مرداد ۱۰، ۱۳۹۷

بُندهش

از مکالمات من و رایکا (پسرک ۴ ساله‌ام( در حین ساختن لِگو:

''مامان! وختی که بچه بودی، دایناسورها رو دیده بودی؟"
- نه عزیزم، اون موقع هم دایناسورها نبودن.
چند دقیقه بعد...
''مامان! قبلن‌ها فقط تو بودی؟"
میام بگم آره! من یک سال از خدا بزرگترم. یکی بود، یکی نبود/ زیر گنبد کبود/ جز ماندانا هیچ کس نبود.
بعد فکر می‌کنم در ذهن بچه‌ام، من تجلی زمان ازل و ابد هستم. دور و درازترین زمان متصور. همینجوری بهش میگم: آره! من بودم و بابا کامبیز.
اون وقت سوال بعدی از این هم جالب‌تره: "اون موقع‌ها شما چه شکلی بودین؟"
‎ - بهههه! شبیه میمون بودیم و توی غار زندگی می‌کردیم.
''بعدش چی شد؟''
- بعدش اینقدر لگو درست کردیم که پشما‌مون ریخت.  



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر