شهریور ۱۱، ۱۳۹۳

دوم سپتامبر یا اول مهر

شازده کوچولو فردا میره مدرسه. من اضطراب دارم. یک جور حس مربوط به روز‌های خاص که نمی‌دانم هیجان است یا اضطراب یا یک جور مرض که آدم فکر می‌کند فردا یک روز بزرگ است پس باید یک جوری امشب را دیر بخوابم و فردا خسته بیدار شوم. همه را خوابانده‌ام. ساعت را کوک کردم برای فردا. پسرک یک کوله پشتی‌ می‌خواهد که تویش یک کم قاقالی‌لی باشد و یک کلاه آفتابگیر. همه همه اش ۲ ساعت قرار است برویم مدرسه و برگردیم. همین. فکر می‌کنید کوله پشتی‌‌اش آماده است؟ خیر! چون من فکر می‌کنم این کار خیلی‌ خیلی‌ مهم است و باید با آداب مخصوصی در نصفه شب انجام شود. هی‌ رفتم عکسهای بچه‌گی‌اش را نگاه کردم. بچه‌گی‌اش را این جوری می‌نویسند؟ هی‌ رفتم توی فیس بوک بنویسم "شازده کوچولوی من فردا به مدرسه میرود" یا اینکه "جوون جووونم فردا به مدرسه میرود!" یا "تو کی‌ بزرگ شدی آخه؟" بعدش فکر کردم این لوس بازی‌ها را کنار بگذارم. فردا صد تا عکس روز اول مدرسه میاد تو فیس بوک. امشب پسر کوچولو می‌خواست موقع خواب با هم "صحبت کنیم" مثل همیشه، اما من باید حبه‌ی انگور را می‌خواباندم که برایم گریه می‌کرد. بعد هر دو تا یک دفعه مامانی‌ شدن و برایم گریه کردند. من که برگشتم شازده کوچولوی چهار سال و نیمه‌ی من خواب بود. اینا رو هم مینویسم چون مرض دیگرم خود آزاری است. باید خودم را روزی، حالا نشد شبی‌ یک بار محاکمه کنم. بعدش آمدم اینا رو توی وبلاگ بنویسم باز دیدم لوس بازی‌ است. یک جورایی هم آدمی‌ که دو تا بچه دارد و یک دونه بلاگ، هی‌ می‌خواد از هر دو تا بچه‌اش به اندازهٔ مساوی بنویسد. الان چند ماهه که میام از حبه‌ی انگور بنویسم نمی‌شه. در نتیجه دست نگه میدارم و از شازده کوچولو هم نمی‌نویسم که اینجوری تساوی ننوشتنی داشته باشند. 
آخرش چی‌؟ آخرش دیدم اگر اینا رو ننویسم و احوالات این شب گرانقدر رو یک جایی‌ ثبت نکنم خوابم نمی‌بره. ضمنا اینجا وبلاگ منه مجله فرهنگی‌ نیست که. دوست نداشتین نخونینش. این خط آخر یادآوری به خودم بود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر