فیلم ژولیت بینوش و کلر دنی Let
the Sunshine In اوایل
ماه جون امسال در فستیوال بینالمللی فیلم تورونتو (TIFF) اکران
شد. نام فیلم به فارسی بگذار
آفتاب به درون بتابد ترجمه شده است.
ایزابل (ژولیت بینوش) زن پاریسی نقاشی است که از همسرش جدا شده و یک دختر ده ساله دارد. «بگذار آفتاب به درون بتابد» داستان سرگشتگیهای ایزابل است در جستجوی عشق. عشقی که به زندگیاش رنگ و معنا بدهد.
ایزابل (ژولیت بینوش) زن پاریسی نقاشی است که از همسرش جدا شده و یک دختر ده ساله دارد. «بگذار آفتاب به درون بتابد» داستان سرگشتگیهای ایزابل است در جستجوی عشق. عشقی که به زندگیاش رنگ و معنا بدهد.
جدای از بازیگری همیشه
درخشان ژولیت بینوش، سناریوی فیلمهایی که بازی میکند را دوست دارم. به این امید رفته
بودم که فیلم متفاوتی درباره عشق ببینم، نگاهی از زاویهای تازه، یا داستان تفکربرانگیزی درباره عشق؛ چیزی در
مایهی فیلمهایاش مثل بار هستی (۱۹۸۸)،
آبی (۱۹۹۳)، شکلات (۲۰۰۰) و کپی برابر اصل (۲۰۱۰)، این بار از نگاه کارگردانی که زن است. بار هستی (سبکی تحملناپذیر هستی) نگاه
موشکافانهای به روابط انسانی دارد و دنیای درون آدمها را مثل پیاز لایه لایه
پوست میکند. کپی برابر اصل، نظریه جالبی ارایه میدهد: همه ما به دنبال آن
جنس اصل هستیم ولی در نبود آن اصل، چرا از کپیهای خوب لذت نبریم؟ کیارستمی در
مصاحبهای درباره فیلم گفته بود '' عشق درواقع سوتفاهمی بیش نیست. ما برای رسیدن
به تفاهم به سمت معشوق کشیده میشویم ولی رسیدن به درک متقابل و تفاهم همانا و مرگ
عشق همان.''
تا اواسط فیلم، من و دوستم
ملانی، هی منتظر بودیم آن اتفاق مهم، آن کشف هیجان انگیز روی پرده ظهور کند. و
نکرد. بدتر از آن این بود که دو نفر نشسته بودند ته سالن و با هر صحنه معاشقهای هرهر
میخندیدند – انگار آمده باشند سینما شهر فرنگ فیلم کمدی ببینند. البته صحنههای
معاشقه فیلم رقتانگیز بود. فیلم لحن کمدی دارد اما کمدیاش در عین حال تلخ و
دردناک است مثل خود زندگی. تا اواخر فیلم – تا قبل از صحنهی آخر– به این فکر میکردم
که اگر کارگردان فیلم کِلر دنی نبود و یا هنرپیشه نقش اولش ژولیت بینوش نبود، فیلم
مشابه هزاران فیلم معمولی دیگر میبود: زنی سرخورده در جستجوی عشقی نایاب که شانساش
را با همه کس امتحان میکند – آدم یاد به دنبال قطعه گمشده شل سیلور استاین میافتد:
'' او گمشدهای داشت و همه قطعهها را امتحان میکرد، بعضیها جور در نمیآمدند،
بعضیها از جور درآمدن چیزی نمیفهمیدند، بعضیها جور درمیآمدند اما نمیخواستند
قطعه کسی باشند،...'' خب کمدی است دیگر. ماجرایی
که در عین تلخی، شاید مضحک است. این همه تلاش و مایوس شدنهای مداوم و باز از سر
گرفتن جستجو.
ملانی تا آخر فیلم هم راضی
نبود و اگر میتوانست بلیط و وقت هدر شدهاش را پس میگرفت. از ایزابل (بینوش)
عصبانی بود. از حماقتهای ساده لوحانه و بچهگانهاش. میگفت من هم از این
اشتباهات کردهام اما در دهه بیست سالگی. گفت که در اوایل جوانی مشابه همین آدمهای
شیاد و رذل و ترسو را تجربه کرده و از سر گذرانده و الان هرگز دیگر هیچ وقت دوباره
آنقدر احمق نخواهد شد. ملانی انگلیسی تبار است. از ایزابلی که میانسال و سرد و گرم
چشیده است این کورشدگیها را نمیپذیرفت.
من به عنوان زنی ایرانی متولد دهه ۵۰ به خودم و هم نسلانم و تجربههای
بسیار محدودمان فکر میکردم. به ''نون''
فکر میکردم – دوست ایرانیام که هم سن و سال ایزابل فیلم است و همچنان مسایل
مشابه دارد– به این فکر بودم که نیاز به عشق، سن نمیشناسد. فکر کردم چه خوب که کارگردان
فیلمی از زندگی واقعی ساخته که در آن عشق سخت نایاب است. به جای اینکه یک فیلم
رومانتیک بسازد که رابطه خیلی خاصی را نشان بدهد از نوع عشق در نگاه اول و تا نفس
آخر. از این فیلمها که باید تا آخر فیلم حسرت بخوریم چرا همچین حادثههایی برای
ما پیش نمیآید؟
ایزابل زنی مستقل است. در
کشوری پیشرفته و آزاد و متمدن زندگی میکند. از نظر جایگاه مدنی و حقوق شهروندی،
ایزابل جایی ایستاده که تمام فعالان حوزه حقوق زنان میخواهند زنان سراسر عالم را
به آنجا برسانند: نوک قله آزادیهای فردی و حقوق اجتماعی. ایزابل دغدغه حضانت فرزند و یا نگاه بیرحم و
قضاوتگر جامعه به زن ]مطلقه[ را ندارد. اصلا از نقش
مادرانهاش در فیلم چیزی نمیبینیم. آنقدر غرق در مسایل خودش است که نمیتواند
برای فرزندش مادری کند. شوهر سابقش از بچهشان نگهداری میکند. در کشوری که نه مشکل سیاسی و سانسور دارد، نه
مشکلات علنی فرهنگی و خودسانسوری، نه درد فقر و جنگ، ایزابل برای رسیدن به عشق
مانعی سر راه ندارد، اما عشق همهجا و در هر شرایطی نادر و کمیاب است. شاید این
همان نکتهای است که فیلم به خوبی نشان میدهد. ایزابل سرگشته و بیقرار است. زندگیاش
چیزی کم دارد ولی نمیداند چگونه باید بیابدش. در میانسالگی هنوز جا نیفتاده است.
غمگین و همیشه خسته است. انرژیاش، در تلاش مداومش برای یافتن آن عشق ناب، لای چرخ
دندههای عشقهای واهی به هرز میرود.
برخلاف آنچه ما انتظار
داشتیم، کارگردان نه مدل جدیدی از عشق ارائه میکند و نه حتی زاویه دید جدیدی به
درک دنیای عشق باز میکند. به نظر من صادقانهترین چیزی که فیلم نشان میدهد همین
سردرگمیهاست. ایزابل در عین شکستها و ناکامیهای پی در پی هنوز امیدوار است. هر
بار چشمبسته شانس خود را دوباره میآزماید؛ قمار میکند. ایزابل چنان با تمام
وجود نیازمند عشق است که عقل و منطقاش کور شده . نمیتواند درست ببیند. نکته خوب
دیگری که فیلم نشان داده این است که این سرگشتگیها سن و تجربه نمی شناسد. واقعیت
این است که یافتن عشق در میانسالگی اگر سختتر از دوران جوانی نباشد، به هیچ وجه
آسانتر نیست. عاشق همیشه و در هر موقعیتی همان قدر نابینا و شکننده است. ایزابل
با دلخوشی کودکانهای به دنبال رویایش است. ژولیت بینوش در مصاحبهای درباره این
فیلم گفته است ''معصومیت سن ندارد. کسی میتواند نود ساله باشد و هنوز معصومیت بچههای
دو ساله را داشته باشد.''
از نظر من شاهکار فیلم در
صحنه آخرش است. ایزابل، خسته، سرگردان و گیج، پیش فالبین میرود. این صحنه عمق استیصالش را
نشان میدهد. زنی که همه چیز دارد، در پاریس - شهر عشق- چشم به دهان فالبین دوخته، تهی
و ناامید است. و چقدر ژولیت بینوش این صحنه را فوقالعاده بازی کرده است. وقتی رو به روی فالگیر نشسته و حالت چهرهاش با هر حرفی که
فالگیر میزند تغییر میکند. در هم میرود. از هم میشکفد. چشمهایش برق میزند.
منتظر اتفاقی است که بالاخره رخ خواهد داد. نیمی از وجودش شک است و نیمی امید. ناباوری
و امید هم زمان در جانش پیچیده است.
بیشک اگر تمام مسایل و
مشکلات دنیای خاکی حل شود، عشق هنوز آن شراره دست نایافتنی باقی خواهد ماند.
https://telegra.ph/Let-The-Sunshine-In-09-07
پاسخحذفhttps://www.radiozamaneh.com/411313
پاسخحذف