اسفند ۰۹، ۱۳۹۲

Rolling stone

یک
پارسال، یکی دو ماه بعد از اینکه از ایران برگشتیم، رادین سر میز غذا با هیجان به من می گوید: «مامان! وقتی که من بزرگ بشم، سوار یه راکِپ شِپ می شم، می رم یه تورونتوی دیگه!»  تازه سه سالش شده بود پسرک. من هم مات اطلاعش از rocket ship بودم، هم توی دلم  فکر میکردم که از همین حالا در فکر رفتن به شهر رویاهاست. یک چشم خنده، یک چشم گریه با همون هیجان ازش پرسیدم «کدوم تورونتو می خوای بری پسرم؟» گفت «تورونتوی شمیم». شمیم دختر عمویش است و اولین دوست خوبش. ما این همه راه کشیدیم آمدیم کانادا، او می خواهد برگردد ایران

پدر و مادر من در یک شهر کوچک آرام در ساحل خزر بزرگ شدند. همه کودکی، نوجوانی، و جوانی شان آنجا گذشت. همانجا ازدواج کردند و بچه دار شدند. همانجا کار کردند و بازنشست شدند. بیشتر اقوام و آشنایانشان همانجا در همان شهر در شعاع چند کیلومتری شان زندگی می کنند. شاید حقشان نبود که در آن شهر نوه‌‌دار نشوند. نه در آن شهر، نه حتی در چندین کیلومتریاشپدرم یک پیکان ۵۵ داشت که تقریبا همزمان با تولد من خریده بود و کمی بعد از ازدواج من بلاخره فروختش. ماشین ۲۵ سال در خدمت خانواده ما بود و انصافا لقب family car برازنده او بود. من توی اون شهر به دنیا آمدم و ۱۲ سال همونجا مدرسه رفتمکمتر پیش می آمد آدم جدید به شهر ما مهاجرت کنه. بچه های سال آخر دبیرستان کم و بیش همون هایی بودن که از دوره دبستان می شناختمشون. من توی اون شهر همیشه با همان ماشین از همان خیابان بین همان خانه و همان مدرسه میرفتم و میآمدم. و خوب یادم هست غروب آن روزی را که حالم از این همه یکنواختی زندگی به هم خورد و تصمیم گرفتم اجازه ندهم زندگیام هیچ وقت یکنواخت باقی بماند. روزی که از ته دل آرزو کردم که آنچه در زندگی بیش از هر چیز می خواهم تغییر و تنوع است. با کاف که آشنا شدم دیدم او همان چیزی است که من بدنبالش هستم. دو هفته مانده به عروسیمان، از تنها چیزی که مطمئن بودم، این بود که زندگیام با او هر چیزی خواهد بود غیر از یکنواخت

۱۲ سال است که مهاجرم. توی همین مدت چهار بار خانه عوض کرده‌‌ایم. نه اینکه کسی دنبالمان کرده باشد، نه، هر بار خانه را بزرگتر یا بهتر کردهایم. هیچ وقت اونقدر توی یک کوچه و محله نماندهایم که همسایه جدید برایمان بیاید. که بگیم اوووه آره! ما صاحبخونه قبلی رو می شناختیم، فلانی ها بودن. همیشه همسایه جدید خود ما بوده ایم. تا می آییم اسم همسایه ها رو یاد بگیریم، که با همسایه چپی درباره همسایه راستی حرف بزنیم، تا می آییم بگیم که بچه فلانی چقدر بزرگ شده یا فلانی ها را دیروز توی پارک دیدیم، از آن محل رفته ایم. کاف همیشه چهار قدم جلوتر از من دنبال تغییر می دودتا می آیم لب تر کنم که من از این خانه خسته شدهام، از این شغل خسته شدهام، یا حتی از این هوا خسته شدهام; چطور است کارم را عوض کنم، یا چطور است برویم فلان جا زندگی کنیم; او رفته فلان جا و ده تا خانه هم دیده و بعدش به من اصرار اصرار که این حرفی که تو زدی خوب است! بیا برویم! از تورونتو که رفتیم واترلو، تا یکسال تمام ویکِندها (آخر هفته ها) می آمدیم تورونتو. هیچ دوستی در واترلو نداشتیم و تمام کسانی که می شناختیم در تورونتو بودند. چهار سال آنجا ماندیم. و آنجا بچه دار شدیم. سال آخر، بهترین سال کل دوره مهاجرتم بود. با نبیلا تقریبأ هر روز وقت ناهار می رفتیم پیاده روی. دیوید همیشه پایه بود که بریم یه قهوه بگیریم. مهم هم نبود از کجا. با سوزان می رفتیم رستوران چینی ژاپنی و با میوری رستوران هندی. یه رستوران فیش اند چیپس انگلیسی پیدا کرده بودم که به همه گروه ها معرفی می کردم و پاتق ماهانه شده بود. حتی گاهی با جولیا و آرلین و برندا برای خودمون برنامه girls night out هم می ذاشتیم. من خوشمزه ترین درینک های تُفی دنیا رو اونجا خوردم. هر کدوم یه جور مارگریتا می گرفتیم و با هم شریکی می خوردیم. دور میز که می نشستیم و می گفتیم و می خندیدیم، با خودم فکر میکردم که همین است چیزی که به خاطرش مهاجرت کردم. من متعلق به اینجا هستم. بین این آدمهای رنگارنگ هفتادو دو ملت.

بعد، بعدش همینکه برای پسرکم یه بیبی سیتر خوب پیدا کرده بودیم، همینکه چهار تا خاله پیدا کرد که بگن بچه رو بیار بذار پیش ما، وقتی که سوزان و برندا بچه دار شدن و مایک ما رو به عروسیش دعوت کرد، همون وقت دوباره برگشتیم تورونتو. کانادا عالی است حتی با این هوای سردش. اما بدیش این است که بقیه آدمهایی که میان اینجا هم مثل ما تغییر را خیلی دوست دارند. ایجا سرزمین ترانزیت است. فایده ندارد، ما هم اگر یک جا بمانیم بقیه نمی مانند. از وقتی که برگشتیم تورونتو، یعنی در همین یکسال گذشته، دو خانواده از دوستانمان از اینجا به آمریکا کوچ کردند. دوباره روز از نو، روزی از نو. ما مهاجر اندر مهاجریم. کار ما ساختن رابطه ها و دل کندن از اونهاست. تمام خاله های چینی و هندی و کانادایی و روسی و ایرانی و ویتنامی و اوگاندایی و فیلیپینی و بنگلادشی وزرد و سرخ و سیاه و سفید را گذاشتیم و آمدیم تا خاله های جدید برای بچه مان پیدا کنیم.

به کاف می گویم دلم می خواهد هفت هشت سال یکجا بمانیم. فقط هفت هشت سال. بیشتر هم نه. من اهل خاطره ساختن نیستم. هر بار که به آن شهر کوچکم بر می گردم، غم خیلی بدی سراغم می آید. نوستالژی با همه شکوه و ابهتش، آنقدر غمگین است که ترجیح می دهم هیچ وقت دیگر دوباره تجربه اش نکنم. از دیدن آن همه چیز ثابت، آن همه چیز که متواضعانه سر جایشان مانده اند، متلاشی میشوم. خاطره ساختن چیز عجیبی است. با همان شدتی که دلم هوس خاطره ساختن می کند، با همان شدت از یادآوری خاطره ها می گریزم. هم دلم می خواهد بچه هایم حس خانه پدری مادری را تجربه کنند، هم دلم نمی خواهد بچه هایم برگردند به خانه پدری مادری شان. جایی که درختهایش و تمام در و دیوارش پر است از یادهای بچهگیشان. الان دیگر حتی آلبوم های عکس هم ناراحتم می کنند. آلبوم پر است از عکس آدم هایی که در ۱۲ سال گذشته توی زندگی مون آمده اند و رفته اند. خیلی هاشون حتی با هم  هم نمانده اند. به قول دوستی که می گفت تو کلکسیون عکس آدمهای طلاق گرفته داری.


دو
رادین و آندره را می بریم سینما. فیلم Frozen را دیده اند. رادین از خوشحالی چند بار من را بوسید. به من میگوید: "maman, you are the best!"  آندره بهترین دوستش است. اولین بهترین دوستش. به قول خودش که میگه: "Andrei is my best best friend!" معنای بِست فرند داشتن را با هم تجربه کرده اند. و لذتش را. هنوز چهار سالشان نشده فسقلی ها. می دانم چه حسی است. فکر می کنند تا ابد با هم بست فرند می مانند. من هنوز با بهترین دوستان دبستانم در ارتباطم. هنوز یاد خاطراتمان حس خوبی است. مامان آندره از من می پرسد که از فیلم خوشم آمده؟ می گویم من حتی گریه هم کردم! می گوید «من هم». پیشنهاد می دهد بچه ها را ببریم خانه آنها که با هم بازی کنند. بچه ها خیلی خوشحال اند. مدام آواز می خوانند و با هم می دوند

خانواده آندره اهل رومانی هستند. مدت کوتاهی است باهاشون آشنا شدهایم. بچه ها توی مهدکودک با هم دوست شدهاند. تقریبأ همسایهایم. مثل ما هیچ فامیلی اینجا ندارند. زن و شوهر تمام وقت آزادشان را صرف دو تا بچه شان می کنند. یک جورایی از همون اول دوستشان داشتم. وضعیت مشابهی داریم. زود بهشان خو گرفتم. بچه ها که بازی می کنند ما از این ور و آن ور حرف می زنیم. یولیانا سوپ داغش را می خورد و من با قهوهام گرم می شوم. یولیانا رنگ ندارد، مثل بیشتر اروپای شرقی ها. نه زشت است نه زیبا. نه گرم است نه سرد. لاغر و قد بلند استخطوط صورتش کم رنگ است، مثل موهایش که یادم نمانده چه رنگی است. حرف که می زنیم، کم کم روحش را می بینم. منطقی است. مهربان است. روحش از جنس همان روح لطیفی ست که در آندره می بینم. می تواند دوست باشد یا حتی بست فرند. گرم و زیباست روحش. من در زمستان و برف، با یک پیاله سوپ گرم یا یک فنجان قهوه/چای داغ و یک هم صحبت خوب همان قدر مست می شوم که بعضی ها با یک بطری رام یا ودکا. مشروب اول سرم را گرم می کند بعد دلم را، حرف زدن با آدمها اول دلم را گرم می کند بعد سرم را. حس کشف یک انسان جدید مشابه حس عاشق شدن است، فقط بسیار ملایم تر و خفیف تر. رادین و آندره دارند سوپشان را شریکی میخورند و قاشق های تفیاشان را «شِیر» میکنند. داریم از بچه ها حرف می زنیم. از اینکه دوستی شان  به نسبت سنشان چقدر عمیق است و اینکه چقدر دلخور می شوند وقتی یکیشان به مسافرت میرود که یولیانا می گوید «اکچوالی» شوهرش در انگلیس کار گرفته و تا چند ماه دیگر از اینجا می روندمیگوید بچه ۷ ساله اش امروز که فهمیده کلی گریه کرده. بچه با ناباوری پرسیده «پس خانه من چه می شود؟» آندره هنوز نمی داند.

قهوه دیگر خوشمزه نیست. به رادین فکر می کنم که تا چند ماه دیگر باید از بست فرندش خداحافظی کند. به قلبم فکر می کنم که مثل مسافرخانه سرراهی شده است. با یک تابلوی «اتاق خالی موجود است». آدم ها می آیند، کمی می مانند، و می روند. و درهای اتاقهای خالی پشت سرشان به هم کوبیده میشود. بعضی از درها تا ابد قیژ قیژ می کنند. به لیلا فکر می کنم که می گفت حس قطار مسافربری را دارد. آدم ها در یک ایستگاه سوارش می شوند و در ایستگاه بعدی پیاده. دیگر انرژیام تمام شده. از دوستی های جدید می ترسم. از آدمهای جدید. می خواهم بروم جایی که ایستگاه آخر است. جایی که همه مهاجرها آنجا پیاده می شوند. گل آسا می گفت شماها که رفتین ما هم اینجا تنها شدیم. برندا میگفت خواهر برادرهایش هر روز چَت میکنند حال بچهنوزادش را میپرسند. یولیانا میگفت انگلیس به کشورشان نزدیکتر استپدربزرگ مادربزرگ  بچهها راحت تر می توانند بیایند نوه هایشان را ببینند. میگفت اگر این همه راه بیایند تا کانادا نمیشود که فقط دو سه هفته بمانند، دو سه ماه میمانند و تحملش برای هر دو طرف سخت میشود. که آنوقت بینشان بگومگو پیش میآید و این تقصیر هیچ کس نیست، ماهیت اکثر زندگیهای مشترک است. میگفت که پدر و مادرش در آستانه هفتاد سالگیشان هستند و باید پذیرفت که بچهها وقت زیادی برای بودن و لذت بردن از پدربزرگ مادربزرگ شان ندارند. میگفت که به خاطر آنها تصمیم گرفتهاند که بروند.  یولیانا میگفت و من همینطور یک بند سر تکان میدادم. ما مهاجرها همه شبیه همیم.  

بزودی یولیانا هم یک اسم دیگر خواهد شد در صفحه فیس بوک من. یک دوست مجازی دیگر مثل برندا، میوری، لیزا، دیوید، و گلآسا. باید بنشینم با خودم فکر کنم که قضیه را چطوری برای رادین توضیح بدهم. هنوز خیلی کوچک است. اصلأ آندره ممکن بود سال دیگر توی مدرسه رادین نباشد حتی اگر خانوادهاش از اینجا کوچ نمیکردند. اما به قول یولیانا بدترین کاری که آدم ممکن است بکند این است که باعث گریه بچهاش بشود.


*A rolling stone gathers no moss