دی ۰۳، ۱۳۹۷

ای حافظ شیرازی، تو که دانای هر رازی، مار پیتون بهتر است یا ...

شب یلدا برای بچه‌ها سفره پهن کردیم. سفره‌ی ما ساده بود شامل هندوانه و انار دانه کرده، بستنی و چیپس. تمام چیزهایی که دوست دارند. سفره را پای درخت سبز و آذین‌شده‌ی کریسمس پهن کردیم. باصفاتر شد. بچه‌ها اول بستنی خوردند، بعد هندوانه، بعد انار، بعد هم چیپس. باورشان نمی‌شد این چیزها در کنار هم مجاز باشد -خب به این می‌گویند تبلیغات و بازاریابی موفق. بعد گفتم: «حالا می‌خواهیم فال حافظ بگیریم.» پرسیدند: «یعنی چی؟» گفتم: «یعنی یک آروز می‌کنید، برای چیزی که دوست دارید. بعد از حافظ سوال می‌کنیم که آیا خوبه این کار را بکنیم یا نه.» پرسیدند: «حافظ کیه؟» گفتم: «کسی‌ست که این شعرها را گفته و مردم سالهای سال است که با این شعرها فال می‌گیرن. یعنی سوال‌شون رو می‌پرسن. چون حافظ جوابهای خیلی خوبی به سوالهای آدمها میده.»

قرار شد از کوچیک به بزرگ شروع کنیم. به رایکای پنج ساله گفتم «یک آروز کن.» رایکا فیلش یاد هندوستان کرد و خیلی جدی گفت: «من برای کریسمس مار پیتون می‌خوام.» با رایکا نمی‌شود شوخی کرد و بهش گفت خب حالا بیا فال بگیریم تا ببینیم چی می‌شه و بعدش حالا یک کاریش می‌کنیم. زد و حافظِ رندِ اغواگر، نظر مساعد داشت. مثلا گفت ''کز این بهتر نخواهد شد''، بچه‌ها تا این حد فارسی را که می‌فهمند. آن وقت چه جوری قضیه را جمع وجور کنم؟ بهش گفتم: «ولی تو چیزهای دیگه‌ای برای کریسمس خواسته بودی که همون‌ها را هم برات گرفتیم و حالا همه‌شون زیر درخته.» لب‌شو غنچه کرد و اخم کرد و گفت: «ولی من واقعا مار پیتون می‌خوام!» یک قابلیتی هم داره که فورا بغض میاد توی صداش – نه از آن بغض‌‌های الکی، بلکه خیلی واقعی. یک غم عمیق هم آمد توی چشمهاش. یعنی من را در جا شهید کرد. می دانم مار دوست دارد و اصلا شوخی نمی‌کند. خریدن مار، فقط یک هوس گذرا نیست. آن مارهایی که روز تولد من یا پدرشان دور گردن‌مان می‌اندازند، از نشان شوالیه و خرس طلایی با ارزش‌تر است. مار، دیپلم افتخار است. من روز تولدم یک مار سبز دو متری پارچه‌ای هدیه گرفتم، و پدرشان یک مار بوآی مشکی-طلاییِ پلاستیکی برای تولدش از بچه‌ها کادو گرفت. گفتم: «نمی‌شه آخه واقعا خطرناکه» و داستان غم‌انگیز آن دو برادر هم ولایتی کانادایی که همین چهار پنج سال پیش مار خانگی‌پدرشان نیش‌شان زده بود و هر دو را در خواب کشته بود، برایشان تعریف کردم. رادین، پسرک هشت ساله‌ام، گفت: «ولی مامان مار پیتون نیش نمی‌زنه چون اصلا زهر نداره!» گفتم: «پس چه جوری طعمه‌ها شو می‌کشه؟» گفت: «محکم دورشون می پیچه تا نفس‌شون بند بیاد و خفه‌شون می‌کنه.» گفتم: «وقتی می‌کشه چه فرقی می‌کنه چه جوری باشه؟» گفت: «من ترجیح میدم زهری در کار نباشه.» گفتم: «من هم ترجیح میدم مرگی در کار نباشه.» گفت: «ولی مامان! وقتی مار پیتون دورت می‌پیچه اگه نفس نکشی اون فکر میکنه مُردی و وِلت می‌کنه. بعد میتونی زود فرار کنی.» گفتم: « بابا جان! ولم کنید! من مار نمی‌خرم.» دوباره یادآوری کردم که همه کادوهای کریسمس را قبلا خریده‌ایم و زیر درخت است. رایکا گفت: «پس به جاش برای عید نوروز سوسمار بخریم.» رایکا گفت ''لیزارد'' بخریم. فکر می‌کنم مارمولک برای معادل لیزارد خیلی کلمه کوچک و ناکافی‌ای است، سوسمار به منظورش نزدیک‌تر است. گفتم: «نمی‌شه.» گفت: «می‌ذارمش توی قفس.» نگاه ملتمسانه‌اش کماکان در کار سوراخ کردن قلب من بود. گفتم: «امکان نداره.» گفت: «پس گربه ...» گفتم: «من نمی‌تونم.» گفت: «سگ ...» گفتم: «خب، ... خب بذار از حافظ می‌پرسیم.» و شروع کردم: ''ای حافظ شیرازی، تو که دانای هر رازی، فال رایکا را خوب بگو!'' کتاب را دادم دست رایکا، گفتم یک جای کتاب را همین‌جوری دل‌بخواهی باز کند. نفری یک بوس کوچولو هم به حافظ دادیم. رایکا کتاب را باز کرد. شعر عاشقانه بلندی آمد ''در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع''. می‌ترسیدم حوصله‌شان سر برود. هدف فقط آشنا کردن بچه‌ها با آهنگ شعر حافظ بود و مراسم شب یلدا، دریغ از یک کلمه‌ی مأنوس و مرتبط. تند تند خواندم تا رسیدیم به این مصرع ''در شب هجران مرا پروانه‌ی وصلی فرست''. به رایکا گفتم: «حافظ می‌گه به جاش پروانه بگیر!» با آرنجش تکیه زده بود به پای من. آرنجش را توی پایم فشار داد. گوشه‌ی لبش کج شد. گفتم: «خب، خب، هنوز تموم نشده» و شاهد غزل را هم خواندم که توش کلمه‌ی بلبل داشت. گفتم: «می‌گه بلبل هم خوبه.» پرسید: «بلبل چیه؟» گفتم: «پرنده است.» خوشش آمد. در نهایت رضایت داد چون کادوهای درخواستی برای کریسمس را خریده، پس برای عید نوروز پرنده بخریم. بعد نوبت رادین شد. گفت: «حالا از حافظ بپرسیم برای عید نوروز تخت‌خواب دوطبقه بخریم یا نه؟» بچه‌ام خیلی صبر کرده بود برای نوبت مشاوره.

 حالا خودمانیم ای خواجه حافظ شیرازی! تو که محرم هر رازی، در این هفتصد سال اخیر، چند نفر درباره‌ی خرید جک و جانور خانگی باهات مشورت کرده‌اند؟ نه، بالا غیرتا خیلی دلم می‌خواهد بدانم کسی تا به حال درباره‌ی خرید مار پیتون ازت سوال کرده بود یا نه؟ کمی بار خاطر لطیفت سبک نشد وسط آن همه فال عاشقانه‌ی دیشب؟ کنار سفره‌ی ما ''سرت کمی مست و دلت کمی خوش'' نشد؟


آذر ۲۷، ۱۳۹۷

لالایی برای لاله‌های خفته

این که می‌گویند آدم آروزهایش را زندگی می‌کند درست است. خیال اگر آمد توی سر آدم، معنیش این است که امکان تحققش وجود دارد. بالقوه که شد، بالفعل هم می‌تواند بشود. همه‌ی تفاوت فقط در زمان است. بالاخره یک روزی می‌شود ... حتی روزی که دیگر نباشیم.
امروز جشن مدرسه‌‌ی رادین بود. جشن قبل از تعطیلات کریسمس و سال نو میلادی. سالی دو بار بچه‌ها برای خانواده‌هاشان کنسرت اجرا می‌کنند یک بار برای تعطیلات زمستانی، و یک بار هم برای تعطیلات تابستان  و جشن پایان سال تحصیلی. مدرسه  حدود هفتصد دانش‌آموز دارد از کلاس اول تا کلاس هشتم، و برای اینکه اولیاء هم جای پارک داشته باشند و هم جای کافی برای نشستن در سالن ورزش مدرسه – که سالن اجتماعات هم هست، با برنامه ریزی مرتبی مدرسه هر سال یک روز را به یک گروه سنی اختصاص میدهند. کلاس دوم و سومی‌ها امروز برنامه داشتند. شرکت ما مادر و پدرها در این مراسم برای بچه‌ها خیلی مهم است. با غرور و شوق روی صحنه می‌آیند و برای ما سرود و ترانه می‌خوانند و یا می‌رقصند. تمرینِ کار گروهی و اجرای روی صحنه می‌کنند. هر کس هر جور دوست دارد لباس پوشیده. بعضی ها بلوز شلوار راحتی پوشیده‌اند و بعضی از بچه ها کت و شلوار و کراوات، و یا بلوز و دامن مجلسی و کفش های براق. چشم‌های رادین برق میزد. خودش و دوستانش یکی یکی از روی سن برای ما دست تکان دادند. بالا پایین می‌پریدند، ریز ریز با هم می‌خندیدند، منتظر لحظه شروع هنرنمایی‌شان بودند. نزدیک دو ماه است که هر روز تمرین کرده‌اند.
مدیر مدرسه با پیراهن قرمز ولبخند بزرگ آمد و خودش را پشت بلندگو به همه معرفی کرد و خوشامد گفت – هر چند ما هر روز صبح به صبح جلوی در مدرسه می‌بینمش که ایستاده و با بچه‌ها سلام و احوالپرسی می‌کند. گفت اگر ماشین را جایی پارک کرده‌ایم که شاید مزاحم همسایه‌های اطراف مدرسه باشد، باید ماشین را جا به جا کنیم چون برنامه یک ساعت طول می‌کشد. بچه‌ها کلاس به کلاس می‌آمدند، شعر می‌خواندند و تعظیم می‌کردند و دست در گردن دوست‌هاشان سن را ترک می‌کردند. معلم‌ها کنار درهای خروجی سالن ایستاده بودند تا بچه‌های کلاس‌شان را هدایت کنند. یکی از کلاس‌ها برنامه رقص دو نفری اجرا کردند. تمام پسرها و دخترهای کلاس، دو به دو، دست در دست رقصیدند. پسرها کراوات زده، زلف‌ها شانه زده، دخترها با دامن مشکی چین‌دار و بلوز سفید و موهای مواج‌شان . رقص‌شان دل همه را آب کرد. یکی از دختر کوچولوها با ویولن آهنگ کریسمسی جینگل بلز را اجرا کرد. کلاس رادین ترانه‌ای برای بچه‌های دنیا خواندند و با زبان اشاره برای ناشنوایان هم اجرا کردند. معلم‌شان یهودی است. شعر‌ با ''بچه‌های فلسطین، بچه‌های اسراییل'' شروع شد.
رادین بین دوستانش ایستاده بود، یکی سیاه، یکی بلوند، یکی زرد، و یکی سبزه رو. هم‌ آواییِ دوستانه رنگ‌های شاد. انگار که مهربانی دارد با زیبایی یکسان می‌شود.
یاد دوستان دبستانی‌ام به خیر. چقدر دوست داشتیم با هم سرود بخوانیم. کلاس چهارم دبستان بودیم. معلم پرورشی جوان و بلند و لاغر و رنگ پریده‌ بود. آنقدر رنگ و رو پریده بود که انگار کم خونی داشت. کلا نای حرف زدن نداشت، حرف هم که می‌زد – با همان صدای بی‌رمقش – جمله را نصفه نیمه رها می‌کرد. بهش می‌گفتیم روزنامه‌ی دیواری درست کنیم؟ می‌گفت آره. راهنمایی کردنش در همین حد بود. خودمان می‌رفتیم دنبال کاغذ و مطلب و بقیه‌ی حرفها. خودمان می‌دانستیم باید حتما بالایش ''بسم‌الله الرحمن الرحیم'' بنویسیم، باید جدول بچپانیم توش، شعر بگذاریم، نقاشی و ''لطیفه'' بگذاریم ... مطالب آبکی‌ای که از این طرف و آن طرف کپی می‌کردیم توی روزنامه‌ی دیواری، به درد هیچ کس نمی‌خورد. این را هم می‌دانستیم. روزنامه دیواری فقط بهانه‌ای بود برای دور هم جمع شدن و تمرین کار گروهی – نیازی که خودمان حس می‌کردیم. مثل من که الان دارم می‌نویسم چون حس می‌کنم باید بنویسم، ولو اینکه برای هیچ کس جذاب نباشد. روزنامه، یک جور کاردستی بود برای پر کردن ساعت‌های طویل و کسالت‌بار درس‌های بی‌مایه و تکراری. یک جور چشم و هم چشمی با کلاس‌های دیگر هم بود. ما جزو ارشد‌های دبستان به حساب می‌آمدیم، تازه کلاس چهارمی شده بودیم و می‌خواستیم خودی نشان بدهیم. معلم پرورشی توی راهروی مدرسه می‌رفت و می‌آمد، انگار در حال رفتن به جایی است. چادرش به زمین می‌کشید. همیشه یک ماژیک سیاه وایت بورد دستش بود (نمی‌دانم چرا. اصلا آن موقع‌ها وایت‌بورد نبود. همه‌ی معلم‌ها با گچ می‌نوشتند، این یک جور نشانه‌ی تشخص‌اش بود لابد یا شاید نشانه‌ی این که مشغول کاری ست) و کار خاصی هم نمی‌کرد. اصلا لازم نبود کار خاصی بکند، ما آنقدر ''بزرگ شده بودیم'' که بدانیم او آنجاست که مواظب رعایت حجاب ما باشد. همین. اصلا از بس ما همه چیز را رعایت می‌کردیم او عملا بی‌کار بود.
جشن و شادمانی کلا تعطیل بود. تنها جشن مدرسه، ایام دهه‌ی فجر بود. اصلا مدرسه‌ موظف بود دهه فجر را جشن بگیرد. جشن که می‌گویم البته فقط یک سری کاغذ کشی‌ بی روح رنگ پریده بود که از سقف کلاس‌ها آویزان می‌کردیم. این تنها موقعی بود که کلاس‌مان تزیین می‌شد. بعضی وقت‌ها گروه سرود هم داشتیم. قسمت هیجانی‌ سرود این بود: ''که راه تووو باشدااا راه مااا ای شهید '' به اینجاش که می‌رسید، می‌توانستیم همه با هم فریاد بکشیم. معلم‌ها کاری به کاغذ کشی و تزیین نداشتند. حال و حوصله‌اش را نداشتند، کما اینکه انگیزه‌اش را هم نداشتند. بودجه مدرسه هم نمی رسید. آن موقعی بود که هر سال عید به ما  از این قلک‌های پلاستیکی که شبیه نارنجک بود می‌دادند و تشویق‌مان می‌کردند پول‌های عیدی‌مان را بریزیم توش ببریم مدرسه برای اهدا به رزمندگان جبهه‌های جنگ.
ما بچه بودیم. جشن و شادی می‌خواستیم. کاری به اینکه کی انقلاب کرد و برای چی کرد و بعدش چی شد نداشتیم. تنها فرصت‌مان برای اجرای نمایش، خواندن سرود، دکلمه‌ی شعر، و بالاتر از همه، در آوردن مقنعه‌هامان همین بود. اصلا هدف فقط همین بود که به بهانه نشان دادن زشتی‌ها و پلیدی‌های رژیم سابق، مقنعه‌هامان را در بیاوریم. یک نمایشنامه‌ای هم بود که هر سال اجرا می‌کردیم که آخرش اینجوری تمام می‌شد ''تو کز محنت دیگران بی‌غمی، نشاید که نامت نهند آدمی''. کل نمایش از اول تا آخرش این بود که یک معلم بی رحم، می‌خواست دانش‌آموزی را که درس بلد نبود، تنبیه کند. البته تنبیه بدنی زمان ما در مدارس همچنان رواج داشت، در کلاس خود ما معلم‌هایی که تازه جزو بی‌رحم ها هم محسوب نمی‌شدند، هر از چندی بچه‌های ''تنبل'' کلاس را با خط کش می‌زدند. این تازه از مدرسه‌ها‌ی خوب ‌دخترانه بود. پسرها شدیدتر تنبیه می‌شدند. ولی خب، موقع نمایش، همه‌ی این چیزها در دوران طاغوت اتفاق می‌افتاد. اگر نه که پس ما به چه بهانه‌ای مقنعه‌هامان رو درمی‌آوردیم؟ و تازه، اینجوری به جشن‌های انقلاب و دهه مبارکه هم ارتباط داشت.  اینچنین بود که معلم پرورشی قبول می‌کرد. ما هم دل تو دلمان نبود برای لحظه‌ای که می‌آمدیم برای اجرا یکی یکی پشت سر هم. همه لباس‌های خوشگل می‌پوشیدند – در دوره راهنمایی کسی که نقش معلم را بازی می‌کرد حتی کفش پاشنه بلند هم می‌پوشید و کمی رژ لب هم می‌مالید، تمام کارهایی که در مدارس اکیدا ممنوع بود – همه با موهای آراسته، یکی تل سر می گذاشت، یکی گل رز سرخ می‌زد به موهاش، یکی موهایش را می‌بافت، یکی گردن بند مروارید می‌گذاشت اووه خلاصه نمایشی بود ... ده پانزده نفری در اجرای نمایش شرکت می‌کردیم، همه در نقش دانش‌آموز. غیر از معلم و مبصر کلاس و دانش‌آموزی که درس بلد نبود، بقیه فقط نقش سیاهی لشکر و دکوری داشتیم. گاهی بعضی معلم‌هایمان هم می‌آمدند تماشا و بعدش یواشکی از موهای خوشگل‌مان تعریف می‌کردند. می‌دانستند. معلم پرورشی هم یا نمی‌فهمید یا چاره‌ی دیگری نداشت. چیزی بلد نبود که یادمان بدهد.
کلاس چهارم که بودم، یک بار برای تزیین کلاس رفتم بالای میز ایستادم. میز لق بود و افتادم پایین و نیمکت چوبی سنگین هم چپه شد و درست افتاد روی ناخن شست پایم. ناخن درجا سیاه شد. کسی بالای سرمان نبود. نفسم بند آمده بود ولی شکایتی نمی‌تونستم بکنم. مدیر و ناظم تازه سراسیمه رسیدند و هول شدند. همه‌مان را فرستادند توی حیاط و گفتند لازم نیست تزیین کنیم. تا آن موقع ما اصلا نمی‌دانستیم آنها مسئول ایمنی ما در مدرسه هستند. در خانه پدرم به کل دهه‌ی زجر بد و بیراه گفت و مادرم شماتتم کرد که چرا رفتم بالای میز.
کلاس پنجم بودیم و باز ایام مبارکه شروع شد و ما هر چه منتظر شدیم کسی نیامد بگوید سرود بخوانید یا نمایش اجرا کنید. اصلا نفهمیدم چطور شد که لحظه‌ی آخر قرار شد ما نمایش اجرا کنیم ، لابد فهمیده بودیم کلاس رقیب نمایش دارند. چند نفر جمع شدیم و یک نفر یک سناریوی بی‌مزه گفت اما هیچ چیزی مهم نبود الا در آوردن مقنعه و نمایش دادن موهای‌مان. نقش جلاد را دادند به من. هنوز نمی‌فهمم چرا این نقش را قبول کردم. ولی به هر حال اینقدر خر نبودم که بگذارم همه بفهمند این نقش منفور را فقط برای نمایش موهای صاف و مدل گردم قبول کرده‌ام. همون موقع خانوم پرورشی چادر به سر، ماژیک به دست از جلوم رد شد. هر دو بی کار بودیم. توی راهرو کسی نبود. به سرم زد ازش بپرسم چی باید بپوشم که شبیه جلادها بشم؟ خب من کلاس پنجم بودم و بزرگ شده بودم، فکر می‌کردم دارم با یک آدم بزرگ سر موضوع مهمی مشورت می‌کنم، قاطی بزرگترها شدن حس جالبی بود، و نمیدانم چی از دهنم پرید، کلمه‌ی گریم مثلا یا چیز مشابهی که خانوم پرورشی یک لحظه فکر کرد، بعد خیلی بی‌تفاوت ماژیک کلفتش را بیرون کشید و به پهنای ماژیک دور چشم‌های من دو تا هلال سیاه  رسم کرد. از بالا و پایین. آن روز هر کس من را دید، از مدیر و معلم و هم‌کلاسی‌ها، یک آن قیافه‌اش در هم شد. با نگرانی می‌پرسیدند چی شده؟ و من هم با خنده می‌گفتم هیچی ... گریم نقش جلاد است.
از نمایش هیچ چیز دیگری یادم نیست. از بقیه‌ ماجرا، فقط نگاه وحشت‌زده‌ی پدرم است که یادم می‌آید وقتی آمده بود دم در مدرسه دنبال ما. می‌خواست سر به تن معلم احمق نباشد. تمام روز با صابون زیر چشم‌هایم را می‌شستم. بعد مواظب بودم مامان قرمزی زیر چشمم را نبیند. مامان آمد مدرسه، خیلی کوتاه و دست به عصا به مدیر گلایه کرد. مادرم خودش معلم بود. یک هفته طول کشید تا آثار سیاهی‌ دور چشمم پاک شد. خانوم پرورشی همان‌طور بی‌تفاوت در راهروها قدم می‌زد.
دیده شدن برای بچه‌ها مهم است. شنیده شدن، حس شدن. نمی‌دانم آنکه امروز دلش پر کشید و چشم‌هایش از خوشحالی خیس شد، مادر بچه‌ام بود یا کودک به انتظار نشسته‌ی درونم؟
آدم یک جایی یک جوری آروزهایش را زندگی می‌کند.
و ما هنوز روزهای بی‌شماری را همچنان انتظار می‌کشیم. روزی که کودکان ایران، سوریه، یمن، فلسطین، کودکان آواره پشت مرزها، کودکان فقر و ترس و درد و انزوا، کودکان تمام دنیا نه فقط توی شعر، که روی صحنه می‌خوانند و می‌رقصند. روزی که جنگ افسانه‌ایست، و کمترین سرود بوسه است. و نگاه ما از پشت پرده‌ی مه‌ آلود اشک، با نهایتِ شادی، نهایتِ ذوق و نهایتِ غرور چشم در چشم خواهد شد.  چرا که رویایش را دیده‌ایم.



آبان ۲۵، ۱۳۹۷

به خاطر آینده‌ی بچه‌ها مهاجرت کنیم؟

شاید  تصمیم به مهاجرت با وجود بچه، به همان اندازه‌ی تصمیم به بچه‌دار شدن سخت باشد. تصمیمی که راه برگشت از آن آسان نیست. هیچ کس جام جهان‌نما ندارد و نمی‌تواند آینده را پیش‌بینی کند. در عین حال پدر و مادرها ناچارند تقریبا هر روز برای آینده فرزندان‌شان – گرانبهاترین افراد زندگی‌شان – برنامه‌ریزی ‌کنند و تصمیم‌ بگیرند.

در چند سال اخیر که موج مهاجرت‌ها از ایران شدیدتر شده است، دوستان زیادی تماس گرفته‌اند و درباره‌ی شرایط زندگی در کانادا پرسیده‌اند، مخصوصا کسانی که بچه دارند. اکثرشان می‌گویند تصمیم سختی است ولی به خاطر آینده‌ی بچه‌ها باید زودتر اقدام کنیم. 

پاسخ دادن به این سوال هم سخت است. به نظر من مهاجرت مثل ازدواج یک تصمیم خیلی شخصی است. همان‌قدر ریسک دارد. هیچ کس نمی‌تواند آسایش و خوشبختی شما را ضمانت کند. برای یک عده عالی است، و با روحیه‌ و شرایط عده‌ی دیگری سازگار نیست. نمی‌خواهم تصور نادرست یا ناکاملی از زندگی در کانادا  به کسی بدهم. نه دوست دارم کسی را به مهاجرت تشویق و ترغیب کنم، و نه دوست دارم از مهاجرت بترسانم  یا رأی‌شان را بزنم. مهاجرت به خاطر آینده‌ی بچه‌ها، برای کسانی مانند مادر امید کردستانی (از مدیران ارشد گوگل و توییتر)  و یا مادر مریم منصف (جوان‌ترین وزیر کنونی کانادا) احتمالا بهترین ریسک زندگی‌شان بوده؛ ولی در عوض مادران و پدران دیگری هم هستند که شاید هر روز از کرده‌ی خود پشیمان‌اند، داستان‌‌شان درغربت‌ پر آب چشم است و سرانجامِ سخت و غم‌انگیزی داشته که به افسردگی و یا انزوای جگرگوشه‌شان منتهی شده است.

اگر نه خیلی خوشبین باشیم و نه خیلی بدبین، کانادا برای بچه‌ها جای بسیار خوبی است. زندگی در کانادا بی‌شک به استانداردهای قابل قبول دنیای امروز نزدیک‌تر است و قابل مقایسه با وضعیت موجود در ایران نیست. محیط جامعه سالم‌تر و قانون‌مندتر است. سایه‌ی مدام جنگ و تحریم و بی‌ثباتی بالای سر این کشور نمی‌گردد. امکانات آموزشی و پرورشی در همه‌ی زمینه‌ها از علوم تا هنر و ورزش  بسی مهیاتر است. کانادا کشور آرامش و امنیت است.  اما دوباره می‌گویم که این‌ حرف‌ها همه‌اش حکم کلی صادر کردن است.  هر کدام از مهاجران داستان خاص خودشان را دارند. مخصوصا که مهاجران ایرانی کانادا، نمونه متوسط جامعه ایران نیستند، معمولا از اقشار تحصیل کرده‌تر و مرفه‌تر جامعه ایرانی هستند که سطح زندگی‌شان در ایران از سطح زندگی معمولی و عادی جامعه‌ چند پله بالاتر است، هم از لحاظ فرهنگی و هم از لحاظ مالی.

مشکلات رایج در ایران را که همه تا حدودی می‌دانیم. از ابتدایی‌ترین و اساسی‌ترین چیزها مثل هوای آلوده شروع می‌شود تا مشکلات بنیادی فرهنگی و سیاسی و اقتصادی. این‌ مشکلات را شما بهتر از من می‌دانید. من از چیزهایی می‌نویسم که اینجا می‌بینم.

گذشتن از سال‌های اولیه مهاجرت برای هیچ کس آسان نیست. مهاجر مثل آن چند ضلعی دندانه‌داری  است که مدام به این ور و آن ور می‌خورد، گوشه‌هایش ساییده می‌شود و سمباده می‌خورد تا روی غلتک بیفتد. بنابراین بسته به تصورات و توقعاتی که از زندگی در کانادا دارید، حین این بالا و پایین شدن‌ها ممکن است دچار حس سرخوردگی و پشیمانی هم بشوید.

مشکل اصلی و اولیه اکثر مهاجران تازه وارد، مساله کار و درآمد است. حتی کسانی که پس‌انداز مالی نسبتا خوب و یا منبع درآمدی در ایران دارند، این روزها  با بالا رفتن قیمت دلار و نا‌مشخص بودن وضعیت اقتصادی ایران با مشکلات پیش بینی نشده‌ای مواجه شده‌اند. از طرفی برخی با تحصیلات و سابقه‌ی کاری خیلی خوب وارد کانادا می‌شوند ولی از قبل نمی‌دانند شرایط کاری در اینجا چگونه است. از این میان برای مثال پزشکان از زمره‌ی کسانی هستند که شرایط کاریابی در رشته‌های مرتبط  برایشان به مراتب سخت‌تر است، چون ورود به سیستم خدمات پزشکی و درمانی کانادا شرایط و امتحانات ویژه‌ای  دارد. هنرمندان هم جزو گروهی هستند که برای ورود به بازار کار در رشته‌ی تخصصی خودشان معمولا با چالش‌های بسیاری مواجهند. مهاجرانی که برای پیدا کردن کار دلخواه‌ و درآمد کافی – برای لذت بردن از زندگی در کانادا آنجوری که انتظارش را داشتند – با مشکل مواجه می‌شوند، متاسفانه با طولانی شدن این وضعیت روحیه امیدوار اولیه خود را از دست می‌دهند و تمام این‌ها روی وضعیت زندگی بچه‌ها تاثیر می‌گذارد. امروزه خیلی از خانواده‌ها ناچارند به دنبال کار و درآمد از شهرشان به شهر دیگری کوچ کنند و یا یکی از والدین برای مدتی برای کار به شهر دیگری برود ، ولی این شرایط برای بچه‌ای که خودش به عنوان یک تازه وارد با چالش‌های مهاجرت –یادگیری زبان، فرهنگ ، پیدا کردن دوستان جدید، و از دست دادن محبت و حمایت مادربزرگ و خاله و عمو– مواجه است بسیار سخت‌تر است.

مشکل دیگری که بارها دیده‌ام این است که بعضی‌ها فکر می‌کنند زبان انگلیسی را همین جا و ''در محیط'' سریع‌تر و راحت‌تر یاد خواهند گرفت. برای همین تا وقتی که در ایران هستند برای تکمیل مهارت‌های زبانی‌شان وقت صرف نمی‌کنند. توصیه‌ی اکید این بنده‌ی حقیر (بر مبنای مشاهداتم) این است که در حد متوسط زبان محاوره‌ای و نوشتاری بلد باشید. آدم میخش را با زبان می‌کوبد. مدرک تحصیلی‌تان هر چه باشد، اگر نتوانید در حد خرید گوشی و سرویس موبایل یا ثبت نام بچه در مدرسه کارتان را راه بیندازید، به سختی جزو قشر باسواد جامعه‌‌ی جدید محسوب می‌شوید. از طرفی وقتی پایتان رسید اینجا، بدوبدوها شروع می‌شود و دیگر نه وقت چندانی برای یادگیری زبان می‌ماند و نه انرژی چندانی. درست است که شمار ایرانیان در شهرهای بزرگی نظیر تورنتو آنقدر زیاد شده که برای رفع و رجوع  کارتان درمانده نشوید، ولی برای حفظ روحیه‌ی خودتان هم بهتر است زبان را خوب بلد باشید. اگر بخواهید دنبال کار بگردید که تسلط به زبان (محاوره‌ای و تخصصی) واجب و الزامی است.

مشکل مهم دیگر دوری از خانواده و دوستان است.  مهم‌ترین و اولین چیزی که آدم با مهاجرت از دست می‌دهد، پشتوانه و اعتبارش است. پشتوانه، حضور حامی و دلگرم کننده‌ی خانواده و دوستان است. حمایت‌هایی که گاهی آنقدر بهش عادت می‌کنیم که به چشم‌مان نمی‌آیند. وجود دوستی که با هم یک چای بخورید و دل‌تان باز شود. یا فرد مورد اعتمادی که اگر یک روز سر کار گیر کردید و ناچار شدید کمی بیشتر بمانید بتواند بچه را از مدرسه بگیرد یا اگر مریض و بستری شدید بتواند دو روز از بچه‌ی شما مراقبت کند.  بزرگسالان تحمل بهتری دارند، ولی بچه‌ها با توجه به سن‌شان، نیازهاشان، و وابستگی‌های عاطفی‌شان مدتی بعد از مهاجرت احساس تنهایی خواهند داشت. حال اگر شرایط والدین به گونه‌ای باشد که ساعت‌های طولانی سر کار و از خانواده دور باشند، تامین این نیازهای روحی و عاطفی برای فرزاندانشان سخت‌تر هم خواهد بود.

اعتبار، وجهه‌ی اجتماعی است. وجهه‌ و اعتباری که سالیان سال با تلاش در محل کار و زندگی برای خود ساخته‌اید را با مهاجرت یک جا و یک ‌شبه از دست خواهید داد. باید همه چیز را از نو بسازید: از ساختن روابط و دوستان جدید گرفته تا اثبات توانایی‌هایتان در محیط کار و جامعه جدید. یکی از دلایلی که مهاجرت معمولا برای افراد زیر ۳۰ سال راحت‌تر است همین است که هنوز برای ساختن اعتبارشان آنقدر عرق نریخته‌اند. دل کندن از تمام مقام و موقعیت‌های اجتماعی و دوباره شروع کردن از صفر (یا از پایین) کار آسانی نیست. روحیه بسیار مقاومی می‌خواهد. چیزی که امید کردستانی در سخنرانی‌ معروفش در دانشگاه سن خوزه از آن به عنوان  ''روحیه‌ی خوشبین و امیدوار مهاجران'' یاد می‌کند.

از دست دادن پشتوانه و اعتبار بعد از مهاجرت شاید به نظر بدیهی بیاید ولی از جمله چیزهایی است که به نظر من فقط با تجربه می‌توان درکش کرد. مثل بادهای سرد و سوزناک کانادا در هوای منفی ۲۰ درجه. شبی که برای آمدن به تورونتو به فرودگاه مهرآباد می‌رفتیم اوایل زمستان بود. چند تا از دوستانم به شوخی پنجره‌ی ماشین را پایین کشیدند تا باد سرد به سر و صورتم بخورد و برای هوای سرد تورونتو آماده شوم. هنوز هر وقت یادم می‌آید خنده‌ام می‌گیرد، فقط با تجربه عملی می‌توان فهمید که ۲۰ درجه زیر صفر یعنی چه.

فریبا وفی در کتاب جدیدش «بی باد، بی پارو» چند داستان‌ کوتاه درباره مهاجران دارد. به نظرم بی باد، بی پارو راندن قایق زندگی از بهترین عنوان‌ها باشد برای بیان حال مهاجران. همیشه یک چیزهایی را از دست می‌دهیم تا چیزهای دیگری به دست بیاوریم. یادمان باشد روحیه مقاوم‌ و خوشبینمان را تحت هر شرایطی حفظ کنیم.

مهاجرت پدیده‌ی دنیای امروز است. خواه ناخواه و نرم نرم در اطراف‌مان پیش می‌آید؛ حتی اگر از جای‌مان تکان هم نخوریم. مثل پدر و مادرهایی که هر کدام از بچه‌های‌شان یک گوشه‌ی دنیاست. مثل همسایه کانادایی تبار من که جد اندر جدش ساکن آلبرتا بوده‌اند ولی به خاط کار به تورونتو مهاجرت کرده‌اند و بچه‌هایش مثل بچه‌های من  از نعمت نزدیکی به خاله و عمو و مادربزرگ محرومند. شاید این دوری و دست تنهایی و از دست دادن و ساختن دوباره‌ی رابطه‌ها خیلی ترسناک و عجیب نباشد. راهکارهای زندگی امروز متفاوت‌اند. ولی همه چیز  بستگی دارد به شرایط، روحیات، نیازها، و شدت و حدت وابستگی‌های شما. بچه‌ها معمولا خیلی زود زبان یاد می‌گیرند، با فرهنگ اینجا اخت می‌شوند، و گلیم خودشان را از آب می‌کشند بیرون. فقط وقتی می‌گویید به خاطر آینده‌ی بچه‌ها  حاضرید از همه‌ی چیزهایی که دوست دارید دست بکشید لطفا کمی دقیق‌تر فکر کنید. بچه‌های کوچک‌تر در کنار آرامش و شادی والدین‌شان خوشحال‌ترند. آنچه برای بچه‌ها مهم‌ترین است حضور گرم و شاد و مهربان‌ خودتان است. بچه‌ها زودتر تطابق می‌پذیرند، شما چقدر مطمئن‌اید به انعطاف پذیر بودن خودتان؟

اینکه کسی در شرایط مشابه شما مهاجر موفقی شده است، خبر خوبی است و مایه‌ی دلگرمی است اما نمی‌تواند سند و گواه قطعی بر موفقیت شما هم باشد. و یا برعکس. ناموفق بودن دیگران دلیلی بر عدم موفقیت شما نخواهد بود. تعریف موفقیت از دید آدم‌های مختلف متفاوت است. شرایط و روحیات خاص خودتان را فقط شما می‌دانید و بس. کما اینکه دوست من که از دید همه مهاجر موفقی بود (دید همه معمولا شغل و درآمد را می‌بیند) در همین بحبوبه‌ای که همه دارند سینه خیز و با چنگ و دندان از ایران خارج می‌شوند برگشت ایران. دلایل خودش را داشت.

مهاجر موفق از دید من کسی است که اینجا را خانه‌ی خود می‌داند. تصمیمش را گرفته، عزمش را جزم کرده برای ماندن و ریشه دواندن. اینجا را دوست دارد. در شک مدام میان ماندن و رفتن دست و پا نمی‌زند. از زندگی کردن میان مردم هفتاد و دو ملت دیگر راضی است و خودش را عضوی از این جامعه‌ی رنگارنگ می‌داند.

 در پایان، پیشنهاد می‌کنم یک لیست برای خودتان درست کنید و ببینید از چه چیزهایی خسته شده‌اید و دلایل‌تان برای مهاجرت چیست. از چه چیزی می‌خواهید فرار کنید. لیست دیگری هم بنویسید از تصور و انتظارات‌تان از زندگی در محیط جدید و بعد از مهاجرت. چه می‌خواهید به دست بیاورید یا تجربه کنید؟ چه چیزهایی در ایران غیر قابل تحمل و یا سخت است، چه چیزهایی را بعد از مهاجرت از دست خواهید داد و در مقابل چه آینده‌ای برای خودتان (و فرزندان‌تان) می‌بینید. تا چه حد توان و روحیه‌ی شروع کردن دارید، از چه چیزهایی می‌توانید بگذرید و چه بهایی برای به دست آوردن چیزهای جدید حاضرید بپردازید. تسلط تان به زبان انگلیسی یا فرانسه چقدر است. دوست خوش‌فکری داریم که همیشه می‌گوید  لیست اول را یک جایی برای خودتان نگه دارید و بعد از مهاجرت، وقتی شرایط آنقدر سخت شد که به تصمیم خودتان لعنت فرستادید (چون حتما چنین روزهایی پیش خواهد آمد)  لیست را نگاه کنید تا یادتان بیاید که ایران همه‌اش محبت دوست و فامیل و کشور گل و بلبل نبوده،  دلایلی داشتید برای مهاجرت و رویاهایی برای رسیدن.  یک کار دیگر هم بکنید. از اینترنت نهایت استفاده را ببرید. لیست دوم (لیست آمال و آروزها) را مورد به مورد بررسی کنید و امکان تحققش را بسنجید.

من شخصا معتقدم هر جا که آروز و رویایی هست، راهی هم برای رسیدن به آن هست. فقط این راه نهایتا همیشه مهاجرت نیست.  مهاجرت، شروع نو ، آغاز دوباره، کشف تازه است. گاهی شاید همان انرژی‌ای که برای بی باد و بی پارو راندن قایق زندگی می‌خواهیم صرف کنیم، برای مرمت زورق شکسته‌ی قدیمی هم جواب بدهد.


] شمار مهاجران ایرانی کانادا در چند سال اخیر بسیار بیش از گذشته شده است. من از سال ۲۰۰۲ در کانادا زندگی می‌کنم و ساکن تورونتو هستم (حدود ۱۶ سال). هر بار که دوستی از ایران درباره شرایط زندگی در کانادا از من سوال می‌کند، به این فکر می‌افتم که جواب سوال‌ها را جایی بنویسم. ولی نوشتن یک متن جامع و کامل که باعث برداشت اشتباه نشود بسیار وقت گیر خواهد بود. این شد که به فکر افتادم هر سوالی را - در حد بضاعت خودم- در یک قسمت جواب بدهم. شاید اگر همه‌ی ما آنچه در توان‌مان است بنویسیم،  خیلی از شک و شبهه‌ها برطرف شود. اینجا درباره چیزهایی خواهم نوشت که  بر اساس تجربه شخصی خودم اطلاعات درست و دقیقی از آن دارم. اگر مطلبی ناقص بود،  ممنون می‌شوم دوستان دیگر نظرشان را برایم بفرستند. [


نوشته‌ی #ماندانا_جعفریان


http://telegram.me/duringtheduring




آبان ۱۱، ۱۳۹۷

جشن هالووین

تا قبل از بچه‌دار شدن، جذابیت هالووین برایم فقط در این حد بود که گاهی در خیابان یا محل کار آدم‌هایی با سر و شکل بامزه و لباس‌های متفاوت ببینم: زنی با دو گوش دراز و دم گرد در لباس خرگوش، مردی با صورت رنگ شده، دماغ قرمز و لباس رنگارنگ دلقک‌ها‌، بچه‌ای با شنل و ماسک سوپرمن یا در لباس راه راه زرد و مشکی زنبورعسل. آدم‌هایی که بسته به روحیات‌شان یا کلاه‌‌خود شاخدار و سپر و شمشیرداشتند، و یا لباسی به شکل ساندویچ سوسیس و همبرگر پوشیده بودند. روحیه بازیگوش و علایق متفاوت‌شان برایم جذاب بود و هست. اینکه حاضر بودند در ملاء عام لودگی کنند و مسخره‌بازی در بیاورند، و اسباب تفریح خودشان و بقیه باشند برای من که از ایرانِ همه-چیز-ممنوعِ بیست سال پیش آمده بودم جالب و عجیب بود و هنوزهم بعد از این همه سال زندگی در کانادا عادی نشده است. اصلا همین عادی نبودن است که هالووین را جذاب می‌کند.  

