مرداد ۱۷، ۱۳۹۷


ژانی خله. یک خل تمام عیار.
البته من برای اینکه بفهمم ژانی خله، تا حالا هفتاد دلار هزینه کردم. یک سی دلار که به سَنچو دادم و یک چهل دلار که به اون یکی.
ژانی، دوست کاناداییِ چینی تبار من که متولد و بزرگ شده‌ی تورونتوست، هر سال به دیدن این فالگوها می‌رود. آنوقت فکر می‌کنید وقتی که می‌گویند نمی‌شود شرق را از توی یک شرقی بیرون کشید، منظورشان فقط به ماهاست که مثلا بعد از بیست و پنج سالگی مهاجرت کرده‌ایم؟  نه. شرق ریشه‌دارتر از این حرف‌هاست. ژانی هر سال می‌ره پیش سَنچو تا برای شروع سال جدید ازش تبرک و راهنمایی بگیره.
لابد می‌دونید که اسم واقعیش ژانی نیست.  نمی‌تونستم بنویسم جَنِت یا مثلا جِن. جن که به فارسی بد می‌شد مثلا همون خط اول می‌خوندین "جن خل است"... یا مثلا جنت. هی باید فتحه و کسره بگذارم که با بهشت اشتباه نشود. همون ژانی فعلا خوبه.
چی می‌گفتم؟  آها سنچو حالا واقعا یک چیزی. بودایی است و دیدن خانه‌اش خالی از لطف نبود. آن همه میوه و پفک و شمع و شیرینی که برای ارواح روی میز و زیر میز چیده بود در کنار مجسمه‌های طلایی ریز و درشتِ بودا خودش هم فال بود و هم تماشا. از همان بدو ورود از دماغ من تعریف کرد. گفت من زیبا و باهوش هستم. خب تا اینجایش خودش بیست دلار می‌ارزید ولی از دماغم سه بار تعریف کرد. تا حالا کسی از دماغم تعریف نکرده بود. دفعه‌ی سوم بلند بلند خندیدم. این خنده هم خودش کلی ارزش داشت. سنچو بیست سی سال است در تورونتو زندگی می‌کند اما یک کلمه انگلیسی نمی‌داند. از در که رفتم تو بهش گفتم ''نیهاو''. او به زبان مندرین با من حرف می‌زد و ژانی به انگلیسی برایم ترجمه می‌کرد. من روز و ماه و سال دقیق تولدم را از شمسی به میلادی برای ژانی تبدیل کردم و او به تقویم بودایی برای سنچو. حالا احتمالا این وسط‌ها یک چیزهایی قر و قاطی شد اما سنچو آنقدر باهوش بود که بتواند مرا سی دلار بتیغد. سنچو خانه‌ی دو میلیون دلاری‌اش را با همین پول‌ها خریده. نقدِ نقد. بی آنکه یک سنت مالیات به دولت داده باشد.
اما این دومی، اونی که با کارت فال می‌گیره، از سنچو هم باهوش‌تر است. وبسایت هم دارد. اسم وبسایتش ''شفابخشان طریق'' است. ژانی معتقد است این زن آنقدر چیزهای مهمی بهش گفته که اشکش بند نمی‌آمده. گفت هفتاد دلار شد اما می‌ارزید. این خانوم بهش گفته بود که ''تو خودت میدونی چی میخوای. همون کارو بکن.''  ژانی هم صاف از پیش این خانوم رفته بود سر کار و استعفایش را گذاشته بود روی میز رییس.  حالا من واقعا وسوسه شده‌ام. ولی نمی‌خواهم مثل ژانی‌  خر بشوم و برای چیزهایی که خودم از قبل می‌دانم هفتاد دلار پول بدم. برای همین هی از ژانی پرسیدم ''خب دیگه چی بهت گفت؟  آخه چه جوری یک ساعت ...؟''
گفت ''نمی‌دونم تاثیر خوبی روم داشت. بهم گفت امسال سال تغییرات بزرگ است و راست می‌گفت. هم کارم را عوض کردم هم سگم مرد.''  گفتم ''آها پس بهت گفته بود سگت می‌میره؟''  گفت ''نه اما مرگ سگم بزرگترین تغییر امسال  بود. فکر نمی‌کردم سگم بمیره. ولی تو اگر بخوای می‌تونی فقط نیم ساعت پیشش بمونی و چهل دلار بدی. ''
حالا من دارم فکر می‌کنم چرا باید چهل دلار به کسی بدهم که حتی مرگ یک سگ را نمی‌تواند پیش بینی کند؟  آن هم سگی که ۱۴ سال از عمرش گذشته.
اما من هم مثل ژانی یک احمق گنده‌ام. می‌خواهم بروم چهل دلار بدهم تا مطمئن بشوم که احمقم. می‌خواهم بروم چهل دلار بدهم تا بشنوم که ''یه تغییر بزرگ تو زندگیت داشتی. اما این آخریش نیست. در گذشته سختی کشیدی ولی عمر طولانی‌ای داری و هیچ وقت از نظر مالی در مضیقه نخواهی بود. زندگی آرامی خواهی داشت و بسیار باهوشی. تا دو سال دیگه نتیجه‌ی خوبی از کارهایت خواهی گرفت.''
بعد من خواهم لرزید و اشک دور چشمانم حلقه خواهد زد. خودم را بغل خواهم کرد. و وقتی توی ماشین کنار ژانی بنشینم،  بهش خواهم گفت اینا رو خودم هم میدونستم. و هر دو بلند بلند خواهیم خندید.
ژانی خله. برای همین دوستش دارم.


نوشته‌ی: ماندانا جعفریان



عکس از خانه‌ی سنچو است. 







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر