از مکالمات من و رایکا (پسرک ۴ سالهام( در
حین ساختن لِگو:
''مامان! وختی که بچه بودی، دایناسورها رو دیده
بودی؟"
- نه عزیزم، اون موقع هم دایناسورها نبودن.
چند
دقیقه بعد...
''مامان! قبلنها فقط تو بودی؟"
''مامان! قبلنها فقط تو بودی؟"
میام بگم آره! من یک سال از خدا بزرگترم.
یکی بود، یکی نبود/ زیر گنبد کبود/ جز ماندانا هیچ کس نبود.
بعد فکر میکنم در ذهن بچهام، من تجلی زمان ازل
و ابد هستم. دور و درازترین زمان متصور. همینجوری بهش میگم: آره! من بودم و بابا کامبیز.
اون
وقت سوال بعدی از این هم جالبتره: "اون موقعها شما چه شکلی بودین؟"
- بهههه! شبیه میمون بودیم و توی غار زندگی میکردیم.
''بعدش چی شد؟''
- بعدش اینقدر لگو درست کردیم که پشمامون ریخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر