آبان ۱۴، ۱۳۹۴

Not so ordinary

تازه رفته اند بیرون. پسرهای کوچولوی شلوغ با پدرشون. پسرک 2 ساله از صبح دیوانه ام کرده. صبح زودتر از همه بیدار شد. یه کم گریه کرد. رفتم پیشش دراز کشیدم. شیر خواست. شیر آوردم براش. خوش اخلاق بود. نانازی بود. همدیگرو بغل کردیم. نازش کردم. کمرشو ماساژ دادم. بوسیدمش. گرم و نرم من. عسل من.  خوبِ مامان. بعدش پا شد. رفت بازی کرد. دوباره اومد پیشم دراز کشید. پسرک 5 ساله (بقول خودش 5 سال و نیمه!) بیدار شد. آمد پیش ما دراز بکشد. خوش اخلاق بود شکر خدا! خندون بود. چون صبح که بیدار شده بود دیده بود تنها نیست. باباش کنارش بود. صبح ها که بیدار می شود اگر کسی کنارش نباشد بد خلق می شود. الم شنگه و گریه و هوار راه می اندازد. نصفه شب ها ما می چرخیم. ازین اتاق به اون اتاق. ازین تخت به اون تخت. سه تا تخت دو نفره کم اومده یک دست تشک هم اضافه کرده ایم که شب ها هر کی هر جا دلش خواست بخوابد. فقط بخوابد و بگذارد ما دمی بیاساییم. پسرک 5 ساله صبح آمد توی اتاق ما و تصمیم گرفت درست وسط من و برادرش بخوابد. آی آی آی ... همین شد که همان شد. گریه و دعوا شروع شد. پسرک کوچک لج کرد. پسرک بزرگ لج کرد. من خواهش کردم. من داد کشیدم. پدرشان آمد. جدایشان کردیم. این تازه شد آغازی برای صبحانه.
بعد از اون دیگه مود پسر 2 ساله عوض شد. 2 سالگی سن وحشتناکی ست. بچه برای هر چیزی گریه میکند. برای هیچ چیزی گریه میکند. برای نشستن دور میز صبحانه گریه میکند. برای خوردن گریه میکند. برای اینکه برادرش بهش گفته پوف! گریه میکند. بچه 5 ساله لج بچه 2 ساله را در میاورد و این را میگذارد به حساب شوخی کردن.  بعد 5 ساله میخندد. 2 ساله گریه میکند. ما داد میزنیم. لقمه روی دلم می ماند. معده ام درد میگیرد. برای بچه 2 ساله تبلت میگذاریم با کارتون Bingo was his namo . آرام میگیرد. از صبح تا حالا دفعه پنجم است که زیر لبی گفته ام فاک!
 نیمرو را میگذارم دهانش میخورد. خوب هم میخورد. انگار نه انگار که تا حالا اینجا صحرای کربلا بوده. پدرش دهانش را باز می کند که با لبخند بگوید چه خوب میخوره ... که بچه 5 ساله تصمیم میگیرد بقیه صبحانه اش را نخورد. در واقع ... با عشوه و ادا و خون به جگر ما کردن بخورد. پدرش لقمه لقمه با خواهش و تمنا و تهدید غذا را میگذارد دهانش و بچه با ملچ و ملوچ حال به هم زنی بقیه صبحانه اش را میخورد. فاک!
بعد نوبت لباس تنشان کردن می رسد. انصافا نه شما حال خواندنش را دارید نه من حال نوشتنش را. اما سخت ترین قسمت ماجرا ریختن قطره چشم توی چشم بچه 2 ساله است که از مهد کودک پینک آی گرفته. عفونت چشمی. باید هفت روز، روزی 3 بار قطره را بریزیم توی چشمش. این یعنی آدم خودش بچه خودش را شکنجه کند. هر بار قلبم درد میگیرد. نمیشد یک داروی خوراکی بدهند؟ این چه کوفتی است آخر؟ دو روز بچه ام را خانه نگه داشتم. بعد از ظهرها -به معجزه هوای خوب این چند روز- با کالسکه میبرمش بیرون. وقتی خوابید، یواش قطره چشم را میریزم گوشه چشمش. پلکش را یواش باز میکنم  که قطره بره تو. بعد با کالسکه دوباره زودی راه میافتم که خوابش عمیق شود. توی خونه اما ... دلم خون میشود تا قطره را بریزیم. پدرش دست و پایش را نگه میدارد. دو طرف صورتش را نگه میدارد که بچه گردنش را نکشد و سرش را نچرخاند. بچه گریه و زاری میکند و پلک هایش را محکم به هم فشار میدهد. آه آه آه ... آخرش هم مرد میگوید خوب نریختی! نرفت توی چشمش! میگم نمی تونم پلکش رو باز کنم. نمی تونم. دلم میخواد خودم هم گریه کنم. چه کوفتیه این داروی چشمی آخه!
مرحله آخر کفش پوشیدن است و از خانه بیرون زدن. بیرون رفتن رو دوست دارند. کفش پوشیدن سریع تر از قسمت های دیگر پیش میرود. خاصیت خوب دو بچه داشتن این است که بچه 2 ساله موقع بیرون رفتن با برادر 5 ساله اش مسابقه دارد. لج نمیکند. وگرنه نشاندن 2 ساله ها توی صندلی ماشین خودش داستانی است پر آب چشم. میدوم دور ماشین. یه بوس به این میدم یه بوس به اون. یه های فایو به این یکی به اون. می روند.
یک آه عمیق میکشم. سرم کوفته است. قلبم کوفته تر. باید برم زیر دوش آب داغ تا این همه گریه و ناله از وجودم بپرد. بچه کوچکم رفته مهد کودک. توی خونه این دو روز خیلی بهش خوش گذشت. باز دلم میگیرد اما … هنوز نرفته دلم برایش تنگ شده.

آبان ۱۳، ۱۳۹۴

Can Canada be the optimal destination?

Canada has been a dream destination for many immigrants for years. With its wide cultural diversity and polite people, it has been somewhere you could feel at home. But not the optimal destination. Canada has never been called 'the land of opportunities' like the Unites States. At least I've never heard someone comes out of 'nowhere' and becomes a great breaking news deal. 
The new Cabinet arranegment however has lighten up sparks of hope. Justin Trudeau has impressed many of us once again.


آبان ۰۶، ۱۳۹۴

Canada Votes on Oct 19 2015

‪#‎IwillVoteOct19 After living in Canada for 13 yeats, this summer I invited my sister to come visit us. I wanted to take her around and show her my favorite places in Toronto. I wanted my kids to have a memory of their auntie living with them and feel the joy. I wanted to show her my home.
She had to write a letter for the Visa officers to explain the reason why she wanted to come visit us. Since you cannnot just say "because I want to see my sister and my nephews" she had to write a whole page to explain and make them understand why she wanted to see her sister. Because, really why on earth you might miss your sister, especially if you are from Iran?
So in her Purpose of Travel she explained that she would be travelling alone, without her husband, and will stay with us only for a month. She wrote that she was excited to see our place and the new life we have made for us here. She wrote that she wanted to help me with my two young children so I can have a little bit of break with a peace of mind. She wrote that she simply loved to read bed time stories for her nephews and take them to the park sometimes. She wrote that she missed us.
To all our surprise, her visitor visa was rejected for the following reason - reciting:
"You did not provide sufficient reason for travelling to Canada"

Really? I am just wondering what other reasons could be considerd more genuine?
Mr. Harper! How do you explain granting Canadian citizenship - and not just temporary visiting visas- to those fraudulent who lundry their embezzled money into Canada? Fraud is a crime. Or, Is it Ok if their money is spent in Canada - even if they are from Iran?
Mr. Harper! I have paid tax during the past 13 years.I have done volunteering work to make my community and our city a better place. It is my right to invite my family to my house. I am not a second class citizen as you want me to be.
Mr. Harper! Tomorrow is the time to return the favor!

مهر ۱۶، ۱۳۹۴

من خنده شدم!

