آبان ۰۹، ۱۴۰۱

The resemblance of storytelling and daydreaming

 This is another compelling idea from Ryka. Another astonishing conversation.

  Yesterday in the Science Centre he took me to a new section for "relaxing and meditation" as per his description. Once we sat inside the section, we were guided by this audio recorded voice that guided us to have an imaginary experience of deep diving for a bit over 2 minutes. It was similar to a guided meditation followed by deep inhales and exhales.  
   Ryka was excited - as usual- of his new discovery and then by my company. Once out of the section, he was telling me that "it was like daydreaming except that someone else was putting the ideas in our minds". 

Huh. Amazing, I thought. Amazing. 
Then I told him "what about we repeat it at home, this time you close your eyes and I will be the voice in your head, I will do the talk and then we switch. You talk and I will listen. Would it be the same?"

He laughed. "It will be like storytelling, Maman!"

I am gonna say no more. I had never looked at this the same way. This little guy is a pure joy in my life. I am extremely lucky to have him around. 

شهریور ۱۸، ۱۴۰۱

Understanding the age

Ryka listening to the news tells me: "you were not even born when she was 50!" 

I: "Nope! not even when she was my age!" 

We look at each other with big smiles.


I think he compares me to the oldest people he knows to make sure I am not that old -or perhaps far away from death yet.

I am happy he used Queen Elizabeth II as a measure for understanding how old I am! 

شهریور ۱۲، ۱۴۰۱

کنار آب‌های جهان

کنار آب‌های جهان می‌نشینم
کنار آب‌های جهان که بر هم می‌غلطتند
و از هم کناره می‌گیرند
موج بر موج

چشمها را می‌بندم
هوای سبک ساحل را تو می‌کشم
و آن ته مزه‌ی تلخ فراموش شده‌ی قدیمی
دوباره روی زبانم، ته حلقم می‌نشیند
حس آشنای دوری زنده می‌شود
- بوی دریای خزر
تلخ ولی خوشایند

کنار آب‌های جهان
آرام آرام به هم نزدیک می‌شویم
و می‌دانیم که از هم می‌گذریم
- سرنوشت تمام مسافران این است
تلخ‌ ولی خوشایند

ناشیانه تن به آب میزنم
سرمای گزنده اقیانوس اطلس پاهایم را سِرّ می‌کند
آفتاب تابستان حریفش نیست
موجی می‌کوبد
سرما تا گردنم بالا می‌آید
و ناگهان مزه‌ی شور آب غافلگیرم می‌کند
مزه‌ی شور آب‌های آزاد جهان...

حسی فراموش شده، چیزی از جنس یک کودکی به خواب رفته، از گلویم بیرون می‌جهد.

کنار آب‌های آزاد جهان می‌خندم
آسمان آبی آبی است
موج بلندی که می‌آید خاطرات ما را خواهد شست؟


ماندانا جعفریان
آگوست ٢٠٢٢
@Faros, Portugal

خرداد ۱۰، ۱۴۰۱

خط قرمز

خلاصه‌ی نوشته‌اش این است:
نوشته حامد اسماعیلیون مثل خانواده شهید رفتار می‌کند. چرا؟ چون به اسم خون شهدا نمی‌گذارد روابط ایران با کانادا بهتر شود.
نوشته حامد اسماعیلیون مثل مریم رجوی است. چرا؟ چون اسماعیلیون با فلانی مراوده دارد و فلانی همان کسی است که با مریم رجوی همکاری داشته و عضو لابی اسراییل است. (برای اثبات ادعایش هم به جای اینکه سند و مدرک ارتباط اسماعیلیون با فلانی را بیاورد، عکس فلانی با مریم رجوی را می‌فرستد.)
بعد هم که من ساده‌لوح به حساب دوستی قدیم برایش نوشتم این چه ربطی دارد به آن؟ جواب داده:
خط قرمز ما کجاست؟
دیدم راست می‌گوید. خط قرمز من همین‌جاست!
اگر با همین معیار شبیه‌سازی که خودش به کار برده هم بخواهم مقایسه کنم او بسیار شبیه لابی‌گرهای جمهوری اسلامی است. اصلا مو نمی‌زند.
چه دیر دیدم!
خط قرمز من آدمی است که مغلطه می‌کند. که آدرس غلط می‌دهد. که تفرقه می‌پراکند. که بهتان میزند. که برچسب می‌سازد. که برای ترساندن مخالفانش با زبان لمپنی حرف می‌زند. که وقتی جواب منطقی ندارد به مخالفانش می‌گوید "نادان"، چون خودش را دانای کل و همیشه برحق می‌داند. این عینا همان روش ج.ا. است برای خفه کردن دادخواهی و پیگیری.
نه من پفی هستم نه تو و نه این سیاست‌های کذایی. ولی چه خوش است آن لحظه که پرده‌ها برافتد. هر چند دیر. هر چند دور.
بعد از سال‌ها کوری، آنفرند کردم. چه رهایی خوبی!
21 others

