اولش برام سخت بود که این خبر رو اینجا برات بنویسم. هر چند خیلی مهم تر از خبر زمین لرزهٔ چند ریشتری هفتهٔ قبل بود. فکر کردم که نمیخوام هیچ مطلب ناگواری رو اینجا برات بنویسم. اما بعد دیدم تو زمانی اینا رو میخونی که به اندازهٔ کافی بزرگ شدی و میدونی که "زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ". ضمنا ننوشتن درباره ش هم یک جورایی سخت بود. احساس دین به پدربزرگت میکردم. خیلی دلش میخواست که تو رو ببینه. بابابزرگ، یا اونجوری که من صداش میکردم بابا- ک ، یک شب قبل از اینکه تو ۱۰ هفته بشی فوت کرد. این مطلب رو به احترامش به فارسی مینویسم. همیشه خیلی تاکید داشت که ما به فرزندان (آینده)مون فارسی یاد بدیم. بابا- ک رو دیروز در تهران به خاک سپردند. روحش شاد.
بابابزرگ مثل همهٔ آدما یک سری اخلاق خوب و بد داشت اما در کل آدم بسیار بامزهای بود. نه اینکه شوخ طبع باشه، اما کارهای جالبی میکرد که منحصر به خودش بود و برای همهٔ ما همیشه خاطره انگیز خواهد بود. با اینکه خیلی لاغر و نحیف شده بود، و خیلی هم از وضع جسمانیش ناراحت بود، اما بدون اینکه خودش بدونه سرزنده بود. اینو من وقتی حس کردم که بابا- ک از بین ما رفت. باور نمیکردم که مرده باشه. بابا- ک به چیزهای سادهٔ زندگی خیلی دلخوش بود و گاهی از یک لیوان آبجو چنان لذتی میبرد و ذوقی میکرد که آدم رو به خنده میانداخت. از بعضی چیزا خیلی حرص میخورد، به خصوص اگه احساس میکرد که ما جنسی رو گرون خریدیم خیلی ناراحت میشد. سماجت عجیبی در چونه زدن داشت و اگه بابا- ک جنسی رو به قیمتی میخرید، امکان نداشت که در کل تهران کسی اون جنس رو بتونه ارزونتر پیدا کنه. هر وقت که برای من یا بابات آژانس میگرفت، اول همیشه قیمت رو با رانندهٔ آژانس طی میکرد. اجازه هم نمیداد که ما با آژانس گرونتری بریم! گاهی اینقدر ما معطل میشدیم تا بابا یک آژانس با قیمت مناسب پیدا کنه. معمولا هم دست آخر من و پدرت یک پول اضافه به رانندهٔ بیچاره میدادیم ولی هیچ وقت به بابا- ک نمیگفتیم که حرص نخوره.
بین دوستهای پدرت که پدربزرگت رو خوب میشناختن، بابابزرگ به این معروف بود که ماهی قرمز مرده رو شب عید پس داده بود! توی ایران پس دادن یک کالا مرسوم نیست و معمولان فروشندها زیر بار پس گرفتن کالا (حتا باز نشده و استفاده نشده) نمیرن. اما پدربزرگت با سماجت منحصر به فردی که داشت، تونسته بود ماهی قرمزی که برای عید خریده بود رو پس بعده. چونکه ماهی زود مرده بود! ج
بابا- ک دوران جوونیش در مدرسه فرانسویها درس خونده بود. وقتی که حدود ۲ سال پیش به کانادا اومده بودن، در سفری که با هم به کبک (Quebec) داشتیم، هر وقت که چیزی میخواست و ما براش انجام نمیدادیم، خودش میرفت و به زبون فرانسه (همون قدری که یادش بود) کار خودش رو راه میانداخت! یک بار که رفته بودیم رستوران و بابا سردش بود، ازمون خواست که به گارسن بگیم که بخاری روشن کنه. حالا وسط تابستون بود و درسته که گرمای تابستون رو نداشت اما همه با تیشرت نشسته بودن. هر چی ما گفتیم که به خاطر یک نفر این کارو نمیکنن و اینجا الان تابستونه و مردم اینجا گرمایی هستن، به خرج بابا- ک نرفت! خودش گارسن رو صدا کرد و به فرانسه بهش گفت که رستوران شما سرده و … مدتی بعد، گارسون خوشاخلاق با یک پتو اومد و پتو رو انداخت روی دوش بابا- ک. همه کلی خندیدیم! ج
کلا بابابزرگت با کسی رودربایستی نداشت. خیلی رک بود و آنچه را که میخواست – از هر کسی که بود، آشنا یا غریبه- راحت میگفت. هرچند این اخلاقش بعضی وقتها خوشایند نبود، ولی بسکه رک بود بیشتر خواسته هایش آدم رو به خنده مینداخت و کسی از دستش دلخور نمیشد. کلا بابا- ک خودخواهیش را پنهان نمیکرد. اگر از کار کسی خوشحال میشد، خیلی احساساتی میشد ولی امان از وقتی که از کسی دلخور بود.
