بهمن ۲۷، ۱۳۹۰

نوری که بازی‌ می‌کند


نوری که بازی‌ می‌کند … من این جمله را جائی‌ شنیده بودم … توی یکی‌ از شعرهای تاگور شاید … جمله را نمی‌فهمیدم تا تو را ندیده بودم … جمله را به یاد دارم چون حس خوب عجیبی بود که معلوم بود شاعر تجربه کرده ولی‌ برای من دور و نامحسوس بود.
تو آن نوری که بازی‌ می‌کند هستی‌ … با آن درخشش بی‌ نظیر توی چشمانت … و لبهای نازک خندانت ... وقتی‌ با آغوش باز به سمت من می‌دوی … می‌دوی و خودت را پرت میکنی‌ توی بغلم. مطمئنی که من میگیرمت. مطمئنی که عاشق بغل کردنت هستم. مطمئنی که ولت نمیکنم، نمی‌گذارم بروی تا خودت بخواهی.
آن لحظه است که من از دنیای پوچیها جدا میشوم. مغزم ساکت میشود. فقط تو هستی‌ و برق شادی چشمانت و واقعی بودنت.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر