در حال اسباب کشی و جابهجایی هستیم. قاب عکس های روی دیوار را که برمیدارم، دیوار نوشته های زیرش پیدا میشود. این یکی مال سالها پیش است. شعر "بدرود" شاملوست. به مرور رنگش پریده و جا به جا کلماتش محو شده.
رادین میپرسد "مامان چی نوشتی؟" بلد نیست فارسی بخواند. برایش میخوانم: "برای زیستن دو قلب لازم است... " رسیدم به آن جا که میگوید "که به دستهایش نگاه کنم...که به دستهای من نگاه کند"، رادین گفت"سگ".
گفتم"چی؟"
گفت "سگ بگیر."
رادین میپرسد "مامان چی نوشتی؟" بلد نیست فارسی بخواند. برایش میخوانم: "برای زیستن دو قلب لازم است... " رسیدم به آن جا که میگوید "که به دستهایش نگاه کنم...که به دستهای من نگاه کند"، رادین گفت"سگ".
گفتم"چی؟"
گفت "سگ بگیر."
چند وقت بود اینجوری نخندیده بودم. اینطور بلند بلند و سبک. حقیقت، با همهی تلخی اش، کودک است. به همان روراستی و سادگی کودکان.
عااااالی بود.. دلم باز شد
پاسخحذف