رایکا، 2 ساله

نه بریم بیرون = نریم بیرون
خنده شدم      =  خندیدم. این ازون چیزاییه که اینقدر دوست دارم که سعی نمیکنم درستش رو تکرار کنم که یاد بگیره. بچه ام از حالا ادبیات مولانایی داره. تازگی ها که فکر میکنم میبینم این جمله ترکیبی ست از "خوشحال شدم" و "خندیدم" . احتمالا برای همینه که وقتی میخنده برمی گرده بهم میگه: مامان من خنده شدم!
تو خنده داری مامان؟ = تو خندیدی مامان؟
این جمله رو به همون شکلی گفت که مثلا می پرسه "تو دندون داری مامان؟" از وقتی با تعجب و خوشحالی وسط قهقهه من برگشت تو صورتم نگاه کرد و پرسید تو خنده داری مامان؟ بیشتر میخندم. جمله اش را نوشتم گذاشتم توی جیب جا موبایلی ام. همون موبایل که بیشتر از همه چیز باهاش وقت میگذرونیم.
بازم دیگه!  = بازم یکی دیگه ... مثلا میگه "اوو واوووو بازم دیگه جنگل!"  یا "بازم دیگه کوکی می خوام!"
نه بخوابیم = جمله شامگاهی
"مامان! مامان! " ..... بله؟ .... "تو مامانی؟" ... می خورمتا! .... بابا! بابا! ......بله؟ ..... "تو بابایی؟"  .... این بازی تا بینهایت ادامه دارد

راین،  5 ساله
وقتی که خوشحاله و داره میره پلی دیت با دوستش بازی کنه:
"Maman! I love you and I love Baba and I love Ryka ...and I love myself ... uh, and I love nature!"
من محکم بغلش میکنم و میگم
"never stop loving yourself"
با تعجب میگه چراااااا؟ 

شب موقع خواب. دوباره داستان باید بگم. رمق ندارم. پیشش دراز کشیدم و میگم ببین داری هم قد من میشی. قدت از من که بلندتر بشه تو باید برای من داستان بگی! شروع میکنه به اعتراض کردن که نمی خواد بزرگ بشه. میگه من میخوام کوچولو بمونم که همش با بابا کامبیز بازی کنم!  والا خوب عاقله از حالا میدونه بزرگ شدن چیز جالبی نیست. من تا اونجایی که یادم میاد خودم همیشه می خواستم بزرگ بشم!

روزایی که سرحاله میگه
Today is the best day ever ... because I saw 10 green iguanas!

or ... because me and Ryka going to the zoo!

or ... because I am going to play with Nathan!

بهانه های ناراحت بودنش هم به همین اندازه بامزه است ... فقط اعصاب خورد کنه که مثلا چون باید جورابشو در بیاره یا بپوشه علم شنگه راه میندازه.

ادامه دارد ...

مهر ۰۵، ۱۳۹۴

رایکا! دو سال گذشت!

