ترجیح میدهم تو را بچهٔ دومم بنامم تا بچهٔ آخرم. فکر اینکه تو بچهٔ آخرم هستی ناراحت کننده است. دلم برای این شکم بزرگم تنگ میشود. برای حس داشتن تو که اون تو برای خودت وول میخوری و به من تلنگر میزنی. حتا برای بیخوابیها و بد خوابیهای این شب ها. برای این حس خوب بیخیالی مملو از هورمونهای مادرانه. این آرامش عجیب. دلم برای این حسی که کاری به زمان و مکان ندارد تنگ میشود.
آره خوب یادم هست. هیچ وقت هم منکرش نمیشوم که من همانی هستم که ۱۲ سال پیش به پدرت گفتم من شاید هرگز بچه نخواهم. من همان زنی هستم که از اولین حاملگیام وحشت کردم. عصبانی شدم. و جنین را انداختم. خیلی دور زمانی نبود. همین چند سال پیش بود. اولین بچهام بود؟ اون موقع این حس آنقدر دردناک نبود که حالا هست. نه اینکه پشیمان باشم اما خوشحال هم نیستم. کاش اصلا پیش نمیآمد. یک تصمیمی بود که باید میگرفتم. بعدش نمیدونم -حقیقتاً هنوز هم نمیدونم- که چه جوری تغییر کردم. چطوری آن زن تبدیل شد به این یکی که از بارداریاش لذت میبرد و بچههایش شادی و دلگرمی زندگیاش هستند. تمام زندگیاش هستند. زندگی چیزی نیست جز نورهای کوچک شاد. مگر نه؟
بعدش همیشه دو تا بچه میخواستم. حالا دارم فکر میکنم که سه تا هم خوب هست ها! حتما مال این هورمونهای دورهٔ حاملگی است. وگرنه بچه دار شدن تصمیم سختی است. هر دفعه همان سختیها را دارد. آسان تر نمیشود. الان میدانم که تو میائی و من تا یک سال دیگر یک مادر تمام وقت خواهم بود و دیگر هیچ. بعد تو به مهد کودک میروی و من یک خلأ میشوم. آن حس سبکی تحمل ناپذیر که به پوچی میماند دوباره میاید. یا شاید دوباره بگردم دنبال خود گم شده ام. و بعد تا سه سال دیگرش شما ۲ تا قصه بافی میکنید و ما ۴ تا قاه قاه میخندیم. و شبها و روزها تند و تند میگذرد. و من بسان مست خوشحالی هستم که فرصت فلسفه بافی ندارد. من با این تصویر زندگی میکنم تا سه سال دیگر.
خیلی حس خوبی بود . خیلی حس خوبی هست. هیچوقت فکرشو نمی کردم بچه داشته باشی اونم 2 تا و به سومی هم فکر کنی اونوقتا فقط نرگس بود که 5 تا بچه می خواست . چه دنیای عجیبیه. چه آدمهای عجیبتری. دلم خواست حستو تجربه کنم . وای که تو چقدر عوض شدی عوض خوب . خیلی خوب .
پاسخحذفمیت
Areh khaleh Mito. Kheili ajeebeh in donya!
پاسخحذف