اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۰

آخه من چه کنم با این همه عقل و شعور تو

تلفن زدم caycare. مربیت گفت که امروز بهتری و وقتی‌ که من رفتم کمتر گریه کردی. گفت اما وقتی‌ که در اتاق باز و بسته می‌شه خوشت نمیاد. چون فکر میکنی‌ که من آمدم :( ناراحتیم رو که حس کرد گفت که بقیهٔ بچه هایی که separation anxiety میگیرن هم همینطوری میشن.

کارم شده زل زدن به صفحهٔ مانیتور تا بفهمم که تو داری چه کار میکنی‌ و در چه حالی‌. اگه نبینمت تلفن میزنم به daycare. وقتایی که میبینم همینجوری نشستی و کاری نمیکنی‌ غصه میخورم. از صبح تا شب غصه میخورم. دیروز از مربیت پرسیدم که تو چرا دور از بچه‌های دیگه نشسته بودی. گفت که خودت خوشت نمیاد نزدیک بقیه بشینی‌! گفت که تو رو گذشته کنار فلان بچه و تو رفتی‌ اون ورتر! توی daycare زیاد ورجه وورجه نمیکنی‌. با هم که میریم خونه کلی‌ بازی‌ میکنی‌ و این ور و اون ور میری. خودت رو از همه چی‌ بالا می‌کشی. از سوفا، از میز، از دیوار. با هم تاتی‌ تاتی‌ می‌کنیم. غذا می‌خوریم. میخندیم. این دوربین مهد کودک که کیفیتش خوب نیست و من نمیبینم که می‌خندی یا نه! خداییش من هم خیلی‌ گیرم. هر روز ۳، ۴ بار تلفن میزنم که رادین داره چی‌ کار میکنه. بازم خدا رو شکر که این دوربین هست. این نیم ساعت آخر کار خیلی‌ کند می‌گذره. همش منتظرم که بیام دنبالت با هم بریم خونه! وقتی‌ که میام، میبینم که همهٔ مادرا دارن میدون ... انگار همه مثل من برای همون چند لحظه هم عجله دارن.

اینا رو صبح نوشته بودم. امروز هوا بهتر بود و بردنتون بیرون هوا خوری. تو هم بهتر خوابیدی. همیشه توی کالسکه میخوابی. تلفن که زدم مربیت گفت که امروز غذا خوردی! واو!یوووهووو! نصف کاسه غذا رو خوردی. باورم نمی‌شه. امروز کلا خیلی‌ بهتر بودی. خوابیدی. شیر خوردی. غذا خوردی. خیلی‌ عالیه. هنوز اونجا زیاد ورجه وورجه نمیکنی‌. حس می‌کنم که هنوز به اونجا عادت نکردی و احساس راحتی‌ نمیکنی‌. به هر حال من همش یک جورایی غصه میخورم دیگه.

دو ماه پیش که پارت تایم میذاشتمت daycare همهٔ مربیات کف کرده بودن که تو اینقدر خوش اخلاقی‌ و اینقدر سرت توی کار خودته. من اما غصه میخوردم که چون تو سرت تو کار خودته و گریه زاری نمیکنی‌، کسی‌ هم بغلت نمی‌کنه! حس می‌کردم که میفهمی اونجا خونه نیست و نازت زیاد خریدار نداره و خودتو جمع و جور میکنی‌! اصولأ تو بین همهٔ دوستامون هم معروفی‌ به خوش اخلاقی‌. درست از وقتی‌ که یک سالت شد و یکهو بزرگ شودی و کلی‌ عاقل تر شدی، مامانی شدی. نمیدونم از مریضیت بود یا متوجه رفتن مادر بزرگت شدی ... آخه چی‌ شد کوچولو ... خوب آدم غصه میخوره که یک بچه مستقل و اجتماعی یهو اینقدر گریه کنه و ناراحتی‌ بکشه. میگم مامانی شدی چونکه حتا از توی بغل بابات می‌خوای بیائی‌ بغل من. دوشنبه که گذاشتمت daycare خیلی‌ گریه کردی. بعدش هم اعتصاب غذا کردی. اون روز هیچی‌ تو daycare نخوردی. آوردمت خونه شاد و خوشحال بودی و غذا هم خوردی. داشتم فکر می‌کردم که از کارم استعفا بدم اما یکی‌ از دوستام گفت که بچهٔ اون هم همین کار رو کرده اما بعدن عادت کرده. مربی‌‌هات هم میگن که بعضی‌ از بچه هایی که separation anxiety میگیرن همینجوری اعتصاب می‌کنن. بچهٔ یک ساله و اعتصاب غذا؟ you have a strong mind honey. خیلی‌ چیزا تجربه کردم توی این مدت. این که یک بچه در ظرف یک هفته چنان بزرگ می‌شه که هر لحظه آدمو به تعجب میندازه ...

باید بیام دنبالت. لحظهٔ خوب دیدار :) همه چیز خوب است و بهتر میشود. hang on there!

۲ نظر:

  1. آخی ماندانا جونم تو خیلی با احساسی. میشد کل این وقایع رو یه نفر دیگه تعریف کنه و هیچ حسی در آدم ایجاد نکنه. ولی تو یه جوری میگی که آدم مو به تنش سیخ میشه. خوب میشه عزیزم غصه نخور. راستی فکر می کنم اگر یه کتاب مخصوص روانشناسی رشد کودک بخونی از پرکاری ذهنیت استفاده مثبت ببری. چون تو همه چیز رو تحلیل می کنی و به دنبال علت میگردی. مثلا فکر می کنم خوندم که این سنی هست که همه بچه ها توش مامانی میشن. تا قبلش به قول تو حافظه نداشتن و با هر کی که میومد فوری رفیق میشدن. حالا اونا درکی از محبت مستمر پیدا می کنن و نمی تونن به هر کی که از راه میرسه دل بدن :)

    پاسخحذف
  2. i read these and i am making myself ready! god it is tough!

    پاسخحذف