مهر ۲۶، ۱۳۹۸

حتی سه‌تار


امسال کلاس چهارمه. بعد شام ازش می‌پرسم کدوم درس‌ها رو بیشتر دوست داره؟
به انگلیسی و فرانسه مخلوط جواب می‌ده: ورزش، هنر، مطالعات اجتماعی.
بعد از من می‌پرسه تو دوران مدرسه کدوم درس‌ها رو بیشتر دوست داشتم؟
می‌گم ریاضیات و ادبیات.
نمی‌گم بقیه درس‌ها چقدر همه بی‌خاصیت و شبیه هم بود. ادبیات را هم پراندم آن وسط. نگفتم کتاب‌های درسی ما چقدر کم‌محتوا و بی روح بود.
یکهو ابروهاش می‌ره بالا. "یعنی میوزیک دوست نداشتی؟"
می‌گم "ما اصلا درس موسیقی نداشتیم."
تا کمر خم می‌شه روی میز. ابروهاش می‌پره بالاتر. می‌گه "وااات؟ یعنی حتی سه‌تار هم نداشتین؟"
این"حتی" گفتنش خنده‌مون رو منفجرمی‌کنه. از بس بهشون گفتیم اون موقع‌ها کامپیوتر و موبایل و اینترنت نبود، حالا به همون قیاس فکر کرده پس لابد ساز هم هنوز اختراع نشده بود که ما واحد موسیقی نداشتیم. (بی‌خود نیست طفلکی‌ها فکر می‌کنن ما دایناسورها رو دیدیم.)
براش توضیح میدیم که زمان ما تدریس موسیقی تقریبا ممنوع بود. هر چند واقعا چه جوری می‌شه همچین چیزی را توضیح داد؟
ما فقط دو تا آدم از دو نسل متفاوت نیستیم. ما دو تا آدم خیلی شبیه به هم‌ایم، از دو کهکشان متفاوت.
براش اون جک رو گفتم که یک بچه‌ی مرفه می‌خواست فقر را تعریف کند و نوشته بود "آنها خیلی فقیر بودند. حتی باغبان و آشپز و پیشخدمت‌شان هم فقیر بود."