از این قبیل جشن‌ها سالی چند بار در تورونتو برگزار می‌شود. مثل کارناوال کاریبانا که جشن رقص و موسیقی اهالی جزایر دریای کارائیب و آمریکای جنوبی است، و یا ''رژه‌ی پراید'' که جشن مختص دگرباشان جنسی است و برای احقاق حقوق قانونی آنها برگزار می‌شود. در هر کدام از این جشن‌ها، ماسک‌ها، نقاشی‌های روی صورت، و کاستوم‌های (لباس‌های متفاوت)‌ خاصی به چشم می‌خورد که دیدنش جالب است، اما هالووین جشنی است که تقریبا همه‌ی بچه‌ها در آن مشارکت دارند و می‌توان گفت بیشتر مخصوص بچه‌هاست.

در کانادا، هالووین را در مدارس جشن می‌گیرند. در واقع از همان مهد کودک شروع می‌شود، مثل کریسمس. کاستوم‌ بچه‌های کوچک دل آدم را آب می‌کند. یکی شبیه توت‌فرنگی می‌شود، یکی شبیه نخود سبز (تام انگشتی بود یا نخودی؟)، یکی دایناسور می‌شود، یکی کفش‌دوزک قرمز با پاپیون سیاه. هر سال در سی و یکم اکتبر (نهم یا دهم آبان)، غروب وقتی هوا کم کم تاریک می‌شود، بچه‌ها یک کیسه یا سبد دست‌شان می‌گیرند و می‌روند دم خانه‌ی همسایه‌ها برای جمع کردن قاقالی‌لی و هله هوله. رسم این است که هر کس منتظر بچه‌هاست و برای‌شان خوراکی‌ آماده دارد، چراغ‌ بیرون خانه را روشن می‌گذارد و معمولا چند تا دکور مخصوص هالووین مثل کدو تنبل هم دم در خانه‌اش می‌گذارد. بچه‌های کوچکتر به همراه یک بزرگسال ، و بچه‌های بزرگترمعمولا با گروه دوستان‌شان می‌روند دم خانه‌ها. در می‌زنند و به صاحب‌خانه می‌گویند «تریت اورتریک». تریت همان خوراکی است و تریک یک جور تهدید محسوب می‌شود. یعنی یا بهمون خوراکی میدی یا جادو جنبلت می‌کنیم که بدشانسی بیاری و بدبخت بشی! بچه‌های کوچک عمدتا خودشان هم معنی این اصطلاح را نمی‌دانند و من هم به تازگی یافتمش. صاحب‌خانه‌ها هم شکلات یا چیپس و پفک و آبنبات و یا اسباب بازی کوچکی چیزی آماده دارند و به بچه‌ها می‌دهند و هالووین مبارک می‌گویند. امسال یکی از همسایه‌ها به بچه‌هایم گردو داده بود.

قبل از بچه‌دار شدن، ما مشارکت جدی‌ای در هالووین نداشتیم. سال اولی که بچه‌اول‌مان به سن شرعی و قانونی هالووین بازی رسید، یعنی وقتی حدودا یکسال و نیمه بود، دو روز قبل از هالووین یک بسته کادو جلوی در خانه پیدا کردیم. یک بسته پر از شکلات و پفک و هله هوله‌های دیگر با یک کارت از طرف همسایه‌ی روبه‌رویی که روابط‌‌مان با آنها فقط در حد دست تکان دادن و ''های'' گفتن از دور بود.  توی کارت نوشته بودند که معذرت می‌خواهند که شب هالووین نمی‌توانند از کوچولوی ما پذیرایی کنند چون برای‌شان مسافرتی پیش آمده و آن شب خانه نخواهند بود و برای همین به جایش این بسته را فرستاده‌اند. امضا: جک، هلن، جاناتان، و اِمی. ما از روی اسم اِمی شناختیم‌شان که اسم سگ‌شان بود. واز آنجا فهمیدیم که هالووین خیلی جدی است و زشت است اگر در خانه نباشیم و به بچه‌های محل شکلات ندهیم. از آن به بعد هر سال نوبتی، یکی‌مان بچه‌ها را می‌برد با کیسه‌هایشان دم خانه‌ی همسایه‌ها هله هوله جمع کنند، و یکی‌مان خانه می‌ماند تا با ظرفی پر از هله‌هوله‌جات از بچه‌های محله‌ پذیرایی کند.

متاسفانه جنبه تجاری و تبلیغاتی هالووین هم مثل باقی چیزها هر سال بیشتر می‌شود. یک سری محصولات فقط مختص هالووین ساخته می‌شود مثل انواع و اقسام کاستوم‌های زنانه، مردانه و بچه‌گانه در سایز‌های مختلف، تزئینات و دکوراسیون داخل خانه و بیرون از خانه، و خوراکی‌های مخصوص هالووین. شرکت‌های شکلات سازی و چیپس و پفک سازی، یک سری تنقلات فقط مخصوص هالووین درست می‌کنند. مثلا کیت‌کت که روی بسته‌بندی‌اش عکس عنکبوت و جادوگر و کدو تنبل است و در بسته‌های کوچک قابل توزیع می‌آید. تازه چون خیلی از بچه‌ها به انواع بادام زمینی و درختی و غیره آلرژی دارند، تمام این تنقلات با علامت استاندارد ''بدون آجیل و چهار مغز'' به بازار عرضه می‌شوند که همه فیض ببرند.

می‌گویند هالووین از آیین پگان‌ها (آیین بی‌دینان قبل از مسیحیت) وارد رسوم مسیحی شده. این ارواح و اشباح ترسناک که به درخت‌ها آویزان می‌کنند و نمایانگر ارواح سرگردان مرده‌هاست، صورتک‌های کریه‌المنظر وغیره یادگار دوره پِگان‌هاست. برای مسیحیان، اکتبر ماه قدیسان است. ضمن اینکه اکتبر موعد درو هم بوده و آغاز پاییز است که سمبلش کدو تنبل و گل داوودی است. بعدها این داستان‌ها در طول زمان با هم ادغام شده و شلم شوربای هالووین را درست کرده و بخش تجاری هم با سودی که از این راه به دست می‌آورد آتشش را دامن زده است.

