شهریور ۰۷، ۱۳۹۷

خیالی بود یا افسانه‌ای؟


ساعت دوازده ظهر می‌راندم به سمت فرودگاه. توی سرم پر بود از کارهایی که باید می‌کردم. از ثبت نام کلاس شنا و فرانسه بچه‌ها تا نوبت دندان‌پزشکی و چشم‌پزشکی‌شان. از کارهای عقب مانده خودم. فکر می‌کردم این دو هفته چقدر طولانی گذشته و چقدر خسته‌ام. فکر می‌کردم کامبیز که بیاید دو سه روز می‌روم مرخصی. تنهای تنها. به این تنها بودن‌ها خیلی نیاز دارم. یک وقت‌هایی نمی‌خواهم، نمی‌توانم هیچ کس را ببینم، میخواهم صبح هر وقت دلم خواست بیدار شوم و شب هر وقتی که خواستم بخوابم. میخواهم صدایی نباشد جز سکوت. با کتاب‌ها می‌روم . می‌خوانم، می‌نویسم و نفس می‌کشم. دوستم یک اسپای خوب سراغ داشت، یک جای دنج. فکر می‌کردم دو سه روز بعد بروم آنجا.  

این دو هفته را چهار موتوره کار کردم. می‌ترسیدم بچه‌ها دل‌شان برای پدرشان تنگ بشود. می‌ترسیدم بگویند بابا فلان کار رو بهتر از تو می‌کرد! نگفتند. دور و برشان شلوغ بود. از صبح تا شب مشغول‌شان ‌کردم. ورق بازی، دبنا، پارک آبی، پیاده روی، اردوی تابستانی فوتبال و بسکتبال، رستوران ایتالیایی که خوراک صدف داشته باشد – پسر کوچیکه این روزها یک بند توی نخ صدف دریایی است، رفتیم دریاچه آب بازی، با هم آشپزی کردیم، نیمرو و سالاد و همبرگر درست کردیم، با هم رفتیم خرید، لیست نوشتند گفتند خمیر پیتزا بخریم، پیتزا درست کردیم، بوم خریدیم نقاشی کشیدند، با دوستان‌شان قرار مدار گذاشتیم، کتابخانه رفتیم، درباره کشتی تایتانیک و دایناسورهای ماقبل تاریخ کتاب خواندیم،  سریال آن شرلی را با هم نگاه کردیم، گروه موسیقی درست کردیم، با سه تار و یوکِلیلی و ساز دهنی و سطل آشغال‌های وارو شده در نقش درام، زدیم و خواندیم و رقصیدیم،  پارک رفتیم، بستنی خوردیم، تا شب بپر بپر کردند، هر شب سه تایی روی تخت با هم خوابیدیم. حرف زدیم، خندیدیم، داد کشیدم و بلاخره خوابیدند. نصفه شب‌ها چند بار بیدار شدم روی‌شان را کشیدم، پس زدند، کولر را روشن کردم، کز کردند، کولر را خاموش کردم. صبح ظرف غذای ناهار‌شان را آماده کردم، بردم‌شان کمپ، آوردم، وسطش هم هول هولکی رفتم سر کار. نفهمیدم چطور گذشت اما خیلی جاها نفس کم آوردم. نگفتند تو فلان چیز را خوب انجام نمیدهی اما هر وقت خوش می‌گذشت گفتند کاش بابا هم بود. از من قول گرفتند وقتی پدرشان برگشت همه با هم برویم همان رستوران ایتالیایی و همان آب تنی توی دریاچه و همان پیتزای خانگی را هم برایش درست کنیم. گفتند تو و کامبیز دیگر نباید مسافرت خارج از کشور بروید، هر جا می‌روید باید داخل کانادا باشد. حالا فقط منتظرم کامبیز بیاید تا نفس حبس شده‌ام آزاد شود. 

حال و هوای چهل سالگی هم این وسط دست بردار نیست. هزار کار نکرده و راه نرفته هر روز جلوی چشمم رژه می‌روند. از زمان عقبم. تند می‌گذرد. همه‌ی زندگی انگار دویدیم تا سر کوه، حالا بالای قله ایستاده‌ام، نگاه می‌کنم و میبینم فقط سراشیبی تندش مانده. می‌بینم هنوز خودم را نشناخته‌ام، هنوز نمی‌دانم از زندگی واقعا چه می‌خواهم. تعریفم از آرامش چیست؟ هدفم کدام است؟ چیزهایی که واقعا می‌خواستم یک جایی در لایه‌های سال‌ها و آدم‌ها مخفی شده، و من گم شده‌ام.  حالا زمان است که با بی‌رحمی می‌گذرد. و زنگ‌هاست که هی به صدا در می‌آید. دستم روی فرمان بود، همه‌ی این چیزها توی رگ‌های شقیق‌ام بالا و پایین می‌شد، فکر می‌کردم فقط دو روز باید خوب بخوابم. مرخصی از همه چیز.

ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه، کامبیز با رنگ پریده و بدن لرزان رسید. صاف از همانجا بردمش بیمارستان. مسمومیت غذایی بود یا ویروس وطنی، هیچ وقت حالش به این بدی نبوده. از تهران تا تورونتو، هفت هشت بار در طول سفر حالش بد شده بود و بالا آورده بود. گفت نمی‌توانست حرف بزند. نمی‌توانست تکان بخورد یا از کسی کمک بخواهد. ترسیده بود. درجه کولر ماشین را تا آخر زیاد کردم، صندلی‌اش را خواباندم، آب سرد گرفتم، سرراه رفتم داروخانه چند جور قرص موقتی ضد تهوع براش گرفتم. یکی دو تا خروجی را اشتباه رفتم. خیلی احمقانه است اما چیزی شبیه حس پایان زندگی یک آن به من نزدیک شد. به چشم دیدمش. ترسی در کار نبود، بهت بود، حیرت محض بود. جلوی چشمم زندگی مثل نور کوتاهی برق زد و تمام شد.  تمام کارهای کرده و نکرده‌ام از ذهنم محو و نابود شد. هیچ کدام‌شان دیگر مهم نبود. اصلا هیچ چیزی و هیچ کسی مهم نبود. تمام کسانی که آنقدر دوست‌شان دارم –کسانی که همیشه فکر می‌کنم قبل از مرگ بهشان فکر خواهم کرد– و کسانی که آنقدر دلم ازشان پر است، همه از ذهنم گریخته بودند. زندگی و تمام داستان‌هایش، نه اینکه بگویم مضحک و کوچک و مسخره شد، نه؛ اصلا هیچ شد. جلوی چشمم هیچ چیزی نبود غیر از هیچ. چهل سال هیچ بود در فاصله بین تولد و نیستی. مثل پرتو نوری و طنین خنده‌ای که تمام زندگی بود در پهنه فراخ آسمانی که تا ابد ادامه داشت. یک نور کوچک کوتاه بود که در چشم به هم زدنی گذشته بود و فقط حیرت و ناباوری‌اش برایم مانده بود. 

تا ساعت هفت شب، بچه‌ها را از کمپ گرفته بودم، کامبیز را از بیمارستان.  با هم شام خوردیم، و چهارتایی چپیدیم توی تخت دونفره‌مان. آرامش و زندگی برگشته بود. یک شب عادی دیگر هم گذشت.

* عنوان : ندانم ماجرای زندگانی‌ ... خیالی بود یا افسانه‌ای بود ...



