چهارده ماهگی که تمام شد، یکهو انگار که بزرگ شدی. یعنی به صورت کاملا محسوسی هر روز -شاید حتا هر ساعت- کارای جدیدی میکردی که آدم با خودش میگت واو! پسرم دیگه baby نیست! حس خوبی بود و هست. حس اینکه حالا دیگه انگار که یک هم صحبت دارم که حرفامو میفهمه. نه به این غلیظی ولی یک چیزایی توی همین مایه ها. از daycare که میاوردمت خونه، با هم عصرونه میخوردیم. تو دیگه همون چیزی رو میخوردی که من هم میخوردم: پنیر و cracker با خیار و گوجه! یا میوه ...بعدش با هم بازی میکردیم. غش غش میخندی و سعی میکردی که گولم بزنی ... چیزا رو پشتت قایم میکردی خیلی بامزه. خیلی خیلی بامزه. یعنی اون نگاه شیطون براق توی چشمات، اون خندهٔ شادت، حرکات سریع دستات ... تماشایی شده بودی ... تماشایی تر. بعدش حمومت میکردم بعد که پدرت میاومد گوشت به صدای در تیز میشد. منتظر میشدی که بیاد تو. من دیگه اون موقع خستهام حسابی ... تو تازه دوباره انرژی میگیری و بالا پائین میپری ... موقع خواب، مقاومت میکنی میخوای هنوز بازی کنی.
امروز ۱۶ ماهت شده و من ۲ ماه عقبم از نوشتن همهٔ این چیزا که هی میخوام بیام بنویسم. الان یک ماهه که راه میری و دیگه الان میدوی ... صدای گاو و بعبعی و هاپو و ... در میاری ... میگم فیل، دماغتو میگیری یعنی فیل دماغش درازه! میگم ماهی، لبتو مثل ماهی میکنی ... خوردنی هستی خلاصه و خیلی باهوش. دیگه باید حواسم به خیلی چیزا باشه چون عین طوطی همه چیزو تکرار میکنی :) یک بار داشتم لنز از توی چشمم در میاوردم، دیدم کهای دلم غافل! انگشت کردی توی چشمت! هر کاری رو هم که یاد میگیری چندین روز طول میکشه تا از سرت بیفته!
دیگه از وقتی که راه افتادی نمیشینی! مدام یا از سر و کول ما بالا میری، یا از میز و سوفا، یا از پله. یک لحظه ازت غفلت میکنم تمام کشوها رو میریزی به هم. من دیگه عادت کردم که روزی ۲ بار لباسامو روی زمین ولو ببینم. دیگه لباسا رو تا نمیکنم چون فایده نداره! تو میریزی بیرون و من خیلی جون داشته باشم میریزم تو!
وقتی که میام دماغتو ببوسم، شیرینترین قیافهٔ ملوس دنیا رو داری. یه وقتایی تو هم منو میبوسی. خیسترین بوسهها رو توی این مدت تو بهم دادی :) من از بوس خیس بدم میاد ولی تو اینقدر خوشمزه آی که نگو! میپری روی من، محکم سرتو فشار میدی به شقیقه هام، به گونه ام، توی بغلم ... یک بوسه خیس آب دهنی خوشمزه بهم میدی ... گاهی که سرما خوردی، دماغتم با من پاک میکنی. در هر حال، هیییچ چیزی از تو شیرین تر نیست!
عاشق این دمپایی هاتم که وقتی میپوشی عین اردک باهاش راه میری ... وقتی که با هم کتاب میخونیم، خوب دقت میکنی ... الان دیگه بهت میگم مثلا فیل کو نشونم میدی! هنوز هم خودم باورم نمیشه که یکهو اینقدر بزرگ شدی. گاهی وقتا میبینم که داری اشاره میکنی، میام میبینم که خرگوش دیدی توی حیاط. یا پرنده. عاشق جک و جونور و حیوون هستی. عاشق آدما هستی. پیر و جوون و خوشگل و زشت هم برات فرقی نداره. یک روز با یک گدای درب و داغون هم چین میخندیدی و ذوق میکردی که آدم گریهش میگرفت. پیر مردا و پیر زنا رو دلشاد میکنی وقتی که باهاشون میخندی. از قیافشون شادی میباره. فرشته روی زمین هستی.
غذا خوردنت اما جون آدمو میگیره. توی daycare از همه بهتر غذا میخوری و توی خونه هیچی نمیخوری غیر از میوه، پسته، خیار شور (بله! چنین پدر چنین پسر! ؛) )، بیسکویت، نون کرسنت، و نارگیل. انواع و اقسام پنیرا رو برات خریدیم، اما پنیره مزه دار دوست داری! از اینا که سبزی و فلفل توش داره :) غذا اما تنها چیزی که به من افتخار میدی و میخوری کبابه و مشتقات آن: همبرگر، کباب تابه آی، کبابه جیگر.
توی میوهها انگور و طالبی رو خیلی دوست داری. خلاصه، خدا رو شکر، اینا رو میخوری :) توی daycare بهت شیر بدن دادت هوا میره اما توی خونه شیر دوست داری. خیلی بامزه. خلاصه که داستانی هستی واسه خودت.
من هی مینویسم و هی کارات یادم میاد. این قصه تمومی نخواهد داشت. اینا یک گوشهای از شیرینیهای تو بود.
و اما این قصه روی دیگری هم داره: اون روش اینه که من صبحا میدوم و شبا از خستگی غش میکنم. گاهی خدا خدا میکنیم که زودتر بخوابی! گاهی دعا میکنیم که شب یهو بیدار نشی. و البته هر وقت که بهت غذا میدیم، دل دل میکنیم که غذا رو پرت نکنی! وقتی که میریم توی پاسیو یک نفس راحت بکشیم، دعا میکنیم که دو لقمه غذا با دل درست بتونیم بخوریم بدون اینکه وسطش دنبالت بدویم. تقریبا همیشه که بیرون میریم نوبتی غذا میخوریم و این بار آخر که دیگه من گفتم تا اطلاع ثانوی رستوران نمیام!
هر شب که میخابونمت، بهت میگم که چقدر دوستت دارم. بهت میگم که موهاتو، چشماتو، دست و پاهاتو، دماغتو، همه جاتو دوست دارم. و آخر سر هم میگم که صداتو دوست دارم. اسمتو دوست دارم. و چقدر تو خوبی. و عاقلی. و باهوشی. و خوب غذا میخوری. و مهربونی. و من همهٔ کاراتو دوست دارم. بهت میگم که شیرینی و نازنینی. و فکر میکنم که اگه یه دختر داشته باشم، میتونم اسمشو بذارم شیرین یا نازنین. با اسم تو هم جور در میاد :)
*Started to write on Aug 16
خیلی به هیجان اومدم. مدتها بود که منتظر این پست بودم :) تو هم خیلی شیرین می نویسی چون خیلی شیرین همه چیز رو احساس می کنی. این روز ها عوض تو که اینقدر میدوی من تا دلت بخواهد خوابم. ای کاش میشد یه دونه از اون بوسهای خیس رادین نصیب من هم میشد، می دونم که خیلی می چسبه :)
پاسخحذفمرسی از این پست قشنگ. بووووووووووس
ino taze khundam alan hesabi darkesh mikonam .
پاسخحذف