تازگی ها یاد گرفتم منتظر هیچ چیزی در آینده نباشم. ده سال منتظر آمدن دوستی بودم. فکر میکردم بیاید مثل این است که در تورونتو خواهردار شده باشم. مثل این است که "خانه امید" داشته باشم . آمد. ولی خب اینطوری نشد!  حالا هی می خواهم بگویم منتظر سال دیگر هستم رایکا ... منتظر 3 سالگی ات هستم که چه بشود. چه خوشی ها بکنیم همه با هم. و می ترسم. می ترسم بگویم. بیا همین حالا را عشق است. همین حالا که نصفه شب ها حداقل یک بار بیدار میشی و صبح ها  ازم می پرسی "خوب خوابیدی مامان؟" 
صبح ها با یک کتاب گنده می آید بالای سرم. کتاب جدا نصف قد خودش است. اطلس حیوانات. کشان کشان کتاب را میاورد و میگوید "میشه کتاب بخونیم مامان؟" از چند ماه پیش قضیه به همین منوال است. بچه زیر دو سال که بپرسد "میشه برام بخونی " خوب آدم دلش آب میشود. اگر خسته باشم اونوقت دیگه شروع میکنه به دستور دادن. "بخون مامان! اینو بخون مامان!" جوری که انگار جبرییل نازل شده باشد بر آدم. بلند میشوم. چاره ای نیست. راه از تختخواب بیرون کشیدن ما را خوب بلد است. چند روز پیش کنارم خوابیده بود. بیدار شد و شروع کرد به سوال کردن و دستور دادن که فلان بخون و بهمان بگو. من خواب بودم. می گفتم همممم همممم ... دیدم داد میزنه "بله مامان ... بله مامان" ... منظورش این بود که بگو بله نگو هممم! :)
رایکا دو سال پیش خوب یادم هست. خب خیلی نگذشته ... مینویسم که یادم نره. که چه خوبی و چه نرمی. چه خوبه که یه بچه 20 ماهه اینقدر خوب حرف بزنه که بتونه منظورش رو برسونه. چه لذتی داره که یه بچه دو ساله انگشتت رو بگیره و بکشدت ببرتت پیاده روی. بیریم بیرون مامان! چه خوبه خنده های از ته دلت. چه بامزه است گریه های لج بازانه ات. چقدر لج میکنی این روزها رایکا. واسه هر چیزی. واسه تیکه بزرگتر پنیر. واسه شارک کوچولو ... چقدر کتاب شارک و دایناسور خوندیم برات رایکا. من صبح ها ازون کتابت میترسم :) کتاب  بچه خرسی که غرشش رو گم کرده بود یادت هست؟  کتاب "سیلی بوی" چی؟ :) چقدر به کارای سیلی بوی میخندی. خنده های روی پل ات یادت هست؟ چقدر دلم میخواد اون گاری قرمز رو قاب کنم. اون تصویر رو. اون لحظه رو که تو و رادین توی گاری دستهاتونو میبرین بالا، بابا کامبیز می دوه و شما رو میشه دنبال خودش. پل چوبی پیچ میخوره و من عقب میافتم. همیشه می مونم بین اینکه باید زودتر عکس و فیلم بگیرم یا باید بدوم دنبال تون. که  از لذت صدای غش غش خنده و جیغ و و اوووو کشیدن تون عقب نیوفتم. رایکا همه اینا باید یادم بمونه. صداهاتون صدای زیباتون.
مثل سایه من و تو روی دیوار اتاق خواب نصفه شب ها که بیدار میشدی ... اوایل 4 بار ... بعد 3 بار ..کم کم شد شبی دو بار ... توی سایه تو هر دفعه قد میکشیدی و من لاغرتر میشدم. کم کم من شدم سایز خودم. تو کم کم پاهات آویزون شد به سمت پایین. من عاشق تماشای اون سایه بودم. دو سال چه زود گذشت رایکا. چه سخت و چه شیرین.  از وقتی که موقع صبحانه ما تو روی تخت میخوابیدی تا وقتی که می شینی و با رادین لگو بازی میکنی فقط دو سال طول کشید. از وقتی که ما یک خانواده شدیم. ما شدیم. چه خوبه بودنت.

مرداد ۲۶، ۱۳۹۴

I call it a happy life

Imagine a house full of toys. Mind you, I have been asked on several occasions if I have a daycare at home? Now, just guess what my kids have been fighting over this evening? A little green snake! There are at least 6 other snakes bigger than this at home. All in different colors. But , this ... this is a rattlesnake! Awww … 
Remember those days when you come home and that work project tags along with you? You take a shower, you change the subject, you get some wine ... and that project is still with you? Well, not so much for me anymore. I come come and my world is switched to a whole new planet in blink of an eye. All I think about is how I can keep two little guys happy with one little snake. Exactly this size.

مرداد ۱۹، ۱۳۹۴

شیرین شیرینم رایکا

تا همین یک هفته پیش ساعت 9.30 شب میخوابید. الان دو سه شبه ساعت 10 زودتر خوابش نمی بره. داره دندون در میاره فکر کنم. تایلنول دادم. 3 بار شیر خورده. کلی شعر و آواز خونده. نشستم TM کنم. بلکه یه کم هر دومون آرامش بگیریم. دیدم داره هی یه چیزی رو تکرار می کنه. گوش کردم. "یو بست مامان! یو بست! ... یو بست مامان. یو بست! " پشت کمر شو مالیدم. گفتم یو آر د بست رایکا. یو آر د بست! ... با اون صدای آروم و نرم و گرم شیرینش. یادم اومد از رادین یاد گرفته. رادین محکم میپره بغلم میکنه میگه "you are the best mommy ever!"
امروز سر غذا می گفت "look at this" با لهجه خوب و درست و درمون. یک ماهه رفته مهد کودک اونجا یاد گرفته. حالا کم کم میریزه بیرون اطلاعات جدیدش رو. گاهی هم راه میره "شبت شلوم" میخونه ... شبت شبت .... مهد کودک بیشترشون جوییش (یهودی) هستن. می بینه خنده مون گرفته از دستش بازم می خونه!
دیروز به دکترش میگم کاش یه استیکر به بچه ها میدادین. گفت من استیکر دارم ولی معمولا بچه 22 ماهه ازین چیزا سر در نمیاره. این از سنش خیلی جلوتره.
گفتم از برادر بزرگش یاد میگیره. دکتر استیکر رو بهش داد. گفتم "رایکا گفتی مرسی؟"  گفت "گفتی مرسی" این را بدون حالت سوالی میگوید. با حالت خبری. چون از ما یاد میگیرد همه چیز را به دوم شخص میگوید. همان جوری که به خودش میگیم. مثلا میخواد از پله بیاد پایین میگه "می خوای بیایی پایین" این یعنی میخوام بیام پایین.  یا مثلا میگه "کیک دوست داری" ... یعنی کیک دوست دارم. اگه بگه "کیک دوست داری؟" به حالت سوالی یعنی داره از ما می پرسه.
اما کلا جمله میگه. جمله های کامل. لحن سوالی و خبری رو هم کامل درست استفاده میکنه. بهترینش وقتیه که میاد ازم میپرسه "خوبی مامان؟" می خوام درسته بخورمش با این همه عقل و شعورش. سوییچ کردنش بین فارسی و انگلیسی از خوشمزه ترین هاست. رادین که شروع میکنه باهاش انگلیسی صحبت کردن ، جواب میده yeah! yeah!
جمله های پیچیده میگه. دو روز پیش بردم براش کفش بخرم. یه کفش آبی و یه کفش طوسی بهش دادم. کفش آبی رنگ رو برداشت از رادین پرسید "رادین تو این کفش دوست داری؟" رادین با هیجان گفت آره. خیلی خوبه !
 نظر ما رو نپرسید. کفش رو پوشید و به شیوه همه مردان زندگی من حتی حاضر نشد کفش دوم را امتحان کند.
 خرید انجام شد.

مرداد ۰۷، ۱۳۹۴

هفت خوان خوابوندن رایکا

خوان اول: ساعت هشت شب اعلام خاموشی و وقت خواب می‌کنم.

خوان دوم: از هشت تا هشت و نیم بچه ها تازه بدوبدو، بازی، کتاب خوندن، مسواک زدن، جیش، دست شستن (معادل آب بازی و خیس شدن رایکای دو ساله)، و عاقبت فریاد درمانده‌ی من که کامبیز کجایی!

خوان سوم: بابا کامبیز با شیشه پستونک شیر رایکا وسینی اِسنک (خوراکی)  میاد بالا. از اینجا به بعد دیگه بستگی داره به میزان انرژی یا خواب آلودگی بچه‌ها و صد البته به اسنکی که پدرشان آورده. اگر خوراکی‌ها خیلی مهیج باشن (پفک، پنیر دراز، بیسکویت، نان گاتا، و خدا به دور ماست میوه ای!) مرحله خوان دوم دوباره تکرار می شه.

خوان چهارم: من واقعا انرژی خوابوندن رایکا رو ندارم. این یکی از تفاوت های عمده‌ای ست که بچه‌ دوم با بچه اول برای من داشته. ساعت 9 شب دیگه واقعا نه جونی برام می‌مونه نه توان تحمل گریه و ناله دارم. کاملا در برابر گریه و ناله رایکا تسلیم و وامانده‌ام. در برابر گریه و ناله رادین هم والا تسلیم بودم اما حوصله و انرژی بیشتری داشتم که پا به پاش برم تا بخوابه. با دو تا بچه که یکی‌شون مدام از نقطه ضعف من استفاده میکنه برای رسیدن به مقاصدش (مامان! ولی تو هیچ وقت با من نمی خوابی! همش با رایکا می خوابی!) و یکی دیگه واقعا به سن وحشتناک دو سالگی داره نزدیک می شه، من عقب نشینی می کنم.  کامبیز میره رایکا رو بخوابونه و من میرم رادین رو بخوابونم. می تونم با اطمینان بگم که خوابوندن یک بچه پنج ساله به مراتب آسون تر از خوابوندن یک وروجک  22 ماهه است.

