دو هفتهٔ دیگه تولدت هست. یک ساله میشوی. باورمان نمیشود که چه زود گذشت. داریم برای جشن تولدت آماده میشیم. مهمونی بزرگی خواهد بود. اما جای خیلیها خالیست. برای اولین بار بعد از ۱۰ سال اینقدر جای خالیشان را حس میکنم.در واقع تولد تو بدون وجود آنها لطفی ندارد. دلم برایشان تنگ نشده اما جایشان بسیار خالی است. آدم معنی بعضی از کلمات را گاهی وقتها کاملا حس میکند. انگار که تازه آنها را کشف کرده باشد. جای خانوادهام خالیست. بهتر بگویم جای پدربزرگ، مادربزرگ و خاله ها یت خالی است. جای عمو و داییت. نیستند که با هر خندهٔ تو گٔل از گلشان بشکفد و با هر ادا و اطوارت کیییف کنند! که بگن چقدر تو بامزه هستی و لوست کنن. در عوض دوستان مان هستند. نه دوستان قدیمی. دوستانی که میدانم در زندگی ما موّقتی هستند. دیگر مثل سابق از موّقتی بودنشان غصه نمیخورم و بهت زده نمیشوم. پذیرفتهام که این داستان زندگی اکثر ماهاست در خارج از کشور. اما عادت نکردهام. ما برای بچههای هم نقش خاله و عمو را بازی میکنیم. تولدی برگزار میشود. بادکنک و کیک و موزیک. کادو و شادی و خنده. غذا و رقص. همه شیک و پیک میآیند. سالن تولدت شیک است. من لیست دوستانی را که پدرت اضافه کرده را هم دعوت میکنم. کسانی که میدانم زیاد از دیدن ما خوشحال نمیشوند. یاد عمهام میافتم و برق شادی چشمانش در روز تولدم. و لبخند بزرگ روی لبش که انگار به ته دلش وصل بود. و محبتّش وقتی ما را بغل میکرد. و وقتی که میرقصید. چه کنم عزیزم. اینجا از دلم مینویسم. از آن گوشهٔ پنهان. از حرفهایی که به زبان نمیآیند. نه اینکه شاد نیستم برای تولدت اما دلم برای تو میسوزد. با پدرت به سالن قشنگ نگاه میکردیم و به این همه کار که باید انجام بدیم ... یک آن به هم نگاه کردیم و هر دو همین حس را داشتیم... این همه هیجان و این روزی که اینقدر منتظرش بودیم بدون وجود کسانی که تو واقعا برایشان مهمی. از ته دل تو را دوست دارند. با هر حرکت دست و پایت یک دنیا ذوق میکنند. تو شاید اما برایت مهم نباشد که اینجا خاله و عمه نداری.
دارم کتاب "هم نام" را میخوانم. بعضی جاهایش میترسم از آینده.
مامان_ک اما هست. مامان شهین. مادربزرگ پدریت. خیلی با هم اخت شده اید. خوب است. هر سال یکی هم باشد باز خوب است.
من اما دلم میخواهد ۳ نفری یک مسافرت خوب برویم. یک جای گرم. که لخت بشیم و آب بازی کنیم. تو خیلی آب تنی دوست داری.لخت شدن رو هم خیلی دوست داری. میخندی و میزنی روی شکمت. و صدای شادی در میاری. وقتی که من لباس لختی میپوشم میزنی روی بازوم و تالاپ تالاپ صدا میدی و میخندی. بامزه تر اینکه حتا وقتی که خوابی و من بغلت میکنم میزنی روی بازوی لختم و میخندی. لعنت بر این هوای سرد کانادا که تمومی نداره. دلم میخواد بریم یک جای گرم که غذا تو بریزی و بپاشی و خودتو کثیف کنی و بعدش بپریم توی آب. اون وقت این میشه یک جشن تولد حسابی. تا وقتی که تو بزرگ بشی و به من بگی که کدومشو بیشتر دوست داری.
پانوشت: من الان مثلا سر کارم و تو توی daycare هستی. با دوربین اما دارم میبینمت.
دل من هم میسوزه. به خصوص برای مامان و بابا... ما فقط از رو عکسا قربون صدقه میریم، به خصوص اونا که با هر عکس یه دنیا رو سیر می کنن. بغضم گرفته... اما زیاد فکر نکن. امان از این فکر. به چیزای خوبش فکر کن و روز تولد حسابی جای همه ما خوش بگذرون :)
پاسخحذف