نمیدونم چرا حالا امشب اینقدر درباره احساسات آینده تو مینویسم. احساس تو در آینده نسبت به من -مادرت-، نسبت به خانواده ات، کشورت و خانه ات همیشه برام مهم بوده و خواهد بود. این هم جزء اون چیزهایی است که از قبل از تولدت بهش فکر میکردم. نمیدونی چققققققققدر دلم میخواد مادر خوبی برات باشم. چقققققققققدر برام مهمه که تو احساس خوبی نسبت به خانوادت داشته باشی. حس نزدیکی، حس دوست داشته شدن از ته دل، حس آرامش، راحتی.یعنی این چیزا برای همه مادرا مهمه؟ نمیدونم والا! مادرایی دیدم که از ترس لوس شدن بچه شون بچهء 12 ساله شونو نمی بوسن! تازه ادعای روشنفکری (حتی جامع و کامل بینی) هم دارن! مادرهای تحصیل کرده و روشنفکر دیگری هم بودن که وقتی تو همه همش دو ماهت بود به من میگفتن "خب بذار بچه یک کم گریه کنه!چرا هول می شی؟ بچه گریه می کنه دیگه! ... اینجوری بچه ات رو خیلی لوس میکنی یا خیلی به خودت وابسته میکنی"!! من اصلا نمیدونم منظور اینها از لوس دقیقا چی هست. "لوس" هم از اون انگ هایی است که وقتی انگ کم میارن به آدم ها میچسبونن. بگذریم. بچه که بودم پدر و مادر من هم فکر می کردن که اگر به ما محبت کنند لوس می شویم. برای همین با وسواس خاصی (...) محبت و تشویق می کردند. ولی این وسواس را در مورد توبیخ و سرکوفت نداشتند. این بود که تمام کودکی من در حسرت زودتر بزرگ شدن (مستقل شدن) گذشت. وقتی بعضی ها یاد بچگی هاشونو می کنن و مثلا می گن دوست دارن که به 7 سالگی شون برگردن، من تعجب میکنم. من از وقتی که یادم میاد زیادتر از سنم می فهمیدم. خیلی زیادتر. تو 4 سالگی به اندازه 14 ساله ها می فهمیدم! حافظه ای هم دارم که نپرس! همه چیز تا ابدالدهر یادم می مونه! حالا فکر کن چقدر سخته که 14 ساله باشی و مثل 4 ساله ها باهات رفتار کنن. برای من هم به همون اندازه سخت گذشت! ریزه میزه هم بودم بزرگ نمی شدم که! همیشه یکی از سوالهای خیلی سخت برام این بوده که توی جمع کسی از همه بپرسه "اگه می تونستین به کودکی تون برگردین، دوست داشتین الان چند ساله می شدین؟" اون وقته که همه میرن تو فکر خاطرات خوش گذشته و کلی هیجان زده می شن و من زورکی لبخند می زنم. خاصیت دروغ گفتن راهم که ندارم. یعنی زورم میاد دروغ ببافم. همیشه با شوخی می گفتم "من حوصله ندارم به عقب برگردم! این همه درس خوندیم ... مشق نوشتیم ... حال دارین ها!" ولی باور کن خیلی دلم می خواست بدونم اونا چی کار کردن که بهشون اینقدر خوش گذشته! یک بار معلم زبانمون (تو ایران) ازمون خواست که hobby های زمان بچگی مون رو بگیم. کلاس از همهمه ریخت به هم. من باز لبخند زنان جمع و جور نشستم. (من همیشه شاگرد اول همه کلاسا بودم. حرف هم زیاد میزدم. بحث داغ هم زیاد میکردم. می دونستی؟) خلاصه معلم و بچه ها به من گیر دادن.من هم هی میگفتم یادم نمی آد! خب آخه چی میگفتم وسط اون همه خاطرهء باحال؟ کسی باور نمی کرد که هابی من کتاب خوندن بوده که! فکر می کردن دارم ادای بچه درس خوونا رو در میارم. خلاصه از اونا اصرار و از من انکار که یادم نمیاد! آخرش معلم به شوخی گفت" why? because it was a loooong time ago?" و همه خندیدیم و قضیه تمام شد. اون موقع مثلا من 23-22 سالم بود و اکثر هم کلاسیهام از من بزرگتر بودن. ولی میدونی چیه؟ من بر عکس خیلی های دیگه وقتی بزرگتر شدم، هم شیطون تر شدم هم خاطرات خوش بهتری دارم. هیچ وقت هم دلم نخواسته به گذشته برگردم.برای من در گذشته مرغ نمی خواند ... چی شد این اراجیف رو نوشتم؟ داشم وبلاگ گردی می کردم که بلاگ November 25 رو پیدا کردم. ببین چی نوشته دربارهء بازگشت به خانه اش: "بازمیگردم . می دانم که روزی ، شبی ، به وقت خوشی ایکاش ، باز میگردم و در این امن ترین جای دنیا خوابهای کودکانه می بینم و رویا می بافم و می خندم . اینجا ، جای من است ، مال من است ، آن ِ من است ... اینجا امن ترین و خلوت ترین و ژرف ترین گهواره دنیاست ." این ها را گفتم که بگویم این خانه ای است که من آرزو می کنم برای تو بسازم. خانه ای از مهر. جایی که تو آن را همیشه از آن خود بدانی. ! |
دی ۲۴، ۱۳۸۹
برای تو
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
قصدم این نیست که بگم نیمه ی پر لیوان رو ببین ولی همیشه احساس می کنم آدم خوشبخت کسی است که در طول زمان خوشبخت تر می شود، کامل تر می شود. خیلی خوبه که آدم خاطرات قشنگی از گذشته داشته باشه ولی خوب نیست که آدم بخواهد به گذشته برود. حتما رادین خاطرات کودکی اش رو پاس میداره و براش آرزو می کنم همیشه دوست داشته باشه جلو و جلوتر بره.
پاسخحذفنمی دونم خیلی سخته که بخواهیم فکر کنیم در آینده بچه مون چقدر ازمون راضی خواهد بود؟ چون اصلا نمی دونم معیارها چند سال دیگه چقدر عوض خواهد شد؟ آیا در آینده باز هم معیارهایی که ما الان از یه مادر خوب تو ذهنمونه معیار خوب بودن باقی خواهند ماند؟
پاسخحذفمنم خیلی دل خوشی از بچگیم ندارم هر چند مادرم تمام زندگیشو واسه ما گذاشت تمامشو.
ولی من که بزرگ شدم فکر کردمم ایکاش این کار رو نکرده بود. مسئله پیچیده ایه خیلی راحت نمی شه نظر داد. یکی مثل نسرین ستوده چی فکر کرده که 2 تا بچه شو گذاشته و رفته مبارزه سیاسی کرده . فردا بچه هاش چی راجع به مادرشون فکر می کنن؟ اگه واسه بچه هاش غذا می پخت بغلشون می کرد بوسشون می کرد بهتر نبود؟ نمی دونم بچه ها در آینده چه حسی خواهند داشت سخته فهمیدنش
آره میترا جون. خیلی سخته. نه تنها هر دوره زمانی با گذشته فرق می کنه، بلکه برای من و امثال من شرایط مکانی و فرهنگی هم عوض شده و کار دوچندان پیچیده تر می شه. مطمئن باش که نسرین ستوده هم به انتخاب خودش زندان نرفته! من همیشه به این جمله اعتقاد دارم که: closeness has nothing to do with distance. بچه ها هم این رو حس میکنن. ولی کلا قضیه خیلی پیچیده است.
پاسخحذفآذین جون، داستان کلا چیز دیگری بود. کوتاه اینکه می شه با خاطرات خوب از گذشته هم به جلو رفت.آینده خوب هیچ تناقضی با گذشته خوب ندارد. آدم را لوس نمی کند ;)