مرداد ۱۷، ۱۳۹۷


ژانی خله. یک خل تمام عیار.
البته من برای اینکه بفهمم ژانی خله، تا حالا هفتاد دلار هزینه کردم. یک سی دلار که به سَنچو دادم و یک چهل دلار که به اون یکی.
ژانی، دوست کاناداییِ چینی تبار من که متولد و بزرگ شده‌ی تورونتوست، هر سال به دیدن این فالگوها می‌رود. آنوقت فکر می‌کنید وقتی که می‌گویند نمی‌شود شرق را از توی یک شرقی بیرون کشید، منظورشان فقط به ماهاست که مثلا بعد از بیست و پنج سالگی مهاجرت کرده‌ایم؟  نه. شرق ریشه‌دارتر از این حرف‌هاست. ژانی هر سال می‌ره پیش سَنچو تا برای شروع سال جدید ازش تبرک و راهنمایی بگیره.
لابد می‌دونید که اسم واقعیش ژانی نیست.  نمی‌تونستم بنویسم جَنِت یا مثلا جِن. جن که به فارسی بد می‌شد مثلا همون خط اول می‌خوندین "جن خل است"... یا مثلا جنت. هی باید فتحه و کسره بگذارم که با بهشت اشتباه نشود. همون ژانی فعلا خوبه.
چی می‌گفتم؟  آها سنچو حالا واقعا یک چیزی. بودایی است و دیدن خانه‌اش خالی از لطف نبود. آن همه میوه و پفک و شمع و شیرینی که برای ارواح روی میز و زیر میز چیده بود در کنار مجسمه‌های طلایی ریز و درشتِ بودا خودش هم فال بود و هم تماشا. از همان بدو ورود از دماغ من تعریف کرد. گفت من زیبا و باهوش هستم. خب تا اینجایش خودش بیست دلار می‌ارزید ولی از دماغم سه بار تعریف کرد. تا حالا کسی از دماغم تعریف نکرده بود. دفعه‌ی سوم بلند بلند خندیدم. این خنده هم خودش کلی ارزش داشت. سنچو بیست سی سال است در تورونتو زندگی می‌کند اما یک کلمه انگلیسی نمی‌داند. از در که رفتم تو بهش گفتم ''نیهاو''. او به زبان مندرین با من حرف می‌زد و ژانی به انگلیسی برایم ترجمه می‌کرد. من روز و ماه و سال دقیق تولدم را از شمسی به میلادی برای ژانی تبدیل کردم و او به تقویم بودایی برای سنچو. حالا احتمالا این وسط‌ها یک چیزهایی قر و قاطی شد اما سنچو آنقدر باهوش بود که بتواند مرا سی دلار بتیغد. سنچو خانه‌ی دو میلیون دلاری‌اش را با همین پول‌ها خریده. نقدِ نقد. بی آنکه یک سنت مالیات به دولت داده باشد.
اما این دومی، اونی که با کارت فال می‌گیره، از سنچو هم باهوش‌تر است. وبسایت هم دارد. اسم وبسایتش ''شفابخشان طریق'' است. ژانی معتقد است این زن آنقدر چیزهای مهمی بهش گفته که اشکش بند نمی‌آمده. گفت هفتاد دلار شد اما می‌ارزید. این خانوم بهش گفته بود که ''تو خودت میدونی چی میخوای. همون کارو بکن.''  ژانی هم صاف از پیش این خانوم رفته بود سر کار و استعفایش را گذاشته بود روی میز رییس.  حالا من واقعا وسوسه شده‌ام. ولی نمی‌خواهم مثل ژانی‌  خر بشوم و برای چیزهایی که خودم از قبل می‌دانم هفتاد دلار پول بدم. برای همین هی از ژانی پرسیدم ''خب دیگه چی بهت گفت؟  آخه چه جوری یک ساعت ...؟''
گفت ''نمی‌دونم تاثیر خوبی روم داشت. بهم گفت امسال سال تغییرات بزرگ است و راست می‌گفت. هم کارم را عوض کردم هم سگم مرد.''  گفتم ''آها پس بهت گفته بود سگت می‌میره؟''  گفت ''نه اما مرگ سگم بزرگترین تغییر امسال  بود. فکر نمی‌کردم سگم بمیره. ولی تو اگر بخوای می‌تونی فقط نیم ساعت پیشش بمونی و چهل دلار بدی. ''
حالا من دارم فکر می‌کنم چرا باید چهل دلار به کسی بدهم که حتی مرگ یک سگ را نمی‌تواند پیش بینی کند؟  آن هم سگی که ۱۴ سال از عمرش گذشته.
اما من هم مثل ژانی یک احمق گنده‌ام. می‌خواهم بروم چهل دلار بدهم تا مطمئن بشوم که احمقم. می‌خواهم بروم چهل دلار بدهم تا بشنوم که ''یه تغییر بزرگ تو زندگیت داشتی. اما این آخریش نیست. در گذشته سختی کشیدی ولی عمر طولانی‌ای داری و هیچ وقت از نظر مالی در مضیقه نخواهی بود. زندگی آرامی خواهی داشت و بسیار باهوشی. تا دو سال دیگه نتیجه‌ی خوبی از کارهایت خواهی گرفت.''
بعد من خواهم لرزید و اشک دور چشمانم حلقه خواهد زد. خودم را بغل خواهم کرد. و وقتی توی ماشین کنار ژانی بنشینم،  بهش خواهم گفت اینا رو خودم هم میدونستم. و هر دو بلند بلند خواهیم خندید.
ژانی خله. برای همین دوستش دارم.


نوشته‌ی: ماندانا جعفریان



عکس از خانه‌ی سنچو است. 







مرداد ۱۱، ۱۳۹۷

Bundahishn

This is part of a conversation with Ryka, my 4-year-old son, while making Legos:

"Mom! Did you see any discourses when you were a child?"
"No sweetie. They did not exist even back then."

After a few minutes he asks, "Mom! Were you the only one [on earth] in the past?"

I want to say “Yes! I am one year older than God. So... Once upon a time, in a land far far away, there was no one under the azure dome but a Mandana.”  Then I remind myself that to my little child, I am as old as eternity. I have been here long time before he was born. So I just casually say, "Yes! only me and daddy."
That is when he asks me " What did you look like back then?"
"Umm, we looked like monkeys and lived in caves."
"What happened next?"
"We made so many Legos that we lost all our body hair."

PS. "Losing one's body hair/fur" is a slang in Farsi. The closest translation I can think of for the sake of this conversation is "losing our sanity".