امروز بعد از ظهر که اومدیم خونه، یعنی از ساعت ۷ شب به بعد، یکهو شروع کردی به قلت زدن از پشت به روی شکم! تند و تند خودتو هی میچرخوندی به سمت شکمت، با یک لبخند بزرگ روی لبت ... کاملا معلوم بود که از بازیگوشیت داری کیف میکنی. چند بار خودتو برگردوندی روی شکمت. بعدش یکهو خسته شدی و گرسنه ات شد ... به جای ۶ اونس ۵ اونس بهت شیر دادم و بقییشو بهت سریال دادم ... در کمال تعجب من سریال رو خیلی راحت خوردی ... عین بزرگها! هر بار که دهن خوشگل کوچولوتو باز میکردی و قاشق رو کامل راه میدادی توی دهنت و غذاتو میخوردی، دهن من هم از بهت و حیرت و خوشحالی باز میشد. بابات هم از جاش تکون نخورد که حواست پرت نشه و خوردنت به هم نخوره. خیلی صحنه جالب و عجیبی بود. یاد دوستم مریم افتادم که یک بار یک امیل طوولانی بهمون زده بود و تعریف کرده بود که چطور دختر کوچولوش برای اولین بار ازش خواسته بود که براش از بیرون غذا بخره. اون موقع برام عجیب بود که مریم اون همه وقت گذاشته بود و اون همه جزئیات رو شرح داده بود ... حالا درکش میکنم :) میدونی کوچولو، حتا خود تو هم از غذا خوردنت اینقدر کیف نکردی که من کیف کردم و لذت بردم. باید یه بچه رو از زمان نوزادیش تا ۵ ماهگیش هر روز و هر لحظه ببینی تا بدونی که قلت زدن و غذا خوردن چه پیشرفت بزرگی محسوب میشه!
خیلی بامزه است که تو در طول ماه یک چیز رو تمرین میکنی آروم و بدون عجله، و بعدش یکهو یک روزه اون چیز رو یاد میگیری اونقدر خوب که انگار نه انگار که تا یک ساعت پیش اون کار رو بلد نبودی.موقع قلت زدن اما معلوم بود که خودت هم از پیشرفتت خوشحالی و سر کیف شدی. همه چیز از یک ماه پیش شروع شد. تازه ۴ ماهت تموم شده بود که گذاشتمت پیش خودم روی تخت. پهلو به پهلوی هم دراز کشیده بودیم. هوس کردم که برای اولین بار دماغ کوچولوت رو ببوسم. با دست چپم، کتف راستت رو هل دادم سمت خودم و بینی گرد نرمتو بوسیدم و کیییییییف کردم کیف :) تو هم از اون خندههای بامزه کردی ...از اونا که چشمتو نیمه بسته و نازک میکنی و لبه خوشگلتو گشاد باز میکنی و خودتو ملوس میکنی و بیصدا میخندی ... فهمیدم که خوشت اومده و همین شد که کیف کردم. یواش زیر گوشت میگفتم بوس میخوای؟ و دوباره هی قلت میدادم سمت خودم و لپ نرمتو میبوسیدم ... لذت مادر بودن رو میچشیدم با هر بوسه ...و به هییییییچ چیزی فکر نمیکردم برای چند ثانیه .... (لذتش در همین است عزیزکم. این که کسی هست که از بوسههای تو، از بازی کردن با تو کیف میکند.کسی که دروغ گفتن بلد نیست. و گرنه باقیاش که همه نگرانی است و مسئولیت و صبح تا نصفه شب وقت کم آوردن ....) از فردای اون روز هر وقت که میذاشتمت کنار خودم، یقهٔ لباسم رو دو دستی میگرفتی و خودتو سمت من میکشیدی ...ای شیطون! چه زود یاد گرفتی چی کار کنی ... تقصیر من بود که (به قول سارا) زیادی جنتل بودم باید زودتر شروع میکردم به قل دادن تو! انگار که منتظر بودی :)
مهر ۰۴، ۱۳۸۹
!امروز یکهو کلی بزرگ شدی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر