مهر ۰۵، ۱۳۹۷

پچ پچه‌ای زیر گوش خانم دال

تمام هفته‌ی پیش به خانم دال فکر می‌کردم. فکر می‌کردم مگر می‌شود؟ چطور ممکن است؟ یعنی تا این حد؟

تا همین دیروز. همین دیروز که داشتم بچه‌ها را می‌بردم برایشان اسباب‌بازی بخرم. ترنج محسن نامجو را گذاشتم. براساس قانون نانوشته‌یی که همه از آن آگاهند، مادری که بچه‌هایش را می‌برد اسباب بازی فروشی، از این حق و امتیاز ویژه برخوردار است که در طول مسیر با خیال راحت موسیقی دلخواهش را گوش کند. مطمئن بودم غر نمی‌زنند که «آهنگ فارسی نذار» یا «وات اِوِر ایت تِیکس رو بذار». همه چیز عالی پیش می‌رفت.  فکر می‌کردم خیلی تو باغم و خیلی دارم با موسیقی حال می‌کنم‌ . همینطور کیفور و غرق لذت بردن از درایت‌مندی و جبروت مادرانه‌ام  و آرامش مطبوع فضا بودم که پسرک هشت ساله‌ام  با ملایمت گفت: «اون پیانوی اولش رو دوست دارم.»
نامجو داشت با صدای دورگه‌اش فریاد می‌کشید و سازهای کوبه‌ای و بادی به موازاتش می‌غرّیدند.
«کدوم پیانو؟ »  
«همون پیانو که اولش زد.»
دوباره از اول پخش کردم. اول اولش یک تیکه خیلی کوتاه و لطیف پیانو دارد. چطور تا حالا نشنیده بودمش؟ چطور یک بچه‌ی هشت ساله‌ با این حساسیت گوش می‌دهد– آن هم به چیزی که موسیقی دلخواهش نیست؟  آن هم وقتی که من فکر می‌کردم تمام هوش و حواسش جای دیگریست.

برای چندمین بار یادم آمد که من درست نمی‌شنوم. گوشم به تفکیک صدای سازها عادت ندارد و صدای نُت‌ها را درست تشخیص نمی‌دهم. هنوز برای درست شنیدن باید شش دانگ حواسم را جمع کنم، باید تمرکز کنم و به چیز دیگری فکر نکنم، باید به خودم یادآوری کنم که ''خوب گوش بده''.

و باز برای صدمین بار و هزارمین بار به یاد ظلم و محرومیتی افتادم که بر من و هم نسلانم روا شده  و هنوز هم ادامه دارد: حذف موسیقی از برنامه‌های درسی. حذف نیمی از صداها. ممنوع‌التصویر کردن ساز و نوازندگان. لغو برگزاری کنسرت‌ها. حذف قسمتی از ذائقه‌ی حسی و توانایی شنیداری ما.  حذف ساز، حذف کشف احساس هزارتویی که موسیقی در روح و جان انسان بیدار می‌کند.

همانجا بود که یکهو انگار خانم دال را فهمیدم. یعنی درک کردم. خانم دال هم مثل من درست نمی‌شنود.

خانم دال از دبیران تحریریه‌ یکی از رسانه‌های مستقل خارج از کشور است که بنا بر نوشته‌های خودش به دلیل مشکلات سیاسی و فشار بر مطبوعات از ایران گریخته و جلای وطن کرده است. چند سالی است که ساکن یکی از کشورهای اروپایی است و مدام در فیسبوکش می‌نویسد که چقدر خوب است که کشور و خانه‌ی جدیدش ''برای نوشتن اهمیت قائل است و به نویسندگان بها می‌دهد.'' همانطور که می‌نویسد با ''همه‌ی انواع سانسور'' مخالف است. هفته‌ی گذشته خانم دال یکی از نوشته‌های من با عنوان ''بگذار آفتاب به درون بتابد'' را در نشریه‌شان منتشر کرد و تقریبا فردای همان روز به خاطر سو‌ء تفاهمی شخصی ظاهرأ ناشی از بی‌تجربگی من در کار نشر مطلب را حذف کرد. البته بی آنکه به من خبر بدهد. بدون هیچ ‌گونه توضیح روشنی نوشته من محاکمه‌ی صحرایی و حذف شد. پیغام فرستادم و توضیح دادم و توضیح خواستم و هیچ جوابی دریافت نکردم. 

از آن طرف دوستانی با من تماس گرفتند که چرا لینک این نوشته کار نمی‌کند. از قضا پیشرفت تکنولوژی کار بعضی رسانه‌ها را در حذف و ادیت پس از انتشار راحت کرده، ولی هنوز رد پای کارشان به این راحتی‌ها از گوگل پاک نمی‌شود و لینک نوشته همچنان موجود است.

برای خانم دال نوشتم که نوشته‌ها مثل آدم‌ها جان دارند و حذف روش مسالمت‌‌آمیزی برای حل هیچ مسا‌له‌ای  نیست. ولی مشکل این‌جاست که حس‌گرهای خانم دال دچار ضعف شده است. آنقدر بقول خودش سانسور شده است و ''حذف شد''  و ''ملغی شد''  شنیده است که وقتی در جایگاه و موقعیت حتی یک پله بالاتر قرار می‌گیرد خودش به حذف‌کننده تبدیل می‌شود. مثل مادری که با تحقیر و توهین بزرگ شده است، و برای تربیت فرزندانش هیچ روش دیگری بلد نیست. خانم دال در این چرخه‌ی معیوب فرهنگی، خودش به ساز و کار حذف پیوسته است ولی نمی‌بیند.  

حالا باید دوباره خودم را جمع و جور کنم و به نوشتن ادامه بدهم. اینجا ''درمیانه'' است. اسم انگلیسی کانال من – و وبلاگی که قرار است در ‌آینده‌  راه بیفتد – during the during است. ایده‌اش وقتی به ذهنم رسید که به صحبت‌های خانم گلن دویل  Glennon Doyle نویسنده‌ی آمریکایی گوش می‌کردم. گلن با موافقت همسر سابقش کتابی درباره‌ی طلاق‌شان نوشته است. تمام حرف و کلام‌ها، سوء تفاهم‌ها و مراحلی که با وجود دو بچه به طلاق‌شان منجر شده است را نوشته و صادقانه از درد تنهایی و دست‌تنها بودن بعد از طلاق هم نوشته و می‌نویسد. ضمن صحبت‌هایش داشت می‌گفت که آدم‌ها هیچ وقت از ترس‌ها و سرخوردگی‌هایشان حرف نمی‌زنند. آدم‌های موفق، تازه وقتی به آن قله‌ی موفقیت و پذیرش و اعتبار اجتماعی می‌رسند، جرأت پیدا می‌کنند که درباره‌ی شکست‌های‌شان بنویسند و از آن حرف بزنند. جامعه برای افتادن و بلندشدن‌های آدم‌های معمولی ارزشی قائل نیست. فقط وقتی می‌توانی به شکست‌ها و ضربه‌خوردن‌های متوالی‌ات ببالی، که بر آن فائق شده باشی. این شد که گلن تصمیم گرفت با صداقت تمام، از تمامِ احساسات بالا و پایینش در حین تجربه‌ی آن احساسات بنویسد.
اینجا هم درمیانه است. من در میانه‌ی درمیانه ایستاده‌ام.


https://t.me/duringtheduring


شهریور ۱۸، ۱۳۹۷

بگذار آفتاب به درون بتابد | ماندانا جعفریان


فیلم ژولیت بینوش و کلر دنی Let the Sunshine In  اوایل ماه جون امسال در فستیوال بین‌المللی فیلم تورونتو (TIFF)  اکران شد. نام فیلم به فارسی بگذار آفتاب به درون بتابد ترجمه شده است.

ایزابل (ژولیت بینوش) زن پاریسی نقاشی است که از همسرش جدا شده و یک دختر ده ساله دارد. «بگذار آفتاب به درون بتابد» داستان سرگشتگی‌های ایزابل است در جستجوی عشق. عشقی که به زندگی‌اش رنگ و معنا بدهد.




