مهر ۲۵، ۱۳۹۷

عشق، رهاترین حس زندگی است. به قید وظیفه و تعهّد درنمی‌آید. وظیفه طراوتش را چرک و چروک می‌کند و جذابیتش را می خشکاند. 
نوشتن عشق من است. حس رهایی و شور و شوقی که هر بار موقع نوشتن تجربه می‌کنم، زندگی را در رگهایم می‌گرداند. هیجانی که از عدم قطعیت  و عدم اطمینان می‌آید. شک موقع نوشتن را دوست دارم.
شاهرخ مسکوب می‌گوید "نوشتن، راه رفتن در تاریکی است."  با قلم روی کاغذ سفید راه می‌افتی،  از یک جایی شروع میکنی و به جای دیگری می‌رسی. نوشتن، لمس آن حس دفن شده در هزار توی درون است. شفا می‌دهد. 

و درست به همین خاطر، از وقتی که خواستم خودم را ملزم و متعهد کنم به نوشتن، از وقتی نوشتن را در برنامه کار هفتگی‌ام گنجاندم، نوشتن از من فرار کرد.  آن همه حس شوق،  تبدیل شد به احساس وظیفه‌. احساس وظیفه عشق را خفه می‌کند. هیچ عشقی نباید به جبر وظیفه آلوده شود؛  حتی عشق مادرانه. تمام فکرهایی که در طول روز توی سرم وول می‌زدند و شب قبل از خواب هجوم می‌آوردند که بلند شو بنویس، از سرم پریدند. دیگر نه پروانه‌ای توی دلم ذُق ذُق می‌کند نه جیرجیرکی توی سرم وز وز. شب‌ها این سر راحت و خالی است.
بیست تا موضوعی که می‌خواستم بنویسم‌شان، درست از وقتی که فهمیده‌اند واقعا می‌‌خواهم برایشان وقت بگذارم و به هر کدام‌شان نوبت می‌رسد،  مثل دلبرکان شوخ‌ چشم ترکم کرده‌اند. 
یادم دادند که نوشتن هم مثل هر عشقی باید رها باشد نه در بند وظیفه و تعهد. باید خودش بیاید سراغم. باید بگذارم کلافه‌ام کند. ذات وظیفه گریز عشق، هر چیزی را که اجباری باشد پس می‌زند. دوست ندارد تاریخ تحویل پروژه داشته باشد.

حالا منتظرم. پروژه‌ی نوشتن ده تا پست که تمام شد،  کلمه‌ها چپ و راست خودشان خواهند آمد. وز وز شیرین شان دوباره شروع خواهد شد. آدرنالین خونم را بالا می‌برند و خوابم را می‌دزدند. علائم حیاتی برمی‌گردند و دوباره سر به اغواگری می‌گذارند. تا باد چنین بادا.

مهر ۱۲، ۱۳۹۷

درباره‌ی ترلان

« هر روز صدها جمله به زندگی آدم وارد می‌شود ولی فقط یکی از آنها مهم است.»


''ترلان" را شاید فقط به دو دلیل خواندم: اول اینکه برنده جایزه‌ی ادبی لیبراتور آلمان است و دوم چون نوشته‌ی فریبا وفی است.
فضای کتاب خوابگاه دختران پادگانی در اوایل انقلاب  با شرایط و روحیات من خیلی فاصله داشت. خواندنش کند پیش ‌رفت. داستان مرا به دنبال خود نمی‌کشید. و همه‌ی این‌ها بیشتر باعث ‌شد بخوانم تا ببینم چرا و چطور این کتاب برنده جایزه ادبی شده است. دو سومِ کتاب را خواندم که یکهو حرف نویسنده را شنیدم، رسا و واضح، آنقدر که قلبم سنگین شد و کتاب را بستم و برای مدتی کنار گذاشتم.  فریبا وفی عجب صبر و حوصله‌ای دارد در پختن مطلبش.

