پیرمرد با سطل از دریاچه آب میآورد، پای بوتههای تمشک و ریواس میریزد. آرام و بیعجله میان باغچه و دریا در رفت و آمد است. از موبایل توی جیبش، صدای ترانه "رسوای زمانه" میآید.
چند قدم آنورتر سه پسر بچه لبِ آب با هم بازی میکنند. آب دریاچه خنک است. پسرها یک ریز حرف میزنند و برای هم کُرکُری میخوانند. سر و صدایشان شاد است. مدام وول میخورند و هیچ سکونی ندارند. در عین حال، نوعی آرامش که مخصوص بچههای دَه دوازده سالهی خوشحال در تعطیلات تابستانی است، از حرکاتشان پیداست.
من زیر سایهی درخت نشستهام. کتابم همراهم است. به دنبال آرامشم. حوصله هیچ صدایی را ندارم. چند لحظه نگاهشان میکنم و دیگر نمیتوانم بهشان بیتوجه باشم.
"چون باد صبا دربهدرم/با عشق و جنون همسفرم/شمع شب بی سحرم/از خود نبود خبرم /رسوای زمانه منم..."
پیرمرد و بچهها میروند.
موجها با صدای نرم گوشنوازشان یکی یکی به کناره میخورند و آرام میگیرند. و باز موجی دیگر با نسیم روی آب چین میخورد.
نه به پیری فکر میکنم نه به کودکی.
امروز این آب و آسمان و آفتاب کافی است. جنگلِ سبزِ روبهرو غرقِ تکاملِ تابستان است.
امروز هیچ تصميمی نمیگیرم. امروز باید بگذرد تا فردا بیاید. و فردا باید بگذرد تا زمان مناسب برسد. شاید به "زمان بازیافته"ی من تبدیل شود.
"در جستجوی زمان از دست رفته" را میبندم و به زیبایی موجهای میرا و تکرار نامکرّرشان خیره میشوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر