یک تیشرت معمولی لازم داشتم. مالها و مراکز خرید کالاهای غیر ضروری بسته است. آنلاین سفارش دادم. بعد از یک هفته ایمیل زدند که آماده است بیا تحویل بگیر.
امروز آمدم. توی پارکینگ درندشت مال چند جا را مشخص کردهاند برای تحویل کالا. تلفن زدم به فروشگاه. مشخصات خودم و ماشین و محل پارک را دادم. همین پروسه را آنلاین هم انجام دادم. پارکینگ مال تقریبا خالی بود. بعد از پنج دقیقه یکی از کارمندان ماسک پوشیده سفارشم را آورد دم ماشین. کارت شناسایی را از پشت شیشه نشانش دادم. او هم با دست علامت اوکی داد. در ماشین را به مدت دو ثانیه باز کردم، تشکر کردم و بسته را تحویل گرفتم.
فکر کردم بده بستان ما چقدر شبیه فیلمهای قاچاق مواد مخدر است.
از سوت و کور شهر در قرنطینه که بگذریم، زندگی جلوی در خانهی ما در جریان است. درخت ماگنولیای کنار خانه سراپا غنچه شده است. سر و کلهی خرگوشها لای بوتهها پیداست. همسایه حیاط پشتی تشک صندلیهای حصیری را در آفتاب پهن کرده. چهچه بهاری سینهسرخها آدم را سرحال میآورد. بچهها در میدان جلوی خانه دوچرخهسواری میکنند. امروز یک راکون دیدند. فریاد ذوق و هیجانشان به آسمان بود. مثل سهرهها و خرگوشها اینها را هم نمیشود در بند کرد. پنج شش تایی هستند. ماسک زدهاند و با هم این طرف و آن طرف میدوند. پیرمرد و پیرزن روبهرویی هم، مثل لالهها و نرگسهای باغچهشان، به عادت هر سال دوباره پیدایشان شده. جلوی در خانهشان مینشینند و بازی بچهها را تماشا میکنند. از دور برای هم دست تکان میدهیم. دیروز همهی بچهها را به بستنی مهمان کرده بودند. بهار با سخاوت روی همهی شاخه ها پهن شده و آسمان یکدست آبی است.
آوریل را دوست دارم؛ نیمی از فروردین و نیمی از اردیبهشت. باید راه بروم. این هوا را نمیشود از دست داد. هدفون را روشن میکنم. مهشید امیرشاهی با صدای گرم و گیرایش از روی کتابش میخواند. نثرش جواهرنشان است. در جان آدم ذوق میجوشاند. اینجایش را گوش کن؛ وصف بساط شبچره در اطاق کرسی را میگوید :
" روی لحاف كرسی چهل تكه، سفرهٌ كتان گلدوزی شده پهن بود. آجیل شور و آجیل شیرین در كاسه های نقرهٌ ملیلهٌ كار زنجان در وسط كرسی بود و در اطراف آنها گلپرپاش و نمكدان و شیشهٌ آبغوره و سركه دالار و سكنجبین و ظرف پرتقال شهسوار و سینی سیبزمینی تنوری و قدح انار قوقوسی و قاب كاهوی پیچ و دیس باقلای پخته و كاسهٌ كوفتهٌ تبریزی را چیده بودند. " *
صحنه صحنهی کتاب سرشار از تصاویر فضاها و نامهای از یاد رفتهای است که امیرشاهی آنها را جاندار و ملموس کرده است. آدمهایش زنده و آشنایند. ماندهام عجب که چرا از او نخوانده بودم. مگر میشود؟
به خانه که برمیگردم هوا دگرگون شده. از آفتاب و آبی آسمان و آدمهای توی کوچه خبری نیست.
آوریل شیدایی است... مثل تو. گیج و سرگردان میان لطافت فروردین و شور اردیبهشت، برف میبارد...
خلاصه اگر از حال ما خواسته باشی خوبیم. میدانم سکوت و لجاجت تو هم چندان نمیپاید. بهار دیوانه است و برف قلههای بلند را هم آب میکند.
ماندانا
آوریل ۲۰۲۱
*چهارپارهی مادران و دختران، نوشتهی مهشید امیرشاهی، کتاب اول: عروسی عباس خان، تاریخ انتشار نوروز ۱۳۷۷، مارس ۱۹۹۸
عکس: ریچموندهیل، آوریل ۲۰۲۱ |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر