فرستنده: ماندانا جعفریان، تورونتو، ۱۳۹۷
گیرنده: خانم درگاهی، دبستان فردای روشن، چالوس، ۱۳۶۲
خانم درگاهی عزیزم،
اگر هنوز یادتان مانده باشد، من ردیف اول مینشستم،
کنار غزاله و آیه. چیزهای کمی از دوم دبستان یادم مانده، اما بیشترش خوب و خوشایند
و دوست داشتنی است: مدرسه کوچک و با صفای بالای تپه، بازیهای دسته جمعی توی حیاط، قسمت کردن خوراکیهایمان
با پنج، شش نفر دیگر در زنگ تفریح .
میز شما درست رو به روی نیمکت چوبی ما بود، کنار بخاری نفتی کلاس. اسم کوچک شما را نمیدانم، کلا چیز زیادی از شما نمی دانستم. میدانستم از تهران موقتی منتقل شده بودید به چالوس، میدانستم ته لهجهی آذری دارید - هر چند بچهی کلاس
دوم دبستان چه میداند ته لهجهی آذری چیست؟
لابد از بزرگترها شنیده بودم. از شما قد بلندتان ، مانتوهای مرتب و اتو کشیده،
و صاف راه رفتنتان یادم مانده و صد البته نگاه مهربانتان.
یادم هست که توی صورتم، به چشمهایم دقیق نگاه میکردید،
انگار میخواستید آینده مرا ببینید. نه، میخواستید از آیندهی من مطمئن شوید. من نگرانی
سرشار از مهرتان را میدیدم. روزی که مرا بغل کردید گذاشتید بالای صندلی تا رو به روی
صف مدرسه بایستم را یادم هست. یادم نیست چه برنامهای بود؟ جایزه میدادند؟ قرار بود شعر بخوانم؟ ولی یادم هست چقدر آن لحظه را دوست داشتم و
چقدر هم خجالت کشیده بودم. صدایم بند آمده بود. به من گفتید مهم نیست. یا به بقیه معلمها
توضیح دادید؟ کنار من ایستادید و آن بالا ایستادن برایم راحت شد. هرچند به معنای واقعی
کلمه خیلی کوچک تر از آن بودم که بهتان بگویم، اما خوب میفهمیدم که مرا درک میکنید.
فهمیدن بعضی چیزها، آنقدر هم تجربه نمیخواهد. یادم هست به پدرم گفتید آن مدرسه برای من کوچک است.
خانوم درگاهی چند روز دیگر روز معلم است. من سالهاست
یک دسته گل بزرگ و یک دنیا تشکر به شما بدهکارم.
شاید "تلگرام" معجزه کرد و همان جوری
که مرا به دوستان قدیمی بیست سال پیشام وصل کرده، این بار کمی قویتر عمل کند و ما را ۳۵ سال به عقب برگرداند. شاید من هم دست آخر بتوانم
به شما بگویم که ''گشتهام در جهان'' و شما هم با معلمهای دیگر خیلی فرق داشتید. که
از یاد و خاطر من هرگز فراموش نخواهید شد. از دور محکم بغلتان میکنم و میبوسمتان همان طور که سالها در خیالم.
خانم درگاهی عزیزم، پسر من امسال کلاس دوم است.
میدانم معلمش را خیلی دوست دارد. میداند معلمش چند تا خواهر و برادر دارد، چه غذایی
را دوست دارد، کجا مسافرت میرود، و اسم سگش چیست. دیشب قبل از اینکه بخوابد با هم صحبت میکردیم.
ازش پرسیدم «همه چیز توی مدرسه خوبه؟ چیزی هست که دوست داری دربارهاش صحبت کنیم؟»
طبق معمول گفت نه. بعد با شوخی و شیطنت سوال خودم را از من پرسید: چیزی هست که من
لازم است بهش بگویم؟ بهش گفتم «دلم برای معلم کلاس دومم تنگ شده.» گفت «هیچ وقت بغلش
کردی؟» گفتم نه! گفت چرا؟ گفتم «چون اون موقعها رسم نبود. هیچ کس معلم
را بغل نمیکرد. اصلا هیچ کس، هیچ کس را زیاد بغل نمیکرد. ولی من خیلی دوست داشتم
بغلش کنم.» ازش پرسیدم «تو معلمت رو بغل میکنی؟» گفت «نه.
اما فلانی و فلانی گاهی بغلش میکنند.» میدانم مثل آن وقتهای من خجالتی است. بهش
گفتم فردا بغلش کن. باز هم پرسید «پس چرا تو معلمت رو بغل نکردی؟» گفتم «چون کسی
بهم نگفته بود که میتونم بغلش کنم. نمی دونستم معلمم خوشحال میشه. بلد نبودم.»
امروز به من گفت «مامان معلمم رو بغل نکردم، ولی
وقتی میرفتیم توی حیاط، دستش رو گرفتم.» بهش گفتم «دفعهی بعد بهش بگو دوستش داری. با
صدای بلند بگو.»
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذف