گفتم در ایام خانهنشینی آلبوم عکسهای قدیمی را به بچهها نشان بدهم. توی یکی از عکسها بالای سر مادربزرگهای عزیزم ایستادهام و آنها روی مبل نشستهاند. یک خانم دیگر هم هست. چادر سفید سراپایش را پوشانده و فقط چشم و ابروی چپ و قسمتی از دماغش بیرون است. از روی همان میشناسمش. رایکا انگشت کوچولویش را میگذارد روی چادر او و میپرسد "این کیه؟"
میگویم "عمه عزیز است. عمهی مادربزرگ."
میپرسد "چرا مومیاییش کردن؟"
یک هفته است دارم داستانش را برای این و آن تعریف میکنم و میخندیم. بیش از هر چیز از لحن عادی سوال پرسیدنش خندیدم. همان لحن کنجکاوی معمولی که یک بچه شش ساله وقتی چیز تازهای را برای بار اول در دنیا میبیند دارد. از مومیایی بودن چیزی که میدید مطمئن بود، فقط میخواست بداند چرا. فکر کنم کمی هم ترسیده بود. مثلا شاید ما در خانواده رسم داریم بعضیها را مومیایی میکنیم.
دیشب اما خوابم نمیبرد و طبق معمول خیلی چیزها یادم آمد. مهربانی چشمهای عمه عزیز و صدای گرم و مخملیاش، یادگار صدای رسای زنان مازندران. یادم آمد قدش بلند بود- از تمام برادرهایش بلندتر بود. یادم آمد که وقتی موهایش یکدست سفید شده بود، نوهی یتیمش را بزرگ کرد و مدرسه فرستاد. یادم آمد مردهای فامیل خم میشدند دستش را میبوسیدند. حتی حالت دستهایش یادم آمد. حالا آن دستها زیر چادر بود و از دید ذهن شفاف و عاری از پیشداوریِ بچهی شش سالهی من، بیشترین شباهت عمه عزیز به یک موجود انسانی، جسمی مومیایی شده بود.
چرا مومیاییاش کردند؟ اشک بیامان سرازیر شد. باید این سوال شفاف را زیر تمام بیلبوردهای بیشرمانه و مستهجن تبلیغات چادر و عفاف و دُرّ و صدف بنویسند. "چرا زنها را مومیایی میکنید؟"