از یک ماه قبل از هالووین، فروشگاه‌های بزرگ موقتی برپا می‌شوند. انواع و اقسام کاستوم‌ها برای سلیقه‌های مختلف از لباس سربازها و شوالیه‌ها گرفته، تا لباس‌های سکسی زنانه، و پیراهن‌های پرنسسی برای دختر بچه‌ها، شخصیت‌های کارتونی دیزنی، یا لباس‌های طرح حیوانات، یا لباس‌های فکاهی و خنده‌دار مثل کاستوم دونالد ترامپ که یکی دو سال اخیر خیلی مد شده. انواع کلاه گیس‌های زنانه و مردانه، و صورتک‌های ترسناک با دندان‌های دراکولایی و خونین، دست و پای بریده شده ، غیره. به غیر از این‌ها هر کس به تناسب وقت و سلیقه و خلاقیت و تخیل خود صورتش را گریم می‌کند و کاستومی برای خودش سر هم می‌کند. یکی کامپیوتر لپ‌تاپ می‌شود و آن یکی لیف حمام.

بچه‌ها هر سال روز هالووین با کاستوم به مدرسه می‌روند که این خودش کلی موجب تفریح و سرگرمی‌شان است. فقط اجازه ندارند شمشیر و اسلحه پلاستیکی با خودشان به مدرسه ببرند و سر و صورتشان هم باید معلوم باشد و نمی‌توانند ماسک بزنند. همه کارمندان مدرسه از مدیر و معلم و غیره کاستوم می‌پوشند و همکلاسی ‌ها معمولا عکس دسته جمعی می‌گیرند. معلم‌ها برای بچه‌های کوچک‌تر با کدو تنبل (کدو حلوایی گرد) چراغ فانوس درست می‌کند و به بچه‌ها یاد می‌دهند که چطور کدو را تراش بدهند و داخل شکم‌اش را خالی کنند. درست کردن این فانوس‌ها  از کاردستی‌ها و دکورهای مخصوص هالووین است. همینطور که انواع سوپ، کیک‌ و شیرینی‌هایی که با کدو حلوایی پخته می‌شود از سنت‌های مربوط به هالووین است.

هالووین برای من کاستوم‌های بامزه و تخیلی، قاقالی‌لی دادن به بچه‌ها، کدو حلوایی‌های ریز و درشت سفید و نارنجی،  و گل‌های رنگارنگ داوودی است.
بعضی‌ها دوست دارند کاستو‌م‌های ترسناک بپوشند و دکور وحشتناک جلوی در خانه بگذارند: سنگ قبر، ارواح آویزان از درخت، عروسک‌های زشتی که وقتی بهشان نزدیک می‌شوی به سبک فیلم‌های ترسناک جیغ‌ می‌کشند. اسکلت‌هایی با چشم‌های قرمز از حدقه در آمده که یکهو دستشان را جلوی صورتت می‌گیرند. معتقدند این چیزها باعث می‌شود ترس و وحشت بچه‌ها بریزد. این اعتقاد، هر منشأیی که داشته باشد، باور و انتخاب من نیست. قبول ندارم که دیدن صورت‌های زشت خون‌آلود جلاد گونه، یا دست و پاهای بریده – که حتی گاهی بچه‌های هشت ساله هم می‌پوشند– باعث عادی شدن این صحنه‌ها و ریختن ترس‌شان بشود. با بچه‌هایم  درباره‌ی هالووین صحبت می‌کنم. می‌پرسم کدام قسمت هالووین را بیشتر دوست دارند و چرا؟ و اینکه با پوشیدن کاستومی که انتخاب می‌کنیم، چه چیزی را تبلیغ و ترویج می‌کنیم‌؟ بهشان می‌گویم که راز دوست داشتنی بودن و ادامه یافتن هالووین در برقراری ارتباط با همسایه‌هاست و نه به خاطر ترساندن همدیگر. که خیلی خوب است که همسایه‌های پیر ما که تنها زندگی می‌کنند سالی یکبار منتظر بچه‌ها هستند که زنگ در خانه‌شان را بزنند و شادی و هیجان به خانه‌شان ببرند. برای بچه‌های مهاجر و تازه وارد محله، خیلی خوب است که (در این عصر سرد و سنگی) حس دوستی و نزدیکی با همسایه‌ها را تجربه کنند. حس گرم چراغ روشنی که منتظر است بهشان شیرینی و لبخند هدیه کند. هالووین، به مثابه‌ی خیلی از سنت‌های  قدیمی‌تر هم‌نظیرش در اقصا نقاط جهان، ترویج حس همسایگی و عطوفت به کودکان و شادی دسته جمعی است و نه عادی سازی صحنه‌های ترس و وحشت.

وقتی بزرگ‌تر شدند دوست دارم درباره جنبه‌های منفی  تبلیغات، شبیه سازی جمعی و القاء سلیقه به جامعه از طریق کاستوم‌های موجود در بازار، و ترویج بیهوده‌ی مصرف‌گرایی باهاشون صحبت کنم. تولید و فروش کاستوم‌های نایلونی و ماسک‌های پلاستیکی به سود یا زیان چه کسانی است؟ چطور می‌توانیم از هالووین برای ترویج شادی، حفظ  روحیه‌ی بازیگوش بچه‌گی،  دور هم بودن، و خلاقیت و نوآوری استفاده کنیم؟ به غیر از کاستو‌م‌های موجود در بازار، چه کاستومی دوست دارند بپوشند؟ چه ''تریت''هایی برای پخش‌کردن بین بچه‌ها مناسب‌تر است؟ آیا دوست دارند لواشک ایرانی یا مثلا مداد رنگی هدیه بدهند؟


تا قبل از بچه‌دار شدن فقط قیافه‌ی بامزه‌ی بچه‌ها در کاستوم‌های‌شان برایم جالب بود ولی حالا حس‌شان را درک می‌کنم، می‌دانم برای هالووین چقدر انتظار کشیده‌اند. ازشان درباره‌ی کاستوم‌های‌شان سوال می‌کنم و زیاد وقت‌شان را نمی‌گیرم تا بدوند در خانه‌ی بعدی و هله هوله‌ی بیشتری جمع کنند.  گاهی هم خودم کاستوم می‌پوشم و کودک درونم را در جشن و شادی و لودگی و سبک‌سری‌ای که هیچ وقت فرصت تجربه کردنش را نداشت، سهیم می‌کنم.

هالووین دارد به تمام نقاط دنیا رخنه می‌کند. نگران آن نیستم. نگران تمام سنت‌های با معنا و زیبایی هستم که کم کم فراموش و ریشه‌کن می‌شوند. قاشق زنی و فال‌گوش ایستادن چهارشنبه سوری‌ها، آجیل های دورهمیِ مشگل گشا ... کودکان بی خاطره از محبت همسایه‌ها.  






نوشته‌ی: ماندانا جعفریان



https://telegra.ph/جشن-هالووین-11-03