مهاجرت سخته خوب. خیلی درد ناکه. یک جورایی آدم از خودش مهاجرت میکنه. از خودش دور میشه. یک وقتایی وقتی که دردشو حس میکردم، یاد اون قطعهی گم شده میفتادم که اینقدر سابیده شد و صیقل خورد که شد یک دایره کامل. اما الان حس میکنم که نه! اشتباه گرفتم. من اون دایره خوشگل کامل بودم که اینقدر به در و دیوار و آدمای عوضی خوردم که شدم دندونه دار. اون هم دندونههای زشت و ناهمگون. پر از ترک شدم من.
آدما عوض میشن ولی یک چیزایی توی وجود آدما هست که هیچ وقت عوض نمیشه. اینو خودم به میترا گفتم. خودم. همون موقع که حتا دیگه یک ذره امید و دلگرمی برام نمونده بود. چه جور آدمیم من؟ خسته شدم از پوست کلفتم!
باید برم کتاب ۱۰۰ سال تنهائی رو بخونم. حس میکنم که الان کتاب رو درک خواهم کرد. حس میکنم که میتونم ۱۰۰ سال تنهائی رو حس کنم.
طبیعی اش هم آدم با خودش میگه چرا تو مملکت من مهاجرت مثل عمل کردن بینی اینقد مد شده؟ بعد میگه چقد بد جایی زندگی میکنیم که قشر با فرهنگش مهاجرت میکنن و چقدر بد که مجبورن مهاجرت کنن. ای کاش میشد مهاجرت نکرد.
پاسخحذف