بابابزرگ معلم ریاضی بود و به این خیلی افتخار میکرد. همیشه میگفت که ریاضیاتش خیلی خوبه.ضمنا از معدود افراد هم سن و سال خودش بود که کار کردن با کامپیوتر رو بلد بود. حدود ۶ سال پیش یک دستگاه کامپیوتر خرید که باهاش بهمون ایمیل میزد و عکسهایی که براشون میفرستادیم رو میتونست بگیره.حافظه خیلی خوبی داشت و حافظه-اش در به خاطر سپردن شماره تلفن استثنائی بود. کلا باید بگم که مامان شهین و پدرت به دفترچه تلفن نیازی نداشتن. پدرت، هر موقع که شمارهٔ تلفن دوستاشو میخواست از بابابزرگ میپرسید و اون بعد از سالها هنوز شمارهها رو به یاد داشت. چون حافظه خوبی داشت، در بازی ورق هم خیلی ماهر بود و چند تا ترفند و چشم بندی هم بلد بود که با ورق انجام میداد. حیف که نتونست تو رو با این بازیها سرگرم کنه.
بابابزرگ آدم مهربونی بود. هیچ وقت فکر نمیکردم این همه خاطره جالب و به یاد موندنی ازش داشته باشم. به چیزهای روزمرهٔ زندگی مثل غذای خوب، یا مهمونی رفتن خیلی علاقه داشت.از تولد تو خیلی خوشحال شد. هر چند هرگز مرگش در تنهائی رو فراموش نمیکنم و خیلی متاسفم که نتونست تو رو از نزدیک ببینه ولی خوشحالم که از وجود تو قبل از مرگش باخبر شد. عکسها و فیلمهات رو دید و به قول مریم جون قبل از مرگش به آرزوش رسید. روانش غرق شادی و آرامش باد.
|
تیر ۰۹، ۱۳۸۹
بابابزرگ
تیر ۰۲، ۱۳۸۹
خرداد ۲۷، ۱۳۸۹
Thought of the moment
Just like the best way of learning a subject is by teaching it, the best way to grow up is by raising a child!
Today you got your first shots. You are two months and one day old and you are resting in my arms right now as I share my thought with your future.
Love,
Maman
Sent from my BlackBerry device.
Today you got your first shots. You are two months and one day old and you are resting in my arms right now as I share my thought with your future.
Love,
Maman
Sent from my BlackBerry device.
خرداد ۱۲، ۱۳۸۹
مینشینم روی تخت سمت راست تو ... یواش دست کوچولوتو میگیرم. نفسم حبس میشه. یه نفس بلند میگیرم و شروع میکنم به گرفتن ناخن هات! الان دفعهٔ چهارمه که ناخنتو میگیرم. تقریبا هر هفته یکبار. زیاد طولی نمیکشه اما برای من مثل یک ساعت طولانی میگذره. بیدار که نمیشی نفس راحتتری میکشم. به خودم میگم فوقش اگه بیدار شد بهش شیر میدم، چیز خاصی که اتفاق نمیفته (به خودم دلداری میدم ؛) ). بعدش چند دقیقه صبر میکنم. آروم و بیصدا کنارت هستم و نگاهت میکنم. فکر کنم یک ربع به همین حالت میگذره.توی خواب یه لبخند شیرین میزنی. مثل فرشتهها. دلم قوی میشه. آروم پا میشم. میام اون ورت میشینم ...سمت چپ. ناخنهای این دستت رو هم میگیرم. چشماتو باز و بسته میکنی. قلبم میاد توی دهنم! اما دوباره میخوابی. سخترین قسمت اینه که هر ناخنی رو که میگیرم قلبم میره که نکنه اشتباهی دستتو گاز بگیره ... کار که انجام شد نفس راحتی میکشم و پا میشم. این دفعه هم به خیر گذشت! دوستت دارم کوچولوی بامزه. |
اشتراک در:
پستها (Atom)