اسفند ۰۵، ۱۳۹۰

How do you organize your kids' albums? Please help me!



I have tones of pictures to organize ... the traditional way (that my mom used) was like this: we had a album with all our birthday pictures in it! All printed. so I have like 2 albums from my childhood which is considered a lot for my age :)
Now, my son's pictures could fill up an album for each months! So I have not printed them all. I have to organize it now and make computer albums and CDs but then he has lots of pictures mixed with our pictures, let say our recent trip to Mexico, our last year trip to Miami Beach, etc ...
I don't know what to do! I want to make albums of his own pictures and memories and print some of them since recently he really loooves watching his own printed pictures ... last night I told him 'lets read a book together' and he said 'abum' ... I asked him if he wants to see his album and he was more than eager! we watch the pictures and I ask him who is this baby? and he says "Yadin"! (Rodeen) too cute!
So ... I took another day off today to organize his albums and CDs (this is my 3rd day off to organize his pictures and no luck ... I guess I am too perfectionist and cannot get anything done!!) ... Oh, well, thought to share it here and ask for help! I guess I need to create a system for photo album organization ... I've bough the CD labels to print ... once I set up a system it will be a routine afterwards ...
How do you do it?

اسفند ۰۲، ۱۳۹۰


این دمپایی هاشه که شب بهش گفتم ببر بذار کنار ترازو. آورده این شکلی‌ اینجا گذشته بچّم. من هنوز تعجب میکنم که اینقدر خوب همه چیزو می‌فهمه. دلم غنج میره. از صبح با هم هزار جور سر و کله زدیم. صبحانشو بهش دادم. راضیش کردم چکمشو بپوشه چون بیرون برفیه. (این راضی‌ کردن خودش کلی‌ چکن میبره به قول شمالی ها!) بعدش با هم رفتیم خرید. بعدش رفتیم کلاس موسیقی. با هم کلی‌ آواز خوندیم و رقصیدیم. بعدش از خستگی‌ خوابید. من هم رفتم یه کمی‌ به کارام رسیدم. بعد نهارشو دادم. به شیوهٔ یکی‌ تو بخور یکی‌ مامان و اوه به به چه زود خوردی آفرین! یعنی‌ دقیقا همون که سعدی میگه بر هر لقمه‌ای که فرو میرود شکری واجب! بعدش اومدیم خونه. من ‌اسب شدم. باباش ‌اسب شد. با هم کتاب خوندیم. شام خوردیم (شام همون برنامهٔ صبحانه و ناهار تکرار میشود) ... این وسط من و پدرش به ازای هر یک جمله که با هم حرف می‌زنیم باید یک جمله هم در مورد کارهای رادین باهاش صحبت کنیم وگرنه شروع می‌کنه به جلب توجه از نوع خفن. بعدش ... خلاصه وقت خواب شد. این روزا دورهٔ "این چیه" هست. هر چی‌ می‌بینه میگه مامان این چیه؟ و بعدش اون کلمه رو تکرار میکنه. من رفتم دستشویی که شکر خدا قفلش خرابه! وسط کار (گلاب به روتون) یکهو در باز می‌شه و این فسقل میاد تو. خودشو میزنه به کوچهٔ علی‌ چپ و به حرف من که میگم درو ببند، برو بیرون کمترین اعتنائی نمیکنه. صاف میره سراغ ترازو و میگه مامان این چیه؟ میگم ترازو. تکرار میکنه "ترازو" ... عین خود بو علی‌ سینا به جان خودم :) بعدش خلاصه من از خستگی‌ غش می‌کنم دراز می‌کشم توی تختخواب. میاد کنارم می‌خواد از تخت بیاد بالا. میگه "مامان ... بالا" این دمپایی‌ها هم پاشه. من دیگه خسته تر از این حرفام که نصفه شبی‌ تعلیم و تربیت بدم. میگم دمپایی هاتو در بیار بیا تو تخت کنار مامان. گوش نمیده. از جذابیت ترازو استفاده می‌کنم و میگم برو دمپایی هاتو در بیار بذار کنار ترازو. بعدش بیا پیش مامان بخواب. میره پسرک. عین همون کاری که گفتم میکنه. میاد پیشم. میارمش بالا پیشم می‌خوابه.

