آذر ۲۴، ۱۳۹۰

من،پسرک، و روتین صبحگاهی



پسرک ساعت ۸:۳۰ بیدار شد و تا ساعت ۹:۳۰ که ما از خونه رفتیم بیرون اینقدر به من فشار میاد که اون یک ساعت مثل ۳ ساعت می‌گذره. یعنی‌ اون یک ساعت صبح و یکی‌ دو ساعت عصر که میرم دنبالش و میارمش اینقدر فشرده و پر کار می‌دوم که فقط می‌تونم بگم معادل استرس کنکور میمونه! اینم همینجا بگم که پسرکم شیرین است. با محبت است. با هوش است. نرم‌ترین و بهترین چیز روی کرهٔ زمین است. فرشته است.صدایش اینقدر گرم و شیرین است که نمی‌‌توانم توصیفش کنم. شب که میاد بغلم یه بغل و بوس کوچولو بهم میده، یا وقتی‌ که سرشو به صورتم فشار میده اینقدر که صورتم از فشار له‌ میشه، بهترین حس غرور و شادمانی و افتخار و نعمت و خلاصه همهٔ حس‌های خوب دنیا که قلب آدم رو گرم می‌کنه رو بهم میده.

صبح ۸:۳۰ بیدار شد. گفت ماما! فورا رفتم تو اتاقش و بغلش کردم و صبح به خیر پسر گلم و این حرفا ... بعدش گفت بابا! گفتم بابا نیست. بابا رفته. بعدش بند کرد به بابا!بابا! گفتن. بغلش کردم رفتیم همهٔ اتاق رو گشتیم تا مطمئن بشه که بابا نیست. رفته سر کار. گفتم شیر و عسل می‌خوای؟ صبحا بهش شیر و عسل می‌دیم. گفت نه. همینطور تو بغلم با هم چرخیدیم. خوب بچّم صبحا که بیدار می‌شه یه کمی‌ طول می‌کشه تا سر حال بیاد. به خصوص که باباش هم نبود. حالا پسرکم بیشتر از ۱۰ کیلو وزن داره ماشالا و من هم که همون فسقلی هستم. سرشو گذشت رو شونم و بعدش گفت شیر عسل! گفتم باشه عزیزم تو اینجا باش تو اتاق مامان تا من برم پائین برات شیر عسل بیارم. شروع کرد گریه کردن و چسبیدن به من. گفتم اوکی. با هم میریم پائین. بچه بغل رفتیم پائین. حالا باز هم پائین نمیامد از تو بغلم. مثل بچهٔ کانگرو با دست و پا خودشو بهم می‌‌چسبونه. اون‌قدر که باید به زور بذارمش پائین. خوب من هم دوست دارم که بغلش کنم اما دیگه نمیتونم برم یک دستی‌ شیر و عسل درست کنم براش.خلاصه با هم جغد همسایه رو نگاه کردیم و گفتم از پای پنجره ببینه که هیچ سنجابی داره از درختا بالا میره یا نه و ... از بغلم جدا شد اما هنوز نق میزد. من هم بدو بدو رفتم شیر رو گرم کنم. گرم شدن شیر توی مایکروویو همش ۳۵ ثانیه طول می‌کشه اما همراه است با گریه و هوار رادین که من رو به شدت هل میکنه! دائم باید حرف بزنم و ضمنا فکر کنم که چی‌ بگم که آروم بشه. هل میشم چون دلم برای بچّم میسوزه که نمیفهمه چرا من بغلش نمیکنم! خلاصه ظرف عسل رو بهش نشون میدم و همینکه کار می‌کنم حرف میزنم. اون ۳۵ ثانیه مثل ۵ دقیقه طول می‌کشه! شیشه شیر به دست میرم طرفش. هم خوشحال می‌شه هم بغل می‌خواد. بغلش می‌کنم می‌برمش بالا دوباره چونکه باید زودی پوشکشو عوض کنم. تمام شب عوض نشده و حالا میترسم که جیش در بزنه. اینو بگم که قبل از شیر خوردن هم اجازه نمیده که عوضش کنیم! کلا توی این سنّ عوض کردن بچه مکافاتی است! حالا بچه و شیشه به دست پله‌ها رو میریم بالا. می‌خوام بذارمش روی میزش* که عوضش کنم. چسبیده به من و مقاومت میکنه و داد میزنه. هر چی‌ میگم عزیزم، خوشگلم ...خلاصه موفق میشم راضیش کنم که شیرش رو بخوره. همینکه که پستونک رو میگیره میخوابونمش که پوشکشو عوض کنم ولی‌ جیش در زده! همیشه همینه. مثل اینکه دوست داره تو بغل من جیش کنه :) خلاصه پوشکشو عوض می‌کنم. هنوز لباسش مونده. اون خودش یک پروژه است! همون‌جور شیشه به دست می‌برمش تو اتاق خودم که لباسمو بپوشم. باید سریع باشم و هر کاری که می‌کنم براش توضیح بدم که مطمئن باشه من دور و برش هستم. یک جوری میذارمش روی تخت که منو هم ببینه. توضیح میدم که الان مامان می‌خواد لباس بپوشه که بریم بیرون پیش آنا و آیلا. هنوز شلوارم رو نپوشیدم که بلند می‌شه دلش بازی می‌خواد. یه کمی‌ رو تخت با هم بازی می‌کنیم.میگم حالا بیا بلوزتو بپوش. دوباره انقلابی می‌شه. یک شورشی واقعی‌! به خدا از اون لحظه که می‌خوام بلوز تنش کنم میترسم! نمیدونم چه قدر وقت میبره که راضیش کنم بلوزشو بپوشه! بازی می‌کنم باهاش، میگم بیا خودت بپوش، به زور می‌خوام تنش کنم ... فایده نداره. یک جوری مقاومت میکنه که من اصلا نمی‌فهمم چرا! گاهی‌ وقتا هم میگه نه مامان! نه مامان! من دلم کباب می‌شه! خلاصه ۳ تا بلوز میارم. میگم آبی دوست داری یا نارنجی یا راه راه؟ میخنده عین شیطونا میگه ناه! گاهی‌ وقتا یک چیزی میگه بین نه و no! میگه نه‌و! خیلی‌ بامزه! دوست داره همچنان بازی کنیم. نمی‌فهمه که من از ساعت ۱۰ دیگه دیرتر که نمیتونم برم سر کار! خلاصه میریم پرنده‌ها رو ببینیم و من بلوز نارنجی شو می‌کنم تنش. بعدش میریم پائین. به سرم میزنه که خودم هم صبحانه بخورم. فکر می‌کنم که یه کمی‌ شیر بخورم. فکر می‌کنم که آرامش برقرار شده و همه چی‌ خوبه و من مادر موفقی‌ هستم. شیر ۳۵ ثانیه‌ای گرم می‌شه. چه خیال خامی! دوباره گریه شروع می‌شه. ایندفعه پسر تصمیم گرفته که چراغا رو روشن کنه. بهتون نگفته بودم؟ این کار ۲ هفتهٔ اخیرش بوده. خونه که میرسیم امون نمیده که من کفشمو در بیارم. گیر میده که منو ببر همهٔ چراغارو روشن کنم! تازه یاد گرفته و خوشش میاد که کلید‌های برق رو بزنه و با یک قیافهٔ خوردنی مکتشفانه روشن شدن چراغ‌ها رو نظاره کنه! با دهن باز سرشو میگیره بالا با چشمای درشت متعجب! می‌خوام بخورمش اون موقع! مساله اینکه از این کار سیر نمی‌شه! من باید نقش پایه رو بازی کنم! از این کلید به اون کلید! اگه زورش نرسه که کلید رو فشار بده، جیغ میزنه ولی‌ در عین حال به من اصلا اجازه نمیده که کمکش کنم. کله شقیش به مامانش رفته! :) از وقتی‌ که کلمهٔ "من" رو یاد گرفته دیگه ما بیچاره شدیم. داد می‌کشه من من! یعنی‌ من خودم این کارو می‌کنم! خلاصه! جونم براتون بگه ... اما تا حالا صبحا ویرش نمیکشید که چراغ روشن کنه. اما به محض اینکه من شیر رو گذشتم گرم بشه، یک کاری کرد که از خودم و از صبحانه خوردن پشیمون بشم. توی این کتابا نوشته که یک جوری حواس بچه رو با چیز دیگه پرت کنین که یادش بره. اما پسرک هیییچ جوری موضوع یادش نمیره! حواس جمعیش هم به مامانش رفته دیگه چه می‌شه کرد!! خلاصه بردمش یه کمی‌ چراغ روشن خاموش کرد. گفتم رادین جون، مامان گرسنه است. یه کمی‌ شیر میخورم میریم .... گریه .... داد .... بیداد ... گرفتم نشستم شیر بخورم. گفتم تو نون و پنیر می‌خوای؟ با گریه گفت نه نه نه نه! چیاق! (یعنی‌ چراغ) گفتم الان نمی‌شه. مامان گرسنه است! خلاصه یه کمی‌ شیر خوردم که گفت: شیر! فهمیدم که بدبخت شدم چون که شیر رو نمی‌خواست. لیوانش رو می‌خواست! گفتم الانه که شیر رو بریزه رو خودش. حالا کی‌ می‌خواد دوباره لباساشو عوض کنه؟ خودمو زدم به اون راه و با دلهرهٔ کامل به شیر خوردنم ادامه دادم. آخرش من زخم اثنا عشر میگیرم! نون و پنیر دم دستم بود. همون پنیر هاوارتی که دوست داره. گفتم پنیر می‌خوای؟ گفت نه! خلاصه آمد پیشم و خودش پنیر خواست. خودش خواست که بشینه روی صندلیش غذا بخوره. خدا رو شکر. اما همینطور دلم تالاپ تلوپ میکرد که نکنه که فقط بخواد خرابکاری کنه. نشست. پنیر کوچیک دادم داد زد. نخواست. پنیر بزرگ دادم. جیغ زد. خودم خوردم داد زد که نخور. خدایا پس چی‌ می‌خوای؟ یه کمی‌ داد کشیدم. گفتم پس چی‌ می‌خوای؟ بعدش خندید و پنیر بزرگ رو برداشت و همشو خورد! :) من هم اون یک نصفه لیوان شیر رو تموم کردم بالاخره. جوراب و کفشش رو آوردم همون‌جا رو صندلی‌ پاش کردم. و زدم به چاک! پسرم همین که تو ماشین میشینه آروم می‌شه.