Like
Comment
Share

دی ۲۷، ۱۴۰۰

آریزونا



داریم با هم فیلم "موشک‌های کاغذی" را می‌بینیم.  پسرکِ توی فیلم برای مسابقات به سیدنی می‌رود. می‌گویم "آخ خیلی دلم میخواد برم استرالیا. حتما باید بریم!" 
پسرک ٨ ساله‌ام می‌پرسد چرا. 
می‌گویم "نمیدونم. خیلی دوست دارم." 
پسرکِ توی فیلم به توکیو می‌رود. باز می‌گویم "آخ دوست دارم برم ژاپن!"
پسرکم باز می‌پرسد چرا؟  
باز میگویم "نمیدونم! خیلی دوست دارم!"
می‌گوید: "باشه بریم. اگه من باهات ژاپن و استرالیا بیام با من میایی آریزونا؟ "
"حتما! "
بعد یادم می‌آید توضیح اضافه ای بدهم. "من در هر صورت با تو میام آریزونا. چه با من بیایی ژاپن چه نیایی." 
این‌ها به قول خودم ابراز عشق مادرانه م است. یک جور یادآوری که دوست داشتن، معامله‌ پایاپای نیست.  در ادامه اش باز یک سری وراجی های مادرانه کردم برای یادآوری اینکه مسافرت خرج دارد و با هواپیما جایی رفتن گران است و باید حساب‌شده و با برنامه‌ریزی پول مان را خرج کنیم.
می‌گويد "ولی آریزونا بیابان دارد و برای گرفتن هزارپای صحرایی می‌رویم که من همیشه میخواستم."
اینها را به عنوان ادله متقن می‌گوید. 
همینطور جدی صحبت می‌کند و صاف و نرم توی چشمهایم نگاه می‌کند. موهای فرفری قهوه‌ایش توی صورت سفیدش ریخته. حاضر نیست موهایش را کوتاه کند یا حتی از جلوی صورتش کنار بزند. نگاهش می‌کنم. قلبم در مشتش است. می‌داند. دلم میخواهد بپرم، بغلش کنم،  محکم فشارش بدهم.  یک بار همانطور که نگاهش میکردم پرسید "چیزی گفتی؟"
 گفتم "آره. گفتم خیلی دوستت دارم. چه جوری شنیدی؟" 
گفت "من حست کردم."
حسم کرده! فسقلی! 
قضیه آریزونا رفتن از سه سال پیش شروع شد. پنج سالش بود. پیله کرده بود باید برویم کویر و بیابان برای گرفتن هزارپای صحرایی. از آن موقع تا به حال چندین جور جانور برایش خریده‌ایم: گکو (یک جور سوسمار کوچولو) ،  اکسلادل (گونه‌ای دوزیست رو به انقراض که مثل ماهی دست و پا دار است)،  قورباغه (نه قورباغه معمولی،  قورباغه خالدار)،  مورچه (نه مورچه معمولی، مورچه دروگر! ۵٠ تایش را خریدم ۵٠ دلار به قرعان)، و بالاخره سگ. 
اما هنوز هم گهگاه فیلش یاد هندوستان می‌کند. با خودم فکر می‌کنم این چه جور علاقه ایست.

بیابان آریزونا نزدیکترین جا به تورونتو است که هزارپای صحرایی دارد- یا دقیق تر بگویم: هزارپای عظیم‌الجثه صحرایی. وسط برف‌بازی،  وسط فیلم دیدن،  وسط غذا خوردن،  وسط شهر بازی،  زیر آبشار نیاگارا،  هنوز گاهی می‌پرسد سر قولم هستم یا  نه. من هم می‌گویم هستم. دروغ نیست. یک روزی یک وقتی خواهیم رفت. برای پیدا کردن هزارپای صحرایی. مدتی با هزارپا سرگرم خواهد بود: کجا نگهش داریم؟  چی بخورد؟ دیوانه مان خواهد کرد. و بعد عشق دیگری خواهد آمد. آن وقت  هزارپا را می‌گذاریم کنار مورچه‌ها و قورباغه خالدار،  و اکسلادل و جک و جانوران دیگر،  و مبحث دیگری در راسته‌ ی خزندگان و دوزیستان  باز خواهد شد. نمیدانم چه خواهد بود. مهم نیست. مهم این است که همیشه دست ما پی چیزی بگردد. که شعله آرزو و خواستن، خواستن شدید و بی امان روشن بماند.

من هم در پی سراب خواسته‌ی او به آریزونا خواهم رفت چون خوب است آدم چیزی را در زندگی بخواهد. بدون خواستن زندگی بی معنی است. وقتی بی معنی است، بی مزه است. وقتی بی مزه است، کشدار است. خسته‌کننده است. با مردگی فرقی ندارد. با او خواهم رفت چون آدمهای کمی هستند که آنقدر با تمام وجودشان چیزی را بخواهند. چیزی غیر از پول. آدم ها پول میخواهند،  پول زیاد. و بعد شهرت. شهرت. شهرت. و بعد چیزهای دیگری که تبلیغاتش را صبح تا شب می‌بینند: سکس،  تنوع،  و هر چه در زندگی لاکچری می‌شود خرید، سفر به ماه،  چه میدانم، حتی عشق. ولی هیچ کسی را دور و برم نديده‌ام که دنبال هزارپای صحرایی بگردد. مثل این است که کنار شازده‌کوچولو نشسته باشی و از تو بخواهد با هم به جستجوی گل سرخش بروید. با او میروم چون کار بهتری در این دنیا نیست. چون دنیای من کسل است و خالی از هر گونه خواستن با معنایی. چون مدتی با جستجوی هزارپا مشغول خواهیم شد...

روی مبل روبه روی من نشسته است. نگاهم روی پیچ نرم موهایش است که عامدانه از روی صورتش کنار نمی‌زند. این لجاجتِ جدیدش است. شیوه خاص او برای تثبیت خودش. "من هستم چون میتوانم با تو مخالفت کنم."

لبخند می‌زنم. می‌پرسد:" کی می‌ریم؟"
"الان که نمی‌شه. باید اول پولامون رو جمع کنیم."
"آره، الان نه... تابستون ...خیلی مونده."
"تا همین تابستان خیلی مانده؟!"
"آره... هنوز خیلی مونده"


1. Paper Planes (Movie, 2014)
2. Gecko
3. Axolotl
4. Giant desert centipede