خوان پنجم:  برای رادین قصه داینوسی میگم. داینوسی یک بچه دایناسوره که داستان‌هاشو خودم می سازم و بعضی‌هاش جزو داستان های محبوب رادین شده. صحبت هم می‌کنیم. گاهی وقتها سوال‌هاش با "مامان تو کی می‌میری؟" شروع می‌شه. وقتی به این مرحله می‌رسه می‌فهمم خوابش گرفته. رادین هم مثل من قبل از خواب دچار یاس فلسفی می‌شه و خوشبختانه من اینو خوب درک می‌کنم. اینجاست که بهش دلداری می‌دم که من اینقدر زنده می‌مونم تا اون و رایکا بزرگ بشن و اون بره دانشگاه و رایکا عروسی کنه. از ازدواج رایکا همیشه خوشحال می شه چون برای اون ازدواج به این معنی است که رایکا از خونه ما می‌ره! و دقیقا به همین دلیل خودش دوست نداره عروسی کنه. خلاصه ... رایکا بچه دار می‌شه و رادین عمو رادین می‌شه. ازین جا به بعد رادین همه‌اش می‌خنده و دور صورت من روی بالشت نم نمک خیس می‌شه. و هنوز نمی‌میرم. آخرین جمله‌ها همیشه آی لاو یو و تو خیلی پسر خوبی هستی و من خیلی بهت افتخار می‌کنمه. پنج سال گذشته و آی لاو یو هنوز مثل جادو بچه می خوابونه.  یکی از خوبی‌های 5 ساله‌ها اینه که حتی اگر خوابِ خواب نباشن، وقتی تو تظاهر میکنی که اونا مثلا خوابن و توی خواب داری آروم نازشون میکنی و می‌بوسی‌شون، اونا هم خودشونو می زنن به خواب ناز ... در این قسمت هم به یک نفر رفته.

خوان ششم: رایکا هنوز نخوابیده. می دونم منتظر نوازش منه. بابا کامبیز باهاش کشتی گرفته و حسابی خندوندتش. کتاب براش خونده، شیرشو داده و پوشکش رو عوض کرده. یا شایدم نکرده؟ من میرم توی اتاقش. چراغ اتاق خاموشه. تا صدای در رو می‌شنوه می‌پره میگه ''مامان!'' و میاد بغلم. من چک آپ نهایی رو می‌کنم. شاید لباسش خیس شده. شاید پوشکش پر باشه.  معمولا فقط آی لاو یو و عاشقتم من می خواد. بغلش میکنم. میبوسمش. صورت و دست های نرمشو. میذارمش روی پام برای تکان تکان دادن لالایی و خواب. انگشت‌های پاشو میذارم روی چشمم. بعد میبوسم. پاهاشو میاره جلوی صورتم تکون میده. یعنی بازم میخوام. گاهی وقتام می گه "مگس میاد!" می فهمم مژه رفته توی چشمش. چشمشو با کف دستم می مالم. دستمو دو دستی محکم می چسبونه به چشمش. میگه "چشم، درد میکنه!" اوایل کلی می ترسیدم. الان میدونم این یعنی خوابش میاد. همونجوری که روی پامه، خم می‌شم و کف دست‌هامو می‌گذارم روی دو تا چشماش. با شصت دستم موهای سرشو ماساژ میدم. دستمو نگه میداره تا خوابش می بره. گاهی هم این حالت به درازا می کشه. کمرم خشک میشه. پا میشم. بغلش میکنم. راهش میبرم. پیش پیش پیش می گم. میبوسمش. بهش میگم عاشقتم من. میگه "دوسِت دارم من" ... فسقلی! مدهوش می‌شم. خوابش می‌بره.

خوان هفتم: ساعت یک نصفه شب. درست وقتی که ما یک ساعته خوابیدیم و خواب‌مون تازه جون گرفته، رایکا با گریه بیدار میشه. اگه زود نگیریمش گریه‌هاش تبدیل میشه به جیغ های لجبازانه و رادین رو هم از خواب می پرونه. شیر میخواد و تخت خواب مامان و بابا رو. تا صبح به صورت عمود بر من و کامبیز میخوابه وسطمون. ما می چسبیم به لبه تخت.


*  توی خونه به cheese stick میگیم پنیر دراز



 رایکا: سه سال بعد از نوشته شدن این پست