مهر ۲۹، ۱۳۹۲

!Four-weeks-old already

Nothing is sweeter than a one-month-old baby who knows his mother's voice! He cries harder and louder as he hears me approaching him. As if he says pick me up mommy! I need you now!

Nothing is sweeter than a baby crying to be hold by his mommy ... he knows what he wants! He wants to be held in mommy's arm! Gosh! How do they get this smart?

Nothing is sweeter than a newborn smile. That peaceful, all-happy-by-heart smile.

Nothing is sweeter than a newborn looking around curiously to know his environment. His astonished smart eyes gazing into your eyes ... melting your heart ... leaving you in wonder what he thinks of you now ... where do you come from little angel? Is there anything more peaceful, more precious than you in this whole world? You have been with us for about a month already! I want to stop the time. It just goes by too fast. It is not fair!


مهر ۲۳، ۱۳۹۲

ریز نوشته ها*

۱. شده‌ام مثل مرد دو زنه. یک شب پیش این بچه می‌خوابم ، یک شب پیش اون یکی‌. خوشبختانه بچه‌ها از مرد دو زنه یا زن دو مرده و این حرفا چیزی نمیدونن وگرنه حتما بهم متلک می‌گفتن با این روش برقراری عدل و عدالتم.  البته با این تفاوت که من پیش هر کدام که باشم، عذاب وجدان دارم که چرا پیش اون یکی‌ نیستم. و البته من پیش هر کدام که نباشم نایبم (آقای همسر) جای من را به خوبی پر می‌کند. دعوا اما الان بر سر تقسیم مامان است نه تقسیم بابا. این روش فعلا از طرف بچه اول قبول شده و جواب داده است.  مردان دو زنه هم اگر نایبی -به این خوبی- داشتند، خرشان راحت تر از ٔپل می‌گذشت. حالا بگوئید این را هم شورای نگهبان تصویب کند! والا!

۲.  قرار است موقع شیر دادن بچه کتاب بخونم. چند تا کتاب از دوستان قرض کرده ام، چند تا هم خودم از قبل داشتم که هنوز نخوندم، اما وقت شیر دادن این روزها هی‌ می‌‌نشینم و به صدای قلپ قلپ شیر قورت دادن جوجک گوش می‌کنم. یعنی‌ این صدای قلپ از هر چیزی گوشنواز تر است. برای ایگوی* من هم خوب است. با هر قورتی، منتظر صدای قورت بعدی میشوم. و هی‌ باورم نمی‌شود که من اینقدر شیر داشته باشم که بچه قورت قورت بخورد. و هی‌ کیف می‌کنم و هی‌ کیف می‌کنم همینطوور تا ۱۰ دقیقه‌ای می‌گذرد و دیگر برای کتاب خواندن دیر شده ...

۳. این روزا اینقدر مطلب خوندم دربارهٔ خوراکیهای شیر افزا، و اینقدر با دوستان بچه شیر بده مشورت کرده‌ام دربارهٔ روش‌های شیر افزایی که دیروز که توی خیابون تابلوی "breakfast and lunch" رو دیدم، خوندم "breastfeeding and lunch" … و اصلا هم تعجب نکردم. بلکه یک آن با خودم فکر کردم، عهه چه جالب! چطور من تا حالا همچین جاهائی‌ رو ندیده بودم!

۴. این وبلاگ یک وقت هایی دفترچهٔ خاطرات شخصی من است. یعنی‌ بیشتر وقت ها. یعنی‌ می‌خوام بگم اگر از خوندن این چیزا حالتون بد شد، مطلب از اول برای شما نوشته نشده بود. عمه‌های من را مورد لطف و عنایت قرار ندهید!

 

* این ریز را از روی ریز زدن در سه تار نوازی برداشته ام.

* ego 

مهر ۱۴، ۱۳۹۲

روز یازدهم: امنیت حقیقی‌ و پاک

امروز برای اولین بر ناخن‌هاتو گرفتم نخود زیبای من. این ناخن گرفتن کم چیزی نیست ها! از مناسبت‌های مهم و قابل ذکر است. از نظر من کم از مهارت خنثا کردن مین ندارد. یا به همان اندازه نفس گیر است و دقت می‌خواهد. بعد از ۱۰-۱۱ روز جرات کردم که ناخن هاتو بگیرم. دلم می‌خواد همیشه به یادم بمونه اون دستای کوچولو و ظریفتو وقتی‌ که دنیا اومدی، ناخن های نرم و نازک و تیزتو. چقدر هم بلند بود. اگه ۳ هفته دیگه دنیا میامدی چقدر بلند میشد! الان بعد از ۱۰ روز، دستات یه کمی‌ توپولی شده. من کاملا بزرگتر شدن انگشتاتو حس می‌کنم. دارم میبینم که روز به روز بزرگتر میشی‌. هم خوشحالم و هم دلم می‌خواد یک جوری این لحظات رو ثبت کنم. بعدن چه جوری بهت نشون بدم که چقدر انگشتت کوچولو بوده؟ شاید برات مهم هم نباشه. همونجوری که برای من اصلا مهم نیست که بدونم وقتی‌ به دنیا اومدم دستم چقدر کوچولو بوده! فکر کنم این جور چیزا برای من، برای مادرت، که اون لحظه تولدت و روز اول زندگیت برام همیشه یک خاطره است، از همه مهم‌تره. می‌خوام همیشه یادم بمونه حس قشنگ لمس دستای کوچولت رو. انگشتای باریک و کشیده‌ات رو. عین دستای عروسک. دلم نمیاد که رنگ به دست و پات بمالم که سایزشو قاب بگیرم. هیچ دوربینی هم نمی‌تونه سایز و اندازهٔ دستاتو ثبت کنه. برای اینکه بفهمی چقدر دستت کوچولو بوده، ناخن گیر رو گذشتم کنار دستت و عکس گرفتم. یک عکس هم از دست تو در کنار دست خودم گرفتم. یعنی‌ یادم میمونه؟ ناخن های برادرت رو یادمه که چقدر منو متعجب کرده بود. انگار که ناخن بچها رو توی شکم مانیکور می‌کنن. مرتب و پولیش شده. زیباییش هیچ وقت از یادم نمیره. 

خیلی‌ عجیبه حس این روزام. تو آخرین بچهٔ من هستی‌. چرا هی‌ اینو میگم؟ مال هورمون هاست؟ این چه حسیه آخه! عجیب نیست که یکی‌ یک زمانی‌ از نوزاد خوشش نیاد، از بغل کردنش بترسه، هییییچ حسی به نوزاد نداشته باشه، و بعدش یک روزی همون آدم هی‌ دلش بخواد که دورهٔ نوزادی بچه‌اش هیچ وقت تموم نشه؟ نمی‌دونی چه آرامشی بهم میدی کوچولو. بغل کردنت، بو کردنت، بوسیدنت و گرمای نرم و کوچولوی تنت ... بهم احساس امنیت میدی. به قول اون شعری که گوگوش خونده بود، امنیت حقیقی‌ و پاک. آرامشی که دلم نمیخواد تموم بشه. برات آروم آروم لالایی خوندم. توی خواب دستت شل شد و تونستم خم بشم روت و ناخن هاتو بگیرم. سخت  بود و دلنشین بود. مثل کار کردن روی یک اثر هنری. 

مهر ۱۱، ۱۳۹۲

تجربهٔ روز هشتم: اکسیر شیر افزا

امروز به وضوح فهمیدم که آمدن شیرم فقط به شرایط جسمی خودم و اینکه چی‌ میخورم و چقدر می‌خوابم زیاد بستگی نداره، بلکه رابطه مستقیم داره با خوشحالی‌ هر دو بچه. به خصوص بچهٔ بزرگتر! 

بعد از یک هفتهٔ سخت برای همه مون، امروز برای اولین بار بعد از زایمان رفتیم بیرون برای بچهٔ کوچولو خرید کردیم و بعدش رفتیم دنبال بچهٔ بزرگتر مهد کودک. منو که دید چشمش برق زد از خوشحالی‌ و دوید به سمتم و فریاد زد مامان! با یک لبخند گنده! توی سال گذشته هیچ وقت اینقدر از دیدنم خوشحال نشده بود. مثل اینکه مامانشو پس گرفته باشه! با هم که سوار ماشین شدیم، بچهٔ بزرگ و بچهٔ کوچیک نشستن کنار هم توی کار سیت هاشون. همونجوری که من همیشه تصورشو می‌کردم. اولین باری که خانواده جدید ۴ نفرهٔ ما با هم سوار ماشین شدیم. درک شادی اون لحظه شاید برای خیلی‌‌ها عجیب باشه. اما مثل تحقق‌ یک رویا بود برای من. یک رویای شیرین. در یک لحظه و یکهو سینه‌هایم پر شد از شیر! طوری که کاملا حسش کردم. برای اولین بار بعد از ۱۱ سال زندگی‌ بی‌ فک و فامیل در کانادا ، یک دفعه این دو تا فسقلی که مجموع سنشون به ۴ سال هم نمی‌رسه منو صاحب یک خانواده کردن!  خانواده‌ای که که موقتی و ویزیتور‌ی نیست! خانواده‌ای که دوستش دارم و میدانم که با من میماند.

یاد‌داشت‌های زنی‌ که در دیار غربت دو تا بچه داشت: هفتهٔ اول

این را می‌آیم و مینویسم ...