این روزها برای اینکه بچهها مدام پای تبلت و آیپد و بازیهای کامپیوتری نباشن، باهاشون فوتبال بازی میکنیم، بسکتبال و بدمینتون بازی میکنیم، دوچرخه سواری میریم، ماهیگیری رفتیم، با هم نقاشی میکشیم، پانتومیم بازی میکنیم، تخته نرد و مارپله و فکرِبکر و فیلان و بهمان بازی میکنیم، گاهی با هم آشپزی میکنیم، حتی بعد از صد و پنجاه سال قایم موشک بازی کردم (از همهی کارها سختتر بود)؛ صبح اگر دلم بخواد بیشتر بخوابم، با سر و صدا میپَرن روی تخت توی بغلم (فکر میکنن هنوز هم خیلی بامزه است این کار)، موقع خواب باهاشون کتاب صوتی گوش میدیم، داستان میگیم، کتاب میخونیم ... یعنی من خودم تا ده دوازده سالگی در مجموع این همه ورجه وورجه و بازی نکرده بودم. اون وقت امروز نشستم کتابم رو بخونم، دوتایی آمدن با تفنگهای نِرف گان بالای سرم.
میگم ''الان وقت خودمه، برین پی کارِتون''، میگن ''ولی مامان! تو هیچ وقت با ما بازی نمیکنی!''
یعنی لعنت به نقطه ضعفهای من!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر