فروردین ۲۸، ۱۳۹۷

پرنده‌ی من


پرنده‌ای روی سرم لانه گذاشته است. هر صبح، به محض اینکه بیدار می‌شوم به سرم نوک می‌زند. درست یادم نیست این ماجرا دقیقا از کی شروع شده و چند وقت است ادامه دارد. دو ماه، شش ماه، یا یک سال؟ اصلا دیگر نمی‌دانم اول من بیدار می‌شوم، یا اول اوست که نوک می‌زند و بیدارم می‌کند. گاهی نصفه شب‌ها که از خواب می‌پرم بال‌هایش را روی سرم حس می‌کنم. انگارهمیشه بیدار است. دمی آسوده‌ام نمی‌گذارد. گاهی وقت‌ها با شک دستی به سرم می‌کشم تا ببینم هست یا رفته. بعد او نوک می‌زند، یا بال‌هایش را خیلی نرم به سرم می‌مالد.  نمیدانم واقعا دلم چه می‌خواهد؛ بودن یا نبودنش را. نیمی از من نگران رفتن پرنده است، و نیم دیگرم نگران همیشه ماندنش. نمی‌دانم وقتی مطمئن می‌شوم که هنوزهست، بیشتر خوشحال‌ام یا نگران؟ گاهی خودم را به شدت با چیزی مشغول می‌کنم که حضورش را از یاد ببرم. بعد ناخود‌آگاه برمی‌گردم ساعت را نگاه می‌کنم. فقط نیم ساعت گذشته. نیم ساعت است که نه من به او فکر کرده‌ام، و نه او به من تلنگر زده است. و باز نمی‌دانم کدام‌مان خواسته است که نیم ساعت استراحت کند. من یا او؟

مربی زومبا از دور اشاره می‌کند که موهایم را مثل او در هوا بچرخانم. کش دور موها را باز می‌کنم و سرم را دیوانه‌وار را تکان میدهم: چپ، راست، چپ، راست. مربی به هیجان آمده. پرنده نمی‌پرد.
نمیدانم مربی هم از این پرنده‌ها روی سرش دارد، یا واقعا از ته دل سرخوش است؟

گاهی با خودم فکر می‌کنم که تخم این پرنده را خودم آنجا گذاشته‌ام. خب می‌خواستم چه بشود؟ اوایل جوجه بود. نرم‌تر بود. سبک‌تر بود. زیاد کاری به کار من نداشت. می‌گذاشت زندگی‌ام را بکنم و هر وقت دلم برایش پر ‌کشید، سر وقتش بروم. اوایل می‌توانستم تظاهر کنم که چیزی روی سرم نیست. هر وقت از روزمرگی زندگی خسته می‌شدم، یاد پرنده‌ی کوچولویم می‌افتادم که آنجاست. این یک راز کوچک بود بین من و او. هیچ کدام به روی خودمان نمی‌آوردیم که می‌دانیم. راز کوچک داشتن، زندگی را مهیج‌تر می‌کند.

خب درست است که خودم بزرگش کردم، ولی یعنی او دوست نداشت بماند؟ نمی‌توانست برود؟ قفسی در کار نبود.
من به پرنده خو گرفته‌ام. اما دیگر دارد خیلی بزرگ می‌شود. بال‌هایش را که باز می‌کند، روی تمام زندگی‌ام، تمام وجودم، سایه می‌اندازد. نیمی از من خوشحال است، نیم دگرم نگران. نیمی به وجود پرنده دلگرم است، نیم دگر می‌ترسد.  ته دلم می‌دانم پرنده منتظر تصمیم من است و همین غمگینم می‌کند. من، دوست ندارم به تنهایی تصمیم بگیرم. اگر می‌خواستم، باید از همان زمان که جوجه بود، جای دیگری برایش پیدا می‌کردم. همین حالا هم اگر اراده کنم،  می‌توانم بپرانمش و می‌دانم دیگر هرگز باز نخواهد گشت. دیگر نصفه شب‌ها هیچ پرنده‌ای نخواهد بود، جز جای خالی‌‌اش. صبح‌ها نخواهد بود، و در طول روز صدایم نخواهد زد. نیم اولم می‌گوید راحت می‌شوی. نیم دیگر می‌گوید زندگی بی پرنده به چه درد می‌خورد؟

