می رم ورزش. کیف پولمو در میارم که کارت بدم. عکستو میبینم و میخندم. اصلا خودتو، وجودتو، عکستو، همه چیز مربوط به تو خنده رو لب آدم میاره از بس که بامزه ای. یک عکس کوچک تر هم از پدرت هست که زیر عکس بزرگ تو گذاشتم. یک آن فکر میکنم: My own family! عکسهای خانوادگی قبلی دیگر نیستند. حس عجیبی به سراغم میاد. سالها گذشته ... ۹ سال پیش ازدواج کردیم! راه درازی آمدهام ... تغییر کردهام ... و نفهمیدم! حواسم نبوده! تو و پدرت کی اومدین تو زندگی من؟ هاه هاه هاه برای خودم خانوادهای جور کردهام ... یک خانواده جدید! به عکسهاتون نگاه میکنم و همچنان دارم میخندم توی دلم. روی لبم لبخند است و یک حالت شگفت زدگی. من اصولاً دیر میفهمم! هاه هاه یک جور حس عجیب و خوبی است. مثل کسی که از خواب پریده و میبیند که بزرگ شده است. سالها پیش بزرگ شده است.
مهر ۰۸، ۱۳۸۹
A family of my own!!
مهر ۰۴، ۱۳۸۹
!امروز یکهو کلی بزرگ شدی
امروز بعد از ظهر که اومدیم خونه، یعنی از ساعت ۷ شب به بعد، یکهو شروع کردی به قلت زدن از پشت به روی شکم! تند و تند خودتو هی میچرخوندی به سمت شکمت، با یک لبخند بزرگ روی لبت ... کاملا معلوم بود که از بازیگوشیت داری کیف میکنی. چند بار خودتو برگردوندی روی شکمت. بعدش یکهو خسته شدی و گرسنه ات شد ... به جای ۶ اونس ۵ اونس بهت شیر دادم و بقییشو بهت سریال دادم ... در کمال تعجب من سریال رو خیلی راحت خوردی ... عین بزرگها! هر بار که دهن خوشگل کوچولوتو باز میکردی و قاشق رو کامل راه میدادی توی دهنت و غذاتو میخوردی، دهن من هم از بهت و حیرت و خوشحالی باز میشد. بابات هم از جاش تکون نخورد که حواست پرت نشه و خوردنت به هم نخوره. خیلی صحنه جالب و عجیبی بود. یاد دوستم مریم افتادم که یک بار یک امیل طوولانی بهمون زده بود و تعریف کرده بود که چطور دختر کوچولوش برای اولین بار ازش خواسته بود که براش از بیرون غذا بخره. اون موقع برام عجیب بود که مریم اون همه وقت گذاشته بود و اون همه جزئیات رو شرح داده بود ... حالا درکش میکنم :) میدونی کوچولو، حتا خود تو هم از غذا خوردنت اینقدر کیف نکردی که من کیف کردم و لذت بردم. باید یه بچه رو از زمان نوزادیش تا ۵ ماهگیش هر روز و هر لحظه ببینی تا بدونی که قلت زدن و غذا خوردن چه پیشرفت بزرگی محسوب میشه!
خیلی بامزه است که تو در طول ماه یک چیز رو تمرین میکنی آروم و بدون عجله، و بعدش یکهو یک روزه اون چیز رو یاد میگیری اونقدر خوب که انگار نه انگار که تا یک ساعت پیش اون کار رو بلد نبودی.موقع قلت زدن اما معلوم بود که خودت هم از پیشرفتت خوشحالی و سر کیف شدی. همه چیز از یک ماه پیش شروع شد. تازه ۴ ماهت تموم شده بود که گذاشتمت پیش خودم روی تخت. پهلو به پهلوی هم دراز کشیده بودیم. هوس کردم که برای اولین بار دماغ کوچولوت رو ببوسم. با دست چپم، کتف راستت رو هل دادم سمت خودم و بینی گرد نرمتو بوسیدم و کیییییییف کردم کیف :) تو هم از اون خندههای بامزه کردی ...از اونا که چشمتو نیمه بسته و نازک میکنی و لبه خوشگلتو گشاد باز میکنی و خودتو ملوس میکنی و بیصدا میخندی ... فهمیدم که خوشت اومده و همین شد که کیف کردم. یواش زیر گوشت میگفتم بوس میخوای؟ و دوباره هی قلت میدادم سمت خودم و لپ نرمتو میبوسیدم ... لذت مادر بودن رو میچشیدم با هر بوسه ...و به هییییییچ چیزی فکر نمیکردم برای چند ثانیه .... (لذتش در همین است عزیزکم. این که کسی هست که از بوسههای تو، از بازی کردن با تو کیف میکند.کسی که دروغ گفتن بلد نیست. و گرنه باقیاش که همه نگرانی است و مسئولیت و صبح تا نصفه شب وقت کم آوردن ....) از فردای اون روز هر وقت که میذاشتمت کنار خودم، یقهٔ لباسم رو دو دستی میگرفتی و خودتو سمت من میکشیدی ...ای شیطون! چه زود یاد گرفتی چی کار کنی ... تقصیر من بود که (به قول سارا) زیادی جنتل بودم باید زودتر شروع میکردم به قل دادن تو! انگار که منتظر بودی :)
شهریور ۲۶، ۱۳۸۹
قرن بیست و یکم و سرماخوردگی
از وقتی که تو به دنیا آمادهایی، نه، از وقتی که تو را حامله شدم، خیلی وقتها به گذشتهها فکر میکنم. مثلا ۵۰۰ سال پیش، یا حتا ۲۰۰ سال پیش بچه داری چه جوری بود؟ زنها، دخترها زود حامله میشدن. درد زایمان میکشیدن. نه اپیدرالی بود نه پزشک متخصصی. درد زایمان رو تجربه کردم بالاخره … شریک شدم در تجربه زنانهٔ اعصار! من که البته تا وسطاش رفتم نه تا آخرش … اما به هر حال … در حد قرن ۲۱ام – اون هم توی کانادا- خیلی هم زیاد درد کشیدم! سزارین شدم. بدنم نفهمید که تو به دنیا اومدی و باید بهت شیر برسونه! یه احساس شکست به آدم دست میده انگار که نتونستی یک تجربه طبیعی داشته باشی … آخه میدونی که من خیلی همه چیزو طبیعی دوست دارم! حس میکردم که یه زایمان مصنوعی داشتم! (حالا بماند که قبلانها همیشه میگفتم اگه بخوام بچه دار بشم فقط سزارین! میگفتم که من حوصلهٔ درد کشیدن رو ندارم! اما در عرض ۹ ماه، همه چیز برام عوض شد!) حالم که بهتر شد و واقعگرأیئ که کم کم برگشت، همش با خودم فکر میکردم که ۲۰۰،۳۰۰ سال پیش، زنی با جثهٔ من نمیتونست بچهایی با جثهٔ تو داشته باشه. با زایمان طبیعی نمیتونست. به زنها و بچههایی فکر کردم که موقع زایمان میمردند. به اونایی فکر کردم که شیر کافی برای بچهشون نداشتن. به اونایی که بچهشون مریض میشد و از بین میرفت … به این که چه حسی داره که ۱۰ تا بچه داشته باشی چون نمیدونی چند تاشون زنده خواهند موند … هفتهٔ اول مادر شدن هی فکر میکنی و هی فکر میکنی … به مادران تمام زمانها … به دردهاشون … بعدش هی به خودم یادآوری میکردم که چه موهبتی است در قرن ۲۱ام زندگی کردن …. با دکتر و پرستار و بیمارستان … سزارین در عرض ۲۰ دقیقه انجام میشه. وقتی که میری برای زایمان نگران این نیستی که خودت یا بچهت بمیرین! اصلا به این جور چیزا فکر نمیکنی! بچه که