اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۰
اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۰
Update!
مرسی که زود عادت کردی به سیستم daycare عزیزم. فهمیدی که مامانت خیلی کم تحمله! دیگه گریه نمیکنی صبحا. گفتم اینجا بنویسم که خالههات از نگرانی در بیان! کم کم داره از مهد کودک خوشم هم میاد. اونجا نمیدونم چه جوریه که غذا میخوری. جدیداً دیگه ناهارتو خوب میخوری. شب هم زودتر میخوابی. (بزنیم به تخته یادتون نره ... یکی از خواص مامان شدن اینه که آدم به کلی خل و خرافاتی میشه!) این پستهای لوسم هم به خدا از کم وقتیه ... وگرنه خیلی چیزای خوب هست که باید بیام بنویسم. غلط املائی هام هم از بیسوادی نیست. توی بهنویس مینویسم، عجله دارم پست میکنم و بعدش هم forever میره توی google reader میمونه. هیچ جوری هم نمیشه درستش کرد! به خدا میرم فارسی تایپ کردن یاد میگیرم.
حق یارتون!
حق یارتون!
اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۰
I am watching you through the camera … you are playing … wearing your red T-shirt and gray pants …. Ukh! How cute you are! You crawl … you read the books … play with the stuff …. I come get you soon and we will go out. I bought you some musical instruments on my lunch time and a yellow boat for your bath time! Cannot wait to see your reaction! Last week we took you to this music class for babies and little kids … you had fun the most … your smile was so happy and you looked content … you are so very musical. I know you enjoy it. Sometimes I have a feeling that you will be a musician or a singer or something related to music ;)
اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۰
آخه من چه کنم با این همه عقل و شعور تو
تلفن زدم caycare. مربیت گفت که امروز بهتری و وقتی که من رفتم کمتر گریه کردی. گفت اما وقتی که در اتاق باز و بسته میشه خوشت نمیاد. چون فکر میکنی که من آمدم :( ناراحتیم رو که حس کرد گفت که بقیهٔ بچه هایی که separation anxiety میگیرن هم همینطوری میشن.
کارم شده زل زدن به صفحهٔ مانیتور تا بفهمم که تو داری چه کار میکنی و در چه حالی. اگه نبینمت تلفن میزنم به daycare. وقتایی که میبینم همینجوری نشستی و کاری نمیکنی غصه میخورم. از صبح تا شب غصه میخورم. دیروز از مربیت پرسیدم که تو چرا دور از بچههای دیگه نشسته بودی. گفت که خودت خوشت نمیاد نزدیک بقیه بشینی! گفت که تو رو گذشته کنار فلان بچه و تو رفتی اون ورتر! توی daycare زیاد ورجه وورجه نمیکنی. با هم که میریم خونه کلی بازی میکنی و این ور و اون ور میری. خودت رو از همه چی بالا میکشی. از سوفا، از میز، از دیوار. با هم تاتی تاتی میکنیم. غذا میخوریم. میخندیم. این دوربین مهد کودک که کیفیتش خوب نیست و من نمیبینم که میخندی یا نه! خداییش من هم خیلی گیرم. هر روز ۳، ۴ بار تلفن میزنم که رادین داره چی کار میکنه. بازم خدا رو شکر که این دوربین هست. این نیم ساعت آخر کار خیلی کند میگذره. همش منتظرم که بیام دنبالت با هم بریم خونه! وقتی که میام، میبینم که همهٔ مادرا دارن میدون ... انگار همه مثل من برای همون چند لحظه هم عجله دارن.
اینا رو صبح نوشته بودم. امروز هوا بهتر بود و بردنتون بیرون هوا خوری. تو هم بهتر خوابیدی. همیشه توی کالسکه میخوابی. تلفن که زدم مربیت گفت که امروز غذا خوردی! واو!یوووهووو! نصف کاسه غذا رو خوردی. باورم نمیشه. امروز کلا خیلی بهتر بودی. خوابیدی. شیر خوردی. غذا خوردی. خیلی عالیه. هنوز اونجا زیاد ورجه وورجه نمیکنی. حس میکنم که هنوز به اونجا عادت نکردی و احساس راحتی نمیکنی. به هر حال من همش یک جورایی غصه میخورم دیگه.
دو ماه پیش که پارت تایم میذاشتمت daycare همهٔ مربیات کف کرده بودن که تو اینقدر خوش اخلاقی و اینقدر سرت توی کار خودته. من اما غصه میخوردم که چون تو سرت تو کار خودته و گریه زاری نمیکنی، کسی هم بغلت نمیکنه! حس میکردم که میفهمی اونجا خونه نیست و نازت زیاد خریدار نداره و خودتو جمع و جور میکنی! اصولأ تو بین همهٔ دوستامون هم معروفی به خوش اخلاقی. درست از وقتی که یک سالت شد و یکهو بزرگ شودی و کلی عاقل تر شدی، مامانی شدی. نمیدونم از مریضیت بود یا متوجه رفتن مادر بزرگت شدی ... آخه چی شد کوچولو ... خوب آدم غصه میخوره که یک بچه مستقل و اجتماعی یهو اینقدر گریه کنه و ناراحتی بکشه. میگم مامانی شدی چونکه حتا از توی بغل بابات میخوای بیائی بغل من. دوشنبه که گذاشتمت daycare خیلی گریه کردی. بعدش هم اعتصاب غذا کردی. اون روز هیچی تو daycare نخوردی. آوردمت خونه شاد و خوشحال بودی و غذا هم خوردی. داشتم فکر میکردم که از کارم استعفا بدم اما یکی از دوستام گفت که بچهٔ اون هم همین کار رو کرده اما بعدن عادت کرده. مربیهات هم میگن که بعضی از بچه هایی که separation anxiety میگیرن همینجوری اعتصاب میکنن. بچهٔ یک ساله و اعتصاب غذا؟ you have a strong mind honey. خیلی چیزا تجربه کردم توی این مدت. این که یک بچه در ظرف یک هفته چنان بزرگ میشه که هر لحظه آدمو به تعجب میندازه ...
باید بیام دنبالت. لحظهٔ خوب دیدار :) همه چیز خوب است و بهتر میشود. hang on there!
کارم شده زل زدن به صفحهٔ مانیتور تا بفهمم که تو داری چه کار میکنی و در چه حالی. اگه نبینمت تلفن میزنم به daycare. وقتایی که میبینم همینجوری نشستی و کاری نمیکنی غصه میخورم. از صبح تا شب غصه میخورم. دیروز از مربیت پرسیدم که تو چرا دور از بچههای دیگه نشسته بودی. گفت که خودت خوشت نمیاد نزدیک بقیه بشینی! گفت که تو رو گذشته کنار فلان بچه و تو رفتی اون ورتر! توی daycare زیاد ورجه وورجه نمیکنی. با هم که میریم خونه کلی بازی میکنی و این ور و اون ور میری. خودت رو از همه چی بالا میکشی. از سوفا، از میز، از دیوار. با هم تاتی تاتی میکنیم. غذا میخوریم. میخندیم. این دوربین مهد کودک که کیفیتش خوب نیست و من نمیبینم که میخندی یا نه! خداییش من هم خیلی گیرم. هر روز ۳، ۴ بار تلفن میزنم که رادین داره چی کار میکنه. بازم خدا رو شکر که این دوربین هست. این نیم ساعت آخر کار خیلی کند میگذره. همش منتظرم که بیام دنبالت با هم بریم خونه! وقتی که میام، میبینم که همهٔ مادرا دارن میدون ... انگار همه مثل من برای همون چند لحظه هم عجله دارن.
اینا رو صبح نوشته بودم. امروز هوا بهتر بود و بردنتون بیرون هوا خوری. تو هم بهتر خوابیدی. همیشه توی کالسکه میخوابی. تلفن که زدم مربیت گفت که امروز غذا خوردی! واو!یوووهووو! نصف کاسه غذا رو خوردی. باورم نمیشه. امروز کلا خیلی بهتر بودی. خوابیدی. شیر خوردی. غذا خوردی. خیلی عالیه. هنوز اونجا زیاد ورجه وورجه نمیکنی. حس میکنم که هنوز به اونجا عادت نکردی و احساس راحتی نمیکنی. به هر حال من همش یک جورایی غصه میخورم دیگه.
دو ماه پیش که پارت تایم میذاشتمت daycare همهٔ مربیات کف کرده بودن که تو اینقدر خوش اخلاقی و اینقدر سرت توی کار خودته. من اما غصه میخوردم که چون تو سرت تو کار خودته و گریه زاری نمیکنی، کسی هم بغلت نمیکنه! حس میکردم که میفهمی اونجا خونه نیست و نازت زیاد خریدار نداره و خودتو جمع و جور میکنی! اصولأ تو بین همهٔ دوستامون هم معروفی به خوش اخلاقی. درست از وقتی که یک سالت شد و یکهو بزرگ شودی و کلی عاقل تر شدی، مامانی شدی. نمیدونم از مریضیت بود یا متوجه رفتن مادر بزرگت شدی ... آخه چی شد کوچولو ... خوب آدم غصه میخوره که یک بچه مستقل و اجتماعی یهو اینقدر گریه کنه و ناراحتی بکشه. میگم مامانی شدی چونکه حتا از توی بغل بابات میخوای بیائی بغل من. دوشنبه که گذاشتمت daycare خیلی گریه کردی. بعدش هم اعتصاب غذا کردی. اون روز هیچی تو daycare نخوردی. آوردمت خونه شاد و خوشحال بودی و غذا هم خوردی. داشتم فکر میکردم که از کارم استعفا بدم اما یکی از دوستام گفت که بچهٔ اون هم همین کار رو کرده اما بعدن عادت کرده. مربیهات هم میگن که بعضی از بچه هایی که separation anxiety میگیرن همینجوری اعتصاب میکنن. بچهٔ یک ساله و اعتصاب غذا؟ you have a strong mind honey. خیلی چیزا تجربه کردم توی این مدت. این که یک بچه در ظرف یک هفته چنان بزرگ میشه که هر لحظه آدمو به تعجب میندازه ...
باید بیام دنبالت. لحظهٔ خوب دیدار :) همه چیز خوب است و بهتر میشود. hang on there!
اشتراک در:
پستها (Atom)