مدرسه برای تمام بچههای
کلاس چهارم تراپیست و مددکار و روانشناس آورده. فردای همان روزی که اعلام کردند
همکلاسیشان، ریرا، با مادرش در آن پرواز بیبازگشت بوده. پنچشنبه و جمعه برای
کم کردن بیقراری و پریشانحالی بچهها، چند تا سگ مددکار هم آوردند. اینها را
مدرسه برای من ایمیل میکند وقتی میپرسم آیا مراسمی برای بچهها دارند یا نه.
پسرک من که چیز زیادی از مدرسه نمیگوید. فقط وقتی میپرسم، میگوید سگها خیلی
خوب بودند. عکسهای توی تبلتاش را نشانم میدهد. بچهها با لبخندهای محجوب و پلکهای
پف کردهی قرمز سگها را در آغوش کشیدهاند و نوازش میکنند. دلم میخواهد بدانم خاصیت
درمانگری این سگها در چیست. یعنی فقط آرام مینشینند تا بچهها بغلشان کنند یا
کار دیگری هم بلدند؟
یاد رعنا میافتم که چطور
وقتی پشت نیکمتهای کلاس اول بابا را بخش میکرده، خبر مرگ پدرش را شنیده بود. کلاس
یکپارچه روی میز میکوبید: با-با-با-با-با-با ... بعد یکهو یک نفر- یک بچه کلاس
چهارم پنجمی - در کلاس را باز کرده بود، و
پرسیده بود «رعنا میم تو این کلاسه؟» بعد گفته بود «پدرت توی جنگ شهید شده. برو
خونه.»
بازوها یک در میان روی هوا مانده
بود. بازوهامان سالهاست که روی هوا مانده.
مدرسه نامه داده که بچهها
در مواقع غم و درد، هر کدام یک جور رفتار
میکنند. یکی شاید اشک بریزد، یکی شاید عصبانی بشود. گفتند با بچهها حرف بزنیم و
به سوالاتشان جواب بدهیم. مامان برنا برام تعریف میکرد که بچهاش گفته بود «من نمیخوام
کسی باهام حرف بزنه مامان، من فقط جواب میخوام!»
چه جوابی؟ جواب اینکه چرا
اینجوری شد؟ چرا همچین چیزی اتفاق افتاد؟
مامان برنا سه روز تمام
تلفن زد. گفت نمیتواند کار کند. گفت پشت کامپیوتر مینشیند زل میزند به صفحه اما
کار نمیکند. مادر نیکا، مادر آراد، و مادرهای دیگر هم. هفته گذشته دوستان قدیمیتر
هم تماس گرفتند. دوستانی پخش و پراکنده در سراسر جهان که سالی یک بار به زور وقت
میکنیم با هم صحبت کنیم. همه وامانده و پریشان احوال. خود من کارهای عجیب کم
نکردم. قرار نبود. از پریشانی ست. میدانم. انگار به تک تک ما شلیک شده.
برای تسلای خاطر بچهها، قرار
گذاشتیم برای دوست و هممدرسهایشان مراسم یادبود بگیریم. گفتیم بچهها در کنار
هم، اندوهشان را شریک شوند و هر جور که میخواهند با دوستشان خداحافظی کنند. قرار
گذاشتیم مراسم خصوصی و ساده باشد. دور از شلوغی و هیاهو، بدون سخنران و سخنگو. بیغش
و صