فروردین ۰۶، ۱۳۹۷

گم‌گشته

بیایید تو!
با همان بیلچه‌تان
بفرمایید!
جارو و خاک‌انداز هم بیاورید
لازم‌تان می‌شود

مرا شخم بزنید
بکاوید
بکاوید
بکاوید

این؟
استخوانم است
و این؟
قسمتی از روحم
این‌جا؟
گوشه‌ی دلم 
-بخشی از لاشه‌ی قلبم-
قلب خوبی بود
رزومه‌اش تکمیل 
تجربه‌اش درخور توجه
این‌جا؟
ذهنم است
زمانی مایه‌ی مباهاتم بود
الان امکان ندارد چیزی دستگیرتان شود
پریشان است
پریشان و
گوریده و
پخش و پلا
خودم هم بین‌اش گم می‌شوم

شما چقدر زمان دارید برای گشتن؟
چقدر حوصله؟

ماندانا ج.



اسفند ۱۱، ۱۳۹۶

گاهی وقت‌ها هم
از دل بر می‌آید 
و
بر دل نمی نشیند
روزگار است دیگر

استثناها 
سر راهم
صف کشیده‌اند 
به زبان درازی.

تقصیر خودم است
ضربه‌های جنون‌آمیز زندگی را دوست ‌دارم.
در مرز میان بودن و نبودن 
با تمام وجود
نفس باید کشید.

ماندانا  ج.

اسفند ۱۰، ۱۳۹۶

غبطه

به خوشبختی نقاش ها فکر میکنم، 
که هیچ وقت لازم نیست احساس شان را توضیح بدهند.
اگر بپرسی این تابلو درباره‌ی چیست؟  می‌گویند "هر برداشت و حسی که به شما میدهد، همان است."

و بعد از آن‌ها، اهالی وادی موسیقی 

و بعد از آنها، شاعران

اما نویسنده‌ی بیچاره باید دلش را شرحه شرحه بازگو کند. باید روشن باشد از چه حرف می زند. باید همه به دریافت واحدی از نوشته‌اش برسند. و این یعنی آماده باشی که هر بار تکه تکه عریان شوی. خودت را شخم بزنی. از خودت اقرار بگیری. اعتراف کنی،  اعتراف.