فروردین ۲۵، ۱۳۹۹


گفتم در ایام خانه‌نشینی آلبوم عکسهای قدیمی را به بچه‌ها نشان بدهم. توی یکی از عکس‌ها بالای سر مادربزرگ‌های عزیزم ایستاده‌ام و آنها روی مبل نشسته‌اند. یک خانم دیگر هم هست. چادر سفید سراپایش را پوشانده و فقط چشم و ابروی چپ و قسمتی از دماغش بیرون است. از روی همان می‌شناسمش. رایکا انگشت کوچولویش را می‌گذارد روی چادر او و می‌پرسد "این کیه؟" 
می‌گویم "عمه عزیز است. عمه‌ی مادربزرگ."
می‌پرسد "چرا مومیایی‌ش کردن؟"

یک هفته است دارم داستانش را برای این و آن تعریف می‌کنم و می‌خندیم. بیش از هر چیز از لحن عادی سوال پرسیدنش خندیدم. همان‌ لحن کنجکاوی معمولی که یک بچه شش ساله وقتی چیز تازه‌ای را برای بار اول در دنیا می‌بیند دارد. از مومیایی بودن چیزی که می‌دید مطمئن بود، فقط می‌خواست بداند چرا. فکر کنم کمی هم ترسیده بود. مثلا شاید ما در خانواده رسم داریم بعضی‌ها را مومیایی می‌کنیم. 

دیشب اما خوابم نمی‌برد و طبق معمول خیلی چیزها یادم آمد. مهربانی چشم‌های عمه عزیز و صدای گرم و مخملی‌اش،  یادگار صدای رسای زنان مازندران. یادم آمد قدش بلند بود- از تمام برادرهایش بلندتر بود. یادم آمد که وقتی موهایش یکدست سفید شده بود،  نوه‌ی یتیمش را بزرگ کرد و مدرسه فرستاد. یادم آمد مردهای فامیل خم می‌شدند دستش را می‌بوسیدند. حتی حالت دستهایش یادم آمد. حالا آن دست‌ها زیر چادر بود و از دید ذهن شفاف و عاری از پیش‌داوریِ بچه‌ی شش ساله‌ی من،  بیشترین شباهت عمه عزیز به یک موجود انسانی،  جسمی مومیایی شده بود. 

چرا مومیایی‌ا‌ش کردند؟  اشک بی‌امان سرازیر شد. باید این سوال شفاف را زیر تمام بیلبوردهای بیشرمانه و مستهجن تبلیغات چادر و عفاف و دُرّ و صدف بنویسند.  "چرا زن‌ها را مومیایی می‌کنید؟"

فروردین ۱۷، ۱۳۹۹

خرده جنایت‌های زن و شوهری: نسخه‌ی کرونایی


سه هفته است کافی‌شاپ نرفته‌ام. عادت هر روزه‌ام بود. قهوه‌ی خانگی اصلا همان مزه‌ را ندارد. 

سوییچ به دست دم در ايستادم. یک کم این پا آن پا کردم و آخرش گفتم "بدجور هوس قهوه کردم."
سرش را از روی لپ‌تاپ بلند کرد و گفت "خب یکی درست کن با خودت ببر. "
آمدم بگویم از این ها دوست ندارم. که هوس کرده‌ام بروم از بیرون بخرم. انگار بخواهم مجوز بگیرم برای ارتکاب جرم. اما نگفتم. معمولا اوست که میخواهد از بیرون غذا بخرد و "خانم بهداشت" منم. این سه هفته‌ی قرنطینه چند بار خواست از بیرون پیتزا بگیریم، قهوه بگیریم؛ و من هر بار با داد و بیداد گفته‌ام "نه! بچه‌ها مریض می‌شن. همه را مریض می‌کنی. چرا یک کم صبر نداری؟!"
میدانم یک وقت‌هایی یواشکی از بیرون قهوه می‌خرد. اما اگر رضایت علنی بدهم، آن وقت بچه‌ها هم می‌خواهند. از قهوه و پیتزا شروع می‌شود و کم‌کم قرنطینه به باد می‌رود.
گفتم "ولش کن. برگشتم یکی درست می‌کنم."


حالا هر دو دستم روی فرمان ماشین است. نشسته‌ام تا پلیس مدارکم را بررسی کند. قهوه‌ای که دزدکی از کافی‌شاپ خریده‌ام کنارم است و از شوقش، نمی‌دانم چطور شد که چراغ قرمز را رد کردم. کی فکرش را می‌کرد تو این هیر و ویر کرونا، پلیس این طرفها باشد؟
گواهینامه و کارت بیمه و ماشین را بررسی کرد و برگشت. گفت "میدونی که چراغ را رد کردی."
فکر کردم حالا که دیگر آب از سرم گذشته شوخی لوسی هم بکنم ضرر ندارد. این هم که تا حالا موسیقی ایرانی نشنیده. گفتم "بله. متأسفانه. بعد از سه هفته تازه از خانه زدم بیرون. یک لحظه این موسیقی حواسم را پرت کرد!"  لبخندی هم زدم به حالت گیجی و شرمندگی.
پرسید "موسیقی؟"
بله، بله، منتظر همین سوال‌تان بودم. پس تو هم دنبال بهانه می‌گشتی آفیسِر جان. ضبط را روشن کردم. پریسا "با تو دنیا، باغِ رؤیا" را ادامه داد: ''از هر دو جهان بیگانه ...''
نگاهی به من کرد، نگاهی به برگه‌ی توی دستش، نگاهی به خیابان خالی و خلوت. لبخند محو کجی زد و بعد خیلی محترمانه گفت "ایندفعه جریمه نمی‌نویسم چون همه در شرایط خاصی هستیم. ولی برچسب ماشین‌ات چند روز دیگه منقضی می‌شه. اونو دیگه عوض کن."
تشکر کردم. آمدم کمی دوستانه‌تر تشکر کنم. دنبال برچسب اسمش گشتم. نوشته بود ."Kaveh" به فارسی گفتم "خیلی ببخشید!"


الان دارم می‌روم یک قهوه هم برای همسرم بخرم. اینجوری اعتراف کردن راحت‌تر می‌شود.

https://soundcloud.com/roja-mozafari/z6tpltr4knmf