الان تازه یک ساعته که خوابیده ولی‌ هر وقت میام این دمپایی رو میبینم دلم براش یک ذرّه می‌شه. بچه اینقدر مظلوم و عاقل!

این دمپایی‌های کراکس رو تابستون براش خریده بودم. اون موقع که تازه تاتی تاتی میکرد. عاشق نگاه کردن پاهاش بودم توی این دمپایی ها! همچین منتظر بودم که راه بره براش یک دونه از اینا بخرم! :) هی‌! چه زود میگذری روزگار!














بهمن ۲۷، ۱۳۹۰

نوری که بازی‌ می‌کند


نوری که بازی‌ می‌کند … من این جمله را جائی‌ شنیده بودم … توی یکی‌ از شعرهای تاگور شاید … جمله را نمی‌فهمیدم تا تو را ندیده بودم … جمله را به یاد دارم چون حس خوب عجیبی بود که معلوم بود شاعر تجربه کرده ولی‌ برای من دور و نامحسوس بود.
تو آن نوری که بازی‌ می‌کند هستی‌ … با آن درخشش بی‌ نظیر توی چشمانت … و لبهای نازک خندانت ... وقتی‌ با آغوش باز به سمت من می‌دوی … می‌دوی و خودت را پرت میکنی‌ توی بغلم. مطمئنی که من میگیرمت. مطمئنی که عاشق بغل کردنت هستم. مطمئنی که ولت نمیکنم، نمی‌گذارم بروی تا خودت بخواهی.
آن لحظه است که من از دنیای پوچیها جدا میشوم. مغزم ساکت میشود. فقط تو هستی‌ و برق شادی چشمانت و واقعی بودنت.





بهمن ۱۸، ۱۳۹۰

the other point of view


so I am talking with my young colleagues at work ... they are 24,25,and 26 years old and are talking between themselvese who is older and who is younger! Well, they are 10 years younger than me and I am like 'OK, don't talk to me! you are all kids!' ... we are laughing and their talks continue and they turn toward the guy who is 26 and they tell him that he is even older since he has a house (he recently bought his first apartment) in a joking way ... I am like 'Gosh! having a house makes us older? then I am too old ..' the guy who is 24 tells me 'but your story is different! you have a child!' with that look in his eyes and smile on his face that I don't know how mean he wants to be to me cause him and I tease each other every time we get a chance!
so I jokingly say "Uh! what is that suppose to mean? Am I dying?" ... at this moment they all say "No! you gave birth. you created a life ... that cuts your own age into half" ... now they all are trying to explain to me how the age calculation works since they notice my puzzled look -- which I am sure they are quite familiar with it now -- they are trying to explain the concept behind it ... and I am still amazed at the new point of view! I just calmly say 'I like that theory!"
So I continue 'yeah nice ... and as he grew older I become younger!' now they say yes, it is divided by two now, and when he become 3, it is divided by 3 ... funny ... I am just smiling ... thinking that how true it is: when you give birth, your life is divided by half and so is your age!

Why do we think the opposite way always? Mothers -those that I know- use to say "my life is half gone since I have a child ... I got older because of my children ... they made me old!" which I am not arguing with ... I have been there done that! But the point is how we can think beautiful about this ... about everything .... if your life is half gone, it logically means your age is cut into half, doesn't it? :)

Have not read philosophy for long time ... playing with mind ... who thought of this idea first?

* P.S. written in mid-night while I am tired and have 1000 other ideas/topics to write about. Hope I could convey the feelings behind it. Just a nice thing to share :)