اسفند ۰۲، ۱۳۹۰


این دمپایی هاشه که شب بهش گفتم ببر بذار کنار ترازو. آورده این شکلی‌ اینجا گذشته بچّم. من هنوز تعجب میکنم که اینقدر خوب همه چیزو می‌فهمه. دلم غنج میره. از صبح با هم هزار جور سر و کله زدیم. صبحانشو بهش دادم. راضیش کردم چکمشو بپوشه چون بیرون برفیه. (این راضی‌ کردن خودش کلی‌ چکن میبره به قول شمالی ها!) بعدش با هم رفتیم خرید. بعدش رفتیم کلاس موسیقی. با هم کلی‌ آواز خوندیم و رقصیدیم. بعدش از خستگی‌ خوابید. من هم رفتم یه کمی‌ به کارام رسیدم. بعد نهارشو دادم. به شیوهٔ یکی‌ تو بخور یکی‌ مامان و اوه به به چه زود خوردی آفرین! یعنی‌ دقیقا همون که سعدی میگه بر هر لقمه‌ای که فرو میرود شکری واجب! بعدش اومدیم خونه. من ‌اسب شدم. باباش ‌اسب شد. با هم کتاب خوندیم. شام خوردیم (شام همون برنامهٔ صبحانه و ناهار تکرار میشود) ... این وسط من و پدرش به ازای هر یک جمله که با هم حرف می‌زنیم باید یک جمله هم در مورد کارهای رادین باهاش صحبت کنیم وگرنه شروع می‌کنه به جلب توجه از نوع خفن. بعدش ... خلاصه وقت خواب شد. این روزا دورهٔ "این چیه" هست. هر چی‌ می‌بینه میگه مامان این چیه؟ و بعدش اون کلمه رو تکرار میکنه. من رفتم دستشویی که شکر خدا قفلش خرابه! وسط کار (گلاب به روتون) یکهو در باز می‌شه و این فسقل میاد تو. خودشو میزنه به کوچهٔ علی‌ چپ و به حرف من که میگم درو ببند، برو بیرون کمترین اعتنائی نمیکنه. صاف میره سراغ ترازو و میگه مامان این چیه؟ میگم ترازو. تکرار میکنه "ترازو" ... عین خود بو علی‌ سینا به جان خودم :) بعدش خلاصه من از خستگی‌ غش می‌کنم دراز می‌کشم توی تختخواب. میاد کنارم می‌خواد از تخت بیاد بالا. میگه "مامان ... بالا" این دمپایی‌ها هم پاشه. من دیگه خسته تر از این حرفام که نصفه شبی‌ تعلیم و تربیت بدم. میگم دمپایی هاتو در بیار بیا تو تخت کنار مامان. گوش نمیده. از جذابیت ترازو استفاده می‌کنم و میگم برو دمپایی هاتو در بیار بذار کنار ترازو. بعدش بیا پیش مامان بخواب. میره پسرک. عین همون کاری که گفتم میکنه. میاد پیشم. میارمش بالا پیشم می‌خوابه.

الان تازه یک ساعته که خوابیده ولی‌ هر وقت میام این دمپایی رو میبینم دلم براش یک ذرّه می‌شه. بچه اینقدر مظلوم و عاقل!

این دمپایی‌های کراکس رو تابستون براش خریده بودم. اون موقع که تازه تاتی تاتی میکرد. عاشق نگاه کردن پاهاش بودم توی این دمپایی ها! همچین منتظر بودم که راه بره براش یک دونه از اینا بخرم! :) هی‌! چه زود میگذری روزگار!














۴ نظر:

  1. دمپایی رو از کی می‌تونست بپوشه؟ سپهر هم خیلی به دمپایی علاقه داره. همش دمپایی من رو میاره می‌پوشه. من فکر می‌کردم شاید نتونه با دمپایی راه بره هنوز.

    پاسخحذف
  2. آخیش اینقدر هم که تو قشنگ تعریف می کنی دل آدم بیشتر غنج میره. من متاسفانه عکس دمپایی کنار ترازو رو ندیدم یعنی لود نشد :( راستی کراکس همون مارک گرونه س که من ایران شنیده بودم؟ ;)

    پاسخحذف
  3. رویا جان، پسرک من از ۱۵ ماهگی راه افتاد.همون موقع اینا رو براش خریدم. خوبی‌ این دمپایی اینه که مثل کفش میمونه :) هم جلوش بسته است هم پشتش یک بند می‌خوره. حالا که ۲۲ ماهشه بندش برمیگرده بالا و مثل دمپایی ازش استفاده میکنه. فقط موقع خریدن حواست باشه که یه کمی‌ جا دار ترشو بخری. اگر بخوای مثل کفش بندشو بندازی پشت، اگه کوچیک باشه پارو اذیت میکنه. خودت یکی‌ سایز خودتو بپوش ببین چه جوریه. دستت میاد. بلاگتو هم خوندم و خیلی‌ به دلم نشست. سپهر گلت رو ببوس :)

    پاسخحذف
  4. Azin joonam, Crocs is not expensive but relevantly not cheap too! but very comfy and so popular here especially for kids. there are other brands that make similar style too. I remember I had something very similar to this when I was a kid! I used to wear it at Madarjoon place as I remember. :)

    پاسخحذف