نمی‌دانم واقعا تمام هفته‌ها با هم برابرند؟ همه هفته‌ها هفت روزاند؟ همه روزها ۲۴ ساعت؟ همه ساعت ها برابرند؟ مثل بچه‌ها شده‌ام که منتظر روز تولدشان هستند، منتظر عید نوروز، منتظر کریسمس و منتظر تمام تعطیلات خوب. چه انتظار سختی است. دوست دارم ببینم من و پرنده کی با هم به صلح می‌رسیم. و اصلا صلح ما چه شکلی خواهد بود؟ روزی که من راحت بتوانم بگویم بله این پرنده‌ی من است. اینجا روی سر من زندگی می‌کند.

شاید پرنده یک روز خیلی بزرگ شد، جایش تنگ شد، حوصله‌اش سر رفت و خودش پرید و رفت. بعد من می‌مانم و جای خالی‌اش.
شاید پرنده یک روز روی سرم کار خرابی کند و خودم کیشش کنم برود. برود برای همیشه گورش را گم کند، پرنده‌ی لعنتی!

من و پرنده می‌توانیم همدیگر را فراموش کنیم. او می‌تواند لانه‌اش را بکشد ببرد جای دیگر و من می‌توانم یک سرِ بی پرنده داشته باشم که همه‌اش مال خودم باشد. همیشه‌ی خدا از صبح تا شب.

می‌شود.

و غمگین‌ترین پایان داستان همین خواهد بود.



نوشته‌ی: ماندانا جعفریان
با الهام از داستان کلاغ پر- نوشتهی شیرین .ه . ورچه


*پرنده‌ی من عنوان رمانی است از فریبا وفی. 


فروردین ۱۷، ۱۳۹۷

هفت چین سال ۹۷


یادم نیست کی و کجا شنیدم که هر کس یک آلبوم از لحظههای خوش زندگی برای خودش لازم دارد کلکسیون یا دفتری که فقط خاطرات رضایت و دلخوشیمان را در آن ثبت کرده باشیم: روزی که نیم ساعت در کنار کسی که دوستش داریم گذراندیم، حظی که از خواندن کتابی بردیم، آدم جدیدی که کشف کردیم، کار ناتمامی که به سرانجام رساندیم، کلامی، نگاهی، محبتی که روزمان را ساخته، و در کل تمام اوقاتی که حالا با دلیل و یا بی دلیل حال دل‌مان خوش بوده و ما و زندگی به هم لبخند زده‌ایم. همهی ما برای گذراندن روزهای سرد و تیره به چنین آلبومی نیاز داریم. برای وقتهایی که زندگی  پوچ و خالی میشود. خالی از همهی حسهای خوب، خالی ازهمهی آدمهای نازنین. این دفترچه نجاتمان خواهد داد. وقتهایی هم هست که گم میشویم. خودمان، هدفمان، خواستههای‌مان را گم میکنیم. این آلبوم کمک می‌کند تا از لابهلای صفحاتش خودمان را کم کم پیدا کنیم. آن لبخندها را، آن حس خوب راضی بودن را به یاد بیاوریم، وارسی کنیم تا ببینیم چه چیزی ما را از ته دل خوشحال‌ میکند؟ یادم نیست کجا شنیده بودم، شاید از تکنیکهای انتخاب شغل دلخواه بود. راست و دروغش را نمیدانم چون هیچ وقت همچین آلبومی برای خودم درست نکردم. همیشه وقتی که لازمش دارم، یادم می‌آید که موجود نیست.