امروز صبح هم ساعت ۱۰ رسیدم سر کار.


*changing table


۲ نظر:

  1. :)) داستان‌های مشابه که البته برای من در طول روزه چون سر کار نمی‌رم.
    البته پسر من کوچیک‌تره و هنوز من و اینا رو کشف نکرده و احتمالا لجبازیش کم‌تره به نسبت وقتی بزرگ‌تر شه. ولی برای لباس پوشیدن من یه راهی که برام جواب داده اینه که هی می‌گم بلوز. بلوز. بعد وقتی یقه‌اش رو می‌کنم می‌گم خب یقه یقه و بعد که از سرش می‌برم تو می‌گم دالی. و بعد آستین استین و بعد دالی دست سپهر. خلاصه توجهش به کلمه‌ها و حرف زدن‌های من جمع می‌شه و بعد چون چیزایی که می‌گم یه کلمه‌ای هستند حسابی گوش می‌کنه که تکرار کنه و تازگی خودش هم می‌گه آستین. یا بلوز.
    برای غذا هم همین طور با چیزای یه کلمه‌ای. پنیر جلوش می‌گذارم و می‌گم پنیر.

    پاسخحذف
  2. مرسی‌ رویا جون. بامزه بود. امتحان می‌کنم :) البته دالی‌ برای من هم جواب میداد ولی‌ چند تا ماه پیش ؛)

    پاسخحذف