جدای از بازیگری همیشه درخشان ژولیت بینوش، سناریوی فیلم‌هایی که بازی می‌کند را دوست دارم. به این امید رفته بودم که فیلم متفاوتی درباره عشق ببینم، نگاهی از زاویه‌ای تازه،  یا داستان تفکربرانگیزی درباره عشق؛ چیزی در مایه‌ی فیلم‌های‌اش مثل  بار هستی (۱۹۸۸)،  آبی (۱۹۹۳)،  شکلات (۲۰۰۰)  و کپی برابر اصل (۲۰۱۰)،  این بار از نگاه کارگردانی که زن است.  بار هستی (سبکی تحمل‌ناپذیر هستی) نگاه موشکافانه‌ای به روابط انسانی دارد و دنیای درون آدم‌ها را مثل پیاز لایه لایه پوست می‌کند. کپی برابر اصل، نظریه جالبی ارایه می‌دهد: همه ما به دنبال آن جنس اصل هستیم ولی در نبود آن اصل، چرا از کپی‌های خوب لذت نبریم؟ کیارستمی در مصاحبه‌ای درباره فیلم گفته بود '' عشق درواقع سوتفاهمی بیش نیست. ما برای رسیدن به تفاهم به سمت معشوق کشیده می‌شویم ولی رسیدن به درک متقابل و تفاهم همانا و مرگ عشق همان.''
  
تا اواسط فیلم، من و دوستم ملانی، هی منتظر بودیم آن اتفاق مهم، آن کشف هیجان انگیز روی پرده ظهور کند. و نکرد. بدتر از آن این بود که دو نفر نشسته بودند ته سالن و با هر صحنه معاشقه‌ای هرهر می‌خندیدند – انگار آمده باشند سینما شهر فرنگ فیلم کمدی ببینند. البته صحنه‌های معاشقه فیلم رقت‌انگیز بود. فیلم لحن کمدی دارد اما کمدی‌اش در عین حال تلخ و دردناک است مثل خود زندگی. تا اواخر فیلم – تا قبل از صحنه‌ی آخر– به این فکر می‌کردم که اگر کارگردان فیلم کِلر دنی نبود و یا هنرپیشه نقش اولش ژولیت بینوش نبود، فیلم مشابه هزاران فیلم معمولی دیگر می‌بود: زنی سرخورده در جستجوی عشقی نایاب که شانس‌اش را با همه کس امتحان می‌کند – آدم یاد به دنبال قطعه گمشده شل سیلور استاین می‌افتد: '' او گمشده‌ای داشت و همه قطعه‌ها را امتحان می‌کرد، بعضی‌ها جور در نمی‌آمدند، بعضی‌ها از جور درآمدن چیزی نمی‌فهمیدند، بعضی‌ها جور درمی‌آمدند اما نمی‌خواستند قطعه کسی باشند،...''  خب کمدی است دیگر. ماجرایی که در عین تلخی، شاید مضحک است. این همه تلاش و مایوس شدن‌های مداوم و باز از سر گرفتن جستجو.

ملانی تا آخر فیلم هم راضی نبود و اگر می‌توانست بلیط و وقت هدر شده‌اش را پس می‌گرفت. از ایزابل (بینوش) عصبانی بود. از حماقت‌های ساده لوحانه و بچه‌گانه‌اش. می‌گفت من هم از این اشتباهات کرده‌ام اما در دهه بیست سالگی. گفت که در اوایل جوانی مشابه همین آدم‌های شیاد و رذل و ترسو را تجربه کرده و از سر گذرانده و الان هرگز دیگر هیچ وقت دوباره آنقدر احمق نخواهد شد. ملانی انگلیسی تبار است. از ایزابلی که میانسال و سرد و گرم چشیده است این کو‌رشدگی‌ها را نمی‌پذیرفت.  من به عنوان زنی ایرانی متولد دهه ۵۰ به خودم و هم نسلانم و تجربه‌های بسیار محدودمان فکر می‌کردم.  به ''نون'' فکر می‌کردم – دوست ایرانی‌ام که هم سن و سال ایزابل فیلم است و همچنان مسایل مشابه دارد– به این فکر بودم که نیاز به عشق، سن نمی‌شناسد. فکر ‌کردم چه خوب که کارگردان فیلمی از زندگی واقعی ساخته که در آن عشق سخت نایاب است. به جای اینکه یک فیلم رومانتیک بسازد که رابطه خیلی خاصی را نشان بدهد از نوع عشق در نگاه اول و تا نفس آخر. از این فیلم‌ها که باید تا آخر فیلم حسرت بخوریم چرا همچین حادثه‌هایی برای ما پیش نمی‌آید؟

ایزابل زنی مستقل است. در کشوری پیشرفته و آزاد و متمدن زندگی می‌کند. از نظر جایگاه مدنی‌ و حقوق شهروندی‌، ایزابل جایی ایستاده که تمام فعالان حوزه حقوق زنان می‌خواهند زنان سراسر عالم را به آنجا برسانند: نوک قله آزادی‌های فردی و حقوق اجتماعی.  ایزابل دغدغه‌ حضانت فرزند و یا نگاه بی‌رحم و قضاوت‌گر جامعه به زن ]مطلقه[ را ندارد.  اصلا از نقش مادرانه‌اش در فیلم چیزی نمی‌بینیم. آنقدر غرق در مسایل خودش است که نمی‌تواند برای فرزندش مادری کند. شوهر سابقش از بچه‌شان نگهداری می‌کند.  در کشوری که نه مشکل سیاسی و سانسور دارد، نه مشکلات علنی فرهنگی و خودسانسوری، نه درد فقر و جنگ، ایزابل برای رسیدن به عشق مانعی سر راه ندارد، اما عشق همه‌جا و در هر شرایطی نادر و کمیاب است. شاید این همان نکته‌ای است که فیلم به خوبی نشان می‌دهد. ایزابل سرگشته و بی‌قرار است. زندگی‌اش چیزی کم دارد ولی نمی‌داند چگونه باید بیابدش. در میان‌سالگی هنوز جا نیفتاده است. غمگین و همیشه خسته است. انرژی‌اش، در تلاش مداومش برای یافتن آن عشق ناب، لای چرخ دنده‌های عشق‌های واهی به هرز می‌رود.

برخلاف آنچه ما انتظار داشتیم، کارگردان نه مدل جدیدی از عشق ارائه می‌کند و نه حتی زاویه دید جدیدی به درک دنیای عشق باز می‌کند. به نظر من صادقانه‌ترین چیزی که فیلم نشان می‌دهد همین سردرگمی‌هاست. ایزابل در عین شکست‌ها و ناکامی‌های پی در پی هنوز امیدوار است. هر بار چشم‌بسته شانس خود را دوباره می‌آزماید؛ قمار می‌کند. ایزابل چنان با تمام وجود نیازمند عشق است که عقل و منطق‌اش کور شده . نمیتواند درست ببیند. نکته خوب دیگری که فیلم نشان داده این است که این سرگشتگی‌ها سن و تجربه نمی شناسد. واقعیت این است که یافتن عشق در میان‌سالگی اگر سخت‌تر از دوران جوانی نباشد، به هیچ وجه آسان‌تر نیست. عاشق همیشه و در هر موقعیتی همان قدر نابینا و شکننده است.  ایزابل با دلخوشی کودکانه‌ای به دنبال رویایش است. ژولیت بینوش در مصاحبه‌ای درباره این فیلم گفته است ''معصومیت سن ندارد. کسی میتواند نود ساله باشد و هنوز معصومیت بچه‌های دو ساله را داشته باشد.''


از نظر من شاهکار فیلم در صحنه آخرش است. ایزابل،  خسته، سرگردان و گیج،  پیش فالبین می‌رود. این صحنه عمق استیصالش را نشان میدهد. زنی که همه چیز دارد، در پاریس - شهر عشق- چشم به دهان فالبین دوخته، تهی و ناامید است. و چقدر ژولیت بینوش این صحنه را فوق‌العاده بازی کرده است. وقتی رو به روی فالگیر نشسته و حالت چهره‌اش با هر حرفی که فالگیر می‌زند تغییر می‌کند. در هم می‌رود. از هم می‌شکفد. چشم‌هایش برق می‌زند. منتظر اتفاقی است که بالاخره رخ خواهد داد.  نیمی از وجودش شک است و نیمی امید.  ناباوری و امید هم زمان در جانش پیچیده است.





بی‌شک اگر تمام مسایل و مشکلات دنیای خاکی حل شود، عشق هنوز آن شراره دست نایافتنی باقی خواهد ماند.