به دنیا اومد، هر چیزی که نیاز داشته باشی از قبل آفریده شده! کافیه که فقط بهش نیاز داشته باشی. میری داروخانه یا میری BabiesRUs و مشکلت رو توضیح میدی و میگی من یه همچین چیزی میخوام. خوب هست. بله هست … ۱۰ جور مدل مختلفش هم هست. مشکل قرن ۲۱ام مشکل انتخاب درست هست! یعنی باید وقت بذاری و کالاها رو مقایسه کنی تا چیزی که راست کارت هست رو انتخاب کنی. همین! اووه تازه! اگه توی کشورهایی که با آدم مثل انسان رفتار میکنن زندگی کنی، مشکل انتخاب هم نداری. میخری، خوشت نیومد میبری پس میدی. ازت نمیپرسن که چرا از این خوشت نیومده. پس مشکل فقط وقته … میخوای توی وقتت صرفه جویی بشه، از همون اول فکراتو بکن، چیزی رو که میخوای درست انتخاب کن!همین! به همین سادگی! چند وقت پیش دیدم که هر روز باید اسباب بازیهاتو بشورم و تمیز کنم چون که همه چیزو میکنی توی دهنت، دیدم که واقعا فرصت نمیکنم. ضمنا اگه من بخوام همه چیز رو هی بشورم، اسباب بازیهات و کتابات و عروسکهات همیشه خیس خواهند بود. گفتم لابد از این دستمالهای مرطوب میکرب کش که برای بچهها ضرر نداشته باشه هم ساخته شده. رفتم سوپرمارکت و دیدم که بله! هست. یک بسته خریدم و حالا هر شب آخر شب فقط یکی از این دستمالها رو میکشم روی اسباب بازیهات و همه چیز برای فردا صبح آماده است. تمیز و بی میکرب! خوب دیگه، وقتی که شیر خشک آمادهٔ مصرف با آب قاطی شده و شیشهٔ پستونک یک بار مصرف و از این جور چیزا هست که مادر و پدر راحت باشن توی مسافرت، نباید خوشحال باشم که تو قرن ۲۱ام بچه دار شدم؟ تا اینکه تو سرما خوردی … و یکهو فهمیدم که برای سرما خوردگی کودکان هییییییییچ دارویی در قرن ۲۱ام پیدا نمیشه! یعنی تجویز نمیشه. باورت میشه؟ ۱۰۰ جور ویروس سرماخوردگی هم وجود داره و برای پیشگیری از هیچ کدومشون هم یک واکسن ساخته نشده و اگه یکی از این ویروسا رو بگیری، بدنت فقط به همون نوع ویروس مقاوم میشه نه به بقیه! این یعنی که ما آدما اگه ۱۰۰ سال هم عمر کنیم هر سال عمرمون میتونیم سرما بخوریم! اه! همینه که من هر سال سرما میخورم. تا قبل از تو، سرما خوردگی مهم نبود ولی حالا دیدم که تمام پیشرفتهای قرن ۲۱ در برابر ویروس مزخرف سرماخوردگی کم آورده! توِ کوچولو هم که نه بلدی فین کنی، و نه میتونی آبنمک قرقره کنی و نه میتونم بهت سوپ بدم نه آب پرتغال نه ویتامین ث … خلط گلوت رو هم نمیتونی تف کنی و هر بار که اذیتت میکنه بالا میاری … تازه فهمیدم که تا ۲ سالگی این وضع همینجوری خواهد بود ل تازه باید خدا رو شکر کنم که میتونی شیر بخوری …. بینیات که کیپ میشه، نمیزاری که توش قطره بریزم که باز شه (این تنها دارویی هست که میتونیم بهت بدیم برای باز شدن بینیت!) هی مقاومت میکنی و سر کوچولوتو محکم این ور او اون ور میکنی … دلم هم که نمیاد به زور بهت بدم … هی میشینم فکر میکنم که کدومش برات بدتره، کیپ بودنه بینیت یا اعمال زور دیدن از طرف ما؟ من فکر کنم دومیش بیشتر اذیتت بکنه … نمیخوام منو که میبینی فکر کنی میخوام به زور قطره بریزم توی دماغت! ۲ روز بد از تو من سرما خوردم. باورم نمیشد که از توِ کوچولو سرما بگیرم! آخه مگه چقدر ویروس داری تو؟! اما هنوز که هنوزه گلوم میخاره و گوشم گرفته. هی خدا خدا میکنم که تو مثل من نشده باشی. چه سخته که نمیتونی به ما بگی که چته و کجات درد میکنه. پرستار میگفت که تحمل مریضی بچهها برای ما مادر و پدرها سختتره تا برای خودشون. راست میگفت؟ به قول خانجون ‘ ایشالا که راست میگفت’! |