چند ماه پیش دوستم در فیسبوک مرا به یک چالش دعوت کرد. از همین چالش‌هایی که هر چند یک بار مد می‌شود: هفت روز، هفت عکس سیاه و سفید از زندگی‌تان بگذارید، بدون شرح و توضیح، و بدون چهره‌ی آدم‌ها. این چالش را دوست داشتم و اعلام کردم که در بازی شرکت می‌کنم. اما عکاسی‌ام در حدی نیست که بتوانم عکس بدون شرح بگذارم که آنقدر گویا باشد که نیازی به توضیح نداشته باشد؛ بعلاوه اینکه اگر حرف نزنم حناق می‌گیرم. بعد دیدم هر کس به دلخواه خودش شرایط چالش را عوض کرده. یکی عکس رنگی گذاشته، یکی دیگرعکس بچه‌اش را گذاشته. من هم از دوستم اجازه گرفتم که هر چه دلم خواست بگذارم. حالا بعد از چند ماه چه فرقی می‌کند؟ زمان زیادی گذشته و کوپنم سوخت شده. مهم این است که فراموش نکردم و دارم بالاخره به قولم عمل می‌کنم. حالا که دست به کار شدم، می‌خواهم از این چالش برای ساختن اولین آلبوم لحظه‌های خوشم استفاده ‌کنم. اسمش را گذاشته‌م چالش هفت چین: هفت عکس، هفت خاطره‌ی خوش از سالی که گذشت. من عکس‌های ذهنی‌ام را مکتوب می‌کنم.

عکس اول – سه تا قوطی عطر چای مختلف است که دوستی در تهران به من سوغاتی داد. بهتر است بگویم یادگاری داد. روی هر ظرف، یک برچسب کوچولو چسبانده و با دست‌خط زیبایش اسم چایی‌ها را نوشته: چای بیدمشک، زیره، گل سرخ.
شاید فکر کنین خب که چی؟! الان بهتان می‌گویم: من این دوست را بیست سال ندیده بودم. بیست سال گذشته و هنوز دست‌خطش همان است که بود؛ همان قدر با دقت و حوصله و ظرافت نوشته. انگار همین دیروز کنار هم، روی صندلی‌های دانشگاه نشسته بودیم. خطش مرا ‌برد به روزهای دور و خوب. سال‌هاست که برای ارتباط با دوستان دور و حتی نزدیک، از ایمیل و فیسبوک و غیرذالک استفاده می‌کنیم و فراموش کرده بودم خط بعضی‌ها را چقدر دوست می‌داشتم. نمی‌دانستم چه موجی از احساس و خاطره تنها با دیدن دست‌خط یک دوست قدیمی بیدار می‌شود.
نه سلیقه‌ی استفاده از گل سرخ را دارم، نه چندان از زیره و چای بیدمشک استفاده می‌کنم؛ اما این سه تا قوطی را گذاشته‌ام توی کابینت دم دستی که هر وقت در کابیت را باز می‌کنم لیوان بردارم، اینها را ببینم و پروانه‌‌ی توی دلم زنده شود. توی کابینت لیوان‌های معمولی -که هر بار با عجله باز و بسته می‌کنیم‌شان- هم نگذاشته‌ام؛ جلوی کابینت گیلاس‌های شراب‌خوری گذاشته‌ام، جایی که معمولا آخر شب‌ها در سکوت و آرامش می‌روم سراغشان.  خودم هم تا مدت‌ها نمی‌فهمیدم چرا دست‌خطش اینقدر اینها را برایم عزیز کرده است؟ انگار یک تکه از خودش را به قوطی‌ها چسبانده باشد. هر بار که به ایران می‌رویم، آن همه هدیه و مهر دریافت می‌کنیم و این یکی آنقدر عزیز بوده که نمی‌خواهم از جلوی چشمم دور باشد. وقتی دوریم، وقتی کسی را سال‌ها ندیده‌ایم، می‌ترسیم چیزی بین‌مان عوض شده باشد. می‌ترسیم یادمان رفته باشد. شاید خط آدم‌ها از خودشان گویاتر است. خیلی چیزها را در سکوت نشان‌مان‌ می‌دهد. از خط‌ش مهربانی می‌بارد.  یادم می‌آورد که یک چیزهایی توی آدم‌ها هیچ وقت عوض نمی‌شود. مثل نگاه ته چشم‌هایشان که هزار سال هم که بگذرد چروک نمی‌افتد.




عکس دوم – خب این واقعا توضیح لازم دارد. یک نگاهی به عکس دوم بیاندازید ببینید می‌توانید حدس بزنید چیست؟ این زندگی شبانه من و شوهرم است، تقریبا در دو سال گذشته. یا شاید هفت سال گذشته. دروغ چرا. مطمئن نیستم. یادم نمی‌آید چند وقت است اینجوری یواشکی فیلم می‌بینیم. بچه ‌ها را که می‌خوابانیم، لپ‌تاپ را می‌آوریم توی اتاق خواب که صدای تلویزیون بچه‌ها را اذیت نکند. سینی شراب و پنیر و تخمه و مخلفات کنار لپ‌تاپ که در عکس می‌بینید را همیشه شوهرم آماده می‌کند. این سینی مزه، از صحنه‌های رمانتیک-نوستالژیک چند سال اخیر زندگی ما بوده و تازه یکی دو ماه است که این رسم قدیمی را کنار گذاشتیم و برگشتیم به آغوش صفحه‌ی بزرگ و جادویی تی‌وی عزیز.  یادش به خیر آن شب‌های یواشکی!




عکس سوم – کلاژی است که عنوانش  را گذاشته‌ام از فریزرتا حمام – و این بی اغراق گستره‌ی مکانی اسباب بازی‌های پخش شده در خانه‌ی ماست. خب من چه طور می‌توانم از بچه‌هایم عکس نگذارم آخر؟ بچه‌های من، مثل هوایی که نفس می‌کشم همیشه و همه جا با من‌اند. هر روز که با سر و صدا بیدار می‌شوند طپش قلب می‌گیرم، و هر شب که می‌خوابند دلم برایشان تنگ می‌شود. چون قرار است حداقل به یکی از شروط از این چالش وفادار بمانم و عکسی از چهر‌ه آدم‌ها نگذارم، به جایش این مجموعه عکس را می‌گذارم: بالا سمت چپ عکس کیف و کفش‌هایشان است، سمت راست ظرف اسنکی که هر بعد از ظهر برایشان آماده می‌کنم، گوشه‌ی راست پایین، عکس سوسکی که توی کابینت قابلمه‌ها گذاشته‌اند، و گوشه‌ چپ، دایناسوری که توی فریزر است، کنار ظرف بستنی. شاید دو سالی هست که آنجا زندگی می‌کند. گذاشته ام همانجا بماند‌، در عصر یخبندان. فریزر را که باز می‌کنم، با خودم می‌خوانم '' اینجا کسی است پنهان، همچون خیال در دل''




عکس چهارم – کافی شاپ محبوبم. جایی که دور تا دورش پر است از کتاب و بوی خوش قهوه و کاپ کیک هویج، موسیقی خوب و تابلوهای نقاشی لطیف و رنگارنگ. خلوت روزهای خوشم با لپ‌تاپ و کاغذها و کتاب‌ها. فضایش همیشه دلپذیر است و دلنشین. 




عکس پنجم – این عکس را خیلی دوست دارم. عکس، نمای ساختمانی است در داون‌تاون تورونتو که در طول یکسال گذشته هفته‌ای یک روز از کنارش رد می‌شدم و هر وقت از جلویش می‌گذشتم حالم خوب بود. حال خوبم هم ربطی به اینکه من ساختمان‌های قدیمی با گل و گلدان‌های آویزان و دوچرخه‌‌های پارک شده‌ ساکت کنارشان را دوست دارم نداشت. حال و هوای این ساختمان انگار نماد حال خوب من بود در آن لحظه. ساختمان ساده، و سرشار از زندگی و آرامش بود. توی چشم نمی‌خورد اما به سبک خودش خودنمایی می‌کرد. کاراکتر داشت، روح داشت، نفس می‌کشید و می‌توانم بگویم بفهمی نفهمی خودش هم می‌دانست که دوست‌داشتنی است. خودم را می‌بینم: لبخند در چشم‌، زمزمه کنان، سبک راه می‌روم؛ نه روی ابرها، روی زمینی که دوستش دارم.  زیر باران ، زیر باد، زیر آفتاب، زیر برف. در دلم شاپرک شادی وول می‌خورد: چیزی از جنس امید و آینده است؛ مثل جامه‌ی عمل پوشاندن به یک تصمیم قدیمی، یا پاورچین رفتن به سمت یک رویای دیرین، چیزی از جنس خواستنِ دنیا در همین لحظه همان جوری که هست.
شادمانه زیستن بی شک همین است. جمع تمام نورها، با تمام دودلی‌ها، امیدها، با شک‌ها، جمع زندگانی با دورنمای فنا. جوانی یعنی مهم نبودن سن. زیبایی یعنی دوست داشتن خود. امید یعنی چشم انتظاری شیرین برای روزهای در راه، دلواپسی بدون نگرانی و غم، نمک به اندازه کافی، فلفل به اندازه لازم، ترد، گس، ترش، حتی تلخی‌اش هم خوب است. چشیدن، مزه کردن، گام برداشتن، رفتن، رفتن. بی هیچ فکری توی سلول‌های به هم پیچیده‌ی مغز. هیچ.




عکس ششم – این ظرف پر از غوره و عشق! این غوره‌ها را دوستم از باغچه‌اشان چیده و از آن ور شهر برایم آورده چون می‌داند خورش بادمجان را با غوره‌ دوست دارم.  این ظرف برای من سمبل تمام محبت‌های غیر منتظره‌ای است که برایمان می‌رسد. اگر مثل ما سال‌ها دور از ایران – یا دور از خانواده و دوستان نزدیک –  زندگی کرده باشید، از دیدن یک ظرف غوره، یا یک ظرف شله زرد نذری، همانقدر ذوق خواهید کرد که مثلا از برنده شدن لاتاری. هیچ جای دنیا بدون حضور دوستان خانه نیست. قرار است عکس بگذارم بدون شرح و توضیح. چطور می‌شود عکس آن لحظه‌ای را گذاشت که دوستی پیشنهاد می‌دهد که «من می‌آیم بچه‌هایت را نگه میدارم شما بروید برای خودتان یک شب بیرون. خیالت راحت باشد.»  با چه عکسی میتوانم خیال راحتم را نشان بدهم؟ و یا آن هاله‌ی نامرئی را که دور آدم می‌پیچد و وجود آدم را گرم می‌کند؟ آدمیزاد با این معجزه‌ها زنده است.




عکس هفتم – برای این یکی عکسی ندارم. اینجاست که باز هم باید نوشت و ثبت کرد. شاید باید عکس آیکون تلگرام را بگذارم. نمی‌دانم سال پیش جمعا چند ساعت با دوستانم حرف زدم. زیاد. خیلی زیاد. از همه چیز با هم حرف زدیم. از چیزهای خصوصی زندگی‌مان. اعتراف کردیم. بحث کردیم. نالیدیم. خندیدیم. پیچ و واپیچ‌های روح و روان‌مان را بررسی کردیم. از دورها گفتیم، از نزدیک‌ها. از ترس‌ها، آروزها، عشق‌ها. سال پیش برای من از این نظر شاهکار منحصر به فردی بود. به دوستان جدیدی نزدیک‌تر شدم. با دوستان قدیمی‌تری، صمیمی‌تر. هیچ چیزی نمی‌توانم بگویم جز اینکه باید بنویسم و خوشبختی‌ام را ثبت کنم. ''همیشه حرف‌هایی هست که سر به ابتذال گفتن فرود نمی‌آورد''، راحت به زبان نمی‌آید، به هر کسی نمی‌شود گفت. اینکه آدم حتی فقط یک نفر را داشته باشد که هر لحظه اراده کند، هر وقت نیاز داشته باشد، بتواند گوشی را بردارد و بی‌ هراس و بی‌ دغدغه هر چه دلش می‌خواهد بگوید، خوشبختی کمی نیست. اینکه کسی را داشته باشی که نه تنها حرف‌هایت را بشنود، بلکه به تو فکر کند، درکت کند، بتواند دلداری‌ات بدهد و قوت قلبت باشد، کم موهبتی نیست. کسی که لازم نباشد خودت را برایش توضیح بدهی، چون ''او'' تو را می‌شناسد و می‌فهمد، از بهترین و لازم‌ترین چیزهای زندگی است. کسی که بی هیچ سانسوری نظر می‌دهد. اینقدر به تو اطمینان دارد، که خودت را باور می‌کنی.  من به جای یک نفر، دو سه نفر را داشتم. خودشان می‌دانند که چقدر عزیزند و چقدر وجودشان نعمت است برایم. دوستانی که بهتر از صد‌ها آلبوم لحظه‌های خوش بودند برای من. حضورشان مستدام.