که hobby های زمان بچگی مون رو بگیم. کلاس از همهمه ریخت به هم. من باز لبخند زنان جمع و جور نشستم. (من همیشه شاگرد اول همه کلاسا بودم. حرف هم زیاد میزدم. بحث داغ هم زیاد میکردم. می دونستی؟) خلاصه معلم و بچه ها به من گیر دادن.من هم هی میگفتم یادم نمی آد! خب آخه چی میگفتم وسط اون همه خاطرهء باحال؟ کسی باور نمی کرد که هابی من کتاب خوندن بوده که! فکر می کردن دارم ادای بچه درس خوونا رو در میارم. خلاصه از اونا اصرار و از من انکار که یادم نمیاد! آخرش معلم به شوخی گفت" why? because it was a loooong time ago?" و همه خندیدیم و قضیه تمام شد. اون موقع مثلا من 23-22 سالم بود و اکثر هم کلاسیهام از من بزرگتر بودن. ولی میدونی چیه؟ من بر عکس خیلی های دیگه وقتی بزرگتر شدم، هم شیطون تر شدم هم خاطرات خوش بهتری دارم. هیچ وقت هم دلم نخواسته به گذشته برگردم.برای من در گذشته مرغ نمی خواند ...

چی شد این اراجیف رو نوشتم؟ داشم وبلاگ گردی می کردم که بلاگ November 25 رو پیدا کردم. ببین چی نوشته دربارهء بازگشت به خانه اش:
"بازمیگردم . می دانم که روزی ، شبی ، به وقت خوشی ایکاش ، باز میگردم و در این امن ترین جای دنیا خوابهای کودکانه می بینم و رویا می بافم و می خندم . اینجا ، جای من است ، مال من است ، آن ِ من است ... اینجا امن ترین و خلوت ترین و ژرف ترین گهواره دنیاست ."
این ها را گفتم که بگویم این خانه ای است که من آرزو می کنم برای تو بسازم. خانه ای از مهر. جایی که تو آن را همیشه از آن خود بدانی. !



دی ۲۳، ۱۳۸۹

Blog abuse!

Someone called http://movie-ozone.com/ has listed me under their 'Fellow Bloggers' list!!!! They have not provided any contact information. I have to report them for blog abuse fisrt thing tomorrow.
Don't know why on earth they put my blog over there!

A wish for future


In our future relationship azize delam,what I want the most,is that you trust me.
Only in that case, I know I have done well.

I love you always,
Mom

دی ۱۵، ۱۳۸۹

همین چند لحظه پیش ...

توی خواب بلند بلند گریه می کنی ... بغلت می کنم. راهت می برم. هنوز گریه می کنی ... یک حرکت جدید تو ایران که بودیم یاد گرفتم. روی دستم می خوابونمت و مثل موج تکونت می دم ... زانوهام رو تا می کنم و قدم های بزرگ برمیدارم ...خوابت می بره ...نیم رخت عین یک فرشته ی کوچولو.

بیرون همه جا از برف سفیده ... همسایه روبرویی ایوان خونش رو با چراغ های کوچیک تزئین کرده. بقول یکی از دوستان "عین خارج می مونه"! به تو نگاه می کنم که چقققققققققدر دوست داشتنی هستی. بهت میگم از کدوم ستاره اومدی فرشته کوچولو؟

اینها ثانیه هایی است که من در بهشت زندگی میکنم.

دی ۱۱، ۱۳۸۹

Happy New Year 2011!

No more restaurants, or parties, or staying up for the count down for us anymore ... hehehe ...It is all fun. We are so glad to spend the New Year with you in the bed ... waiting for you to fall asleep and then we collapse! Time to rest. To be honest, I haven't slept this deep for years! ;)