پرندهای روی سرم لانه گذاشته است. هر صبح، به
محض اینکه بیدار میشوم به سرم نوک میزند. درست یادم نیست این ماجرا دقیقا از کی
شروع شده و چند وقت است ادامه دارد. دو ماه، شش ماه، یا یک سال؟ اصلا دیگر نمیدانم
اول من بیدار میشوم، یا اول اوست که نوک میزند و بیدارم میکند. گاهی نصفه شبها
که از خواب میپرم بالهایش را روی سرم حس میکنم. انگارهمیشه بیدار است. دمی آسودهام
نمیگذارد. گاهی وقتها با شک دستی به سرم میکشم تا ببینم هست یا رفته. بعد او
نوک میزند، یا بالهایش را خیلی نرم به سرم میمالد. نمیدانم واقعا دلم چه میخواهد؛ بودن یا نبودنش
را. نیمی از من نگران رفتن پرنده است، و نیم دیگرم نگران همیشه ماندنش. نمیدانم
وقتی مطمئن میشوم که هنوزهست، بیشتر خوشحالام یا نگران؟ گاهی خودم را به شدت با
چیزی مشغول میکنم که حضورش را از یاد ببرم. بعد ناخودآگاه برمیگردم ساعت را
نگاه میکنم. فقط نیم ساعت گذشته. نیم ساعت است که نه من به او فکر کردهام، و نه
او به من تلنگر زده است. و باز نمیدانم کداممان خواسته است که نیم ساعت استراحت
کند. من یا او؟
مربی زومبا از دور اشاره میکند که موهایم را مثل
او در هوا بچرخانم. کش دور موها را باز میکنم و سرم را دیوانهوار را تکان میدهم:
چپ، راست، چپ، راست. مربی به هیجان آمده. پرنده نمیپرد.
نمیدانم مربی هم از این پرندهها روی سرش دارد،
یا واقعا از ته دل سرخوش است؟
گاهی با خودم فکر میکنم که تخم این پرنده را
خودم آنجا گذاشتهام. خب میخواستم چه بشود؟ اوایل جوجه بود. نرمتر بود. سبکتر بود. زیاد
کاری به کار من نداشت. میگذاشت زندگیام را بکنم و هر وقت دلم برایش پر کشید، سر
وقتش بروم. اوایل میتوانستم تظاهر کنم که چیزی روی سرم نیست. هر وقت از روزمرگی زندگی
خسته میشدم، یاد پرندهی کوچولویم میافتادم که آنجاست. این یک راز کوچک بود بین
من و او. هیچ کدام به روی خودمان نمیآوردیم که میدانیم. راز کوچک داشتن، زندگی
را مهیجتر میکند.
خب درست
است که خودم بزرگش کردم، ولی یعنی او دوست نداشت بماند؟ نمیتوانست برود؟ قفسی در
کار نبود.
من به پرنده خو گرفتهام. اما دیگر دارد خیلی
بزرگ میشود. بالهایش را که باز میکند، روی تمام زندگیام، تمام وجودم، سایه میاندازد.
نیمی از من خوشحال است، نیم دگرم نگران. نیمی به وجود پرنده دلگرم است، نیم دگر میترسد.
ته دلم میدانم پرنده منتظر تصمیم من است
و همین غمگینم میکند. من، دوست ندارم به تنهایی تصمیم بگیرم. اگر میخواستم، باید
از همان زمان که جوجه بود، جای دیگری برایش پیدا میکردم. همین حالا هم اگر اراده کنم،
میتوانم بپرانمش و میدانم دیگر هرگز باز
نخواهد گشت. دیگر نصفه شبها هیچ پرندهای نخواهد بود، جز جای خالیاش. صبحها
نخواهد بود، و در طول روز صدایم نخواهد زد. نیم اولم میگوید راحت میشوی. نیم
دیگر میگوید زندگی بی پرنده به چه درد میخورد؟
نمیدانم واقعا تمام هفتهها با هم برابرند؟ همه
هفتهها هفت روزاند؟ همه روزها ۲۴ ساعت؟ همه ساعت ها برابرند؟ مثل بچهها شدهام که منتظر روز تولدشان هستند، منتظر عید
نوروز، منتظر کریسمس و منتظر تمام تعطیلات خوب. چه انتظار سختی است. دوست دارم ببینم
من و پرنده کی با هم به صلح میرسیم. و اصلا صلح ما چه شکلی خواهد بود؟ روزی که من
راحت بتوانم بگویم بله این پرندهی من است. اینجا روی سر من زندگی میکند.
شاید پرنده یک روز خیلی بزرگ شد، جایش تنگ شد،
حوصلهاش سر رفت و خودش پرید و رفت. بعد من میمانم و جای خالیاش.
شاید پرنده یک روز روی سرم کار خرابی کند و خودم
کیشش کنم برود. برود برای همیشه گورش را گم کند، پرندهی لعنتی!
من و پرنده میتوانیم همدیگر را فراموش کنیم. او
میتواند لانهاش را بکشد ببرد جای دیگر و من میتوانم یک سرِ بی پرنده داشته باشم
که همهاش مال خودم باشد. همیشهی خدا از صبح تا شب.
میشود.
و غمگینترین پایان داستان همین خواهد بود.
نوشتهی: ماندانا جعفریان
با الهام از داستان کلاغ پر- نوشتهی شیرین .ه . ورچه
*پرندهی من عنوان رمانی است از فریبا وفی.
میشود.
و غمگینترین پایان داستان همین خواهد بود.
نوشتهی: ماندانا جعفریان
با الهام از داستان کلاغ پر- نوشتهی شیرین .ه . ورچه
من آن پرنده را
پاسخحذفكه میخواند در سرِ من
و مدام میگويد كه
دوستم دارى
و مدام مىگويد كه
دوستت دارم
من آن پرندهی پُرگوى پُرملال را
صبح فردا
خواهم كُشت
#ژاک_پره_ور