یاد خودش افتادم؛ روزی که در جلسه‌ی کتاب‌خوانی‌اش در دانشگاه تورونتو دیدمش. آرامش و صبوری‌اش مثال زدنی است.  زیر آن چهره آرام، مشاهده‌گر دقیقی است. دریافت و توصیفش از تورنتو برایم به یاد ماندنی شد. ''تورونتو شهری است که خودش را به آدمها تحمیل نمی‌کند. در و دیوار و خیابان‌های شهر مزاحم فضای خصوصی کسی نیست. هر کس می‌تواند در حال و هوای خودش باشد.  تورنتو با پیرامونش در صلح است.'' (نقل به مضمون)
فریبا وفی آن روز شبیه داستانهایش بود، عکس‌العمل‌های شدید و هیجانی نداشت. نه لبخندی به لب داشت، نه اخمی بر ابرو، نه با دست و بدن و گوشه‌ی چشم ایما و اشاره می‌داد. رفتار و گفتارش عاری از هر گونه قضاوتی بود. در لحظه حضور داشت، دقیق گوش می‌کرد و دقیق جواب می‌داد.  

ترلان از نظر من بیش از هر چیز داستان نویسنده شدن خود نویسنده است. و این چیزی بود که ناگهان در یک سوم آخر کتاب فهمیدم هر چند از ابتدا درباره‌ی آن حرف زده است. فریبا وفی لا به لای داستانی از گذشته‌های دور و اوایل جوانی،  شرح شوق و اشتیاق، ناامیدی، ترس، سرگشتگی‌ و عدم اطمینانش در راه نوشتن را نوشته است. تجربه‌ای که از انشایی در دبیرستان شروع شد. ''ترلان'' رویای نویسنده شدن دارد. هر کاری که می‌کند می‌ترسد از این هدف و رویا دور شود. وفی به سادگی و ظرافت داستانِ پرس و جوهایی که از دیگران می‌کرد و اظهار نظرهای متفاوت‌ و گاه گیج‌کننده‌شان درباره‌ی نویسندگی را نوشته است. مسیری که بسیاری از نویسندگان پیموده‌اند و هر یک به زبان خودشان از آن نوشته‌اند. برای من خواندنش از زبان یک زن نویسنده‌ی ایرانی معاصر بسیار جذاب و دلگرم کننده بود.

کتاب پر است از نظر آدمهای مختلف راجع به مسائل و مفاهیم مهمی مانند عشق،  خانواده،  دین،  زندگی. هر چند خواندن یک سوم آخر هم زیاد طول کشید ، دوباره برگشتم کتاب را از اول خواندم و یادداشت برداشتم. زیر جمله هایش خط کشیدم و طعم احساساتش را مزه مزه کردم. ترلان چکیده‌ی یک عمر تفکر و تجربه است. جمله‌ها تک به تک مهم‌اند. فقط خاطره تعریف نمی‌کنند، تحلیل و جهان‌بینی دارند. در ورای یک داستان ساده‌ی خانوادگی، وفی از احساس یک دوره ازعمرش نوشته است.  از نظر من حافظه‌‌ی او در یادآوری گذشته ستودنی است. هنوز هم وقتی به صبر و حوصله‌ا‌ش فکر می‌کنم قلبم سنگین می‌شود. وفی خواننده‌اش را مثل دیزی سنگی آرام آرام می‌پزد. صبر و حوصله‌ای که هرگز در من نیست.

جمله‌های زیر از کتاب ترلان است:
« همه به او اعتماد داشتند، ولی اعتماد همیشه نشانه‌ی عشق نیست. پوششی است برای پنهان کردن بی‌اعتنایی. »
« فکر فرار، مثل فکر مرگ تسکین می‌دهد.»
« ما ملت حرّافی هستیم. حاضریم ساعت‌ها حرف بزنیم ولی یک خط ننویسیم. چون نوشتن مسئولیت دارد.»
و بعد انگار دارد به خودش می‌گوید (یا ما را تشویق می‌کند؟) : « مسئولیت را به گردن بگیر و در هر شرایطی بنویس.»


نوشته‌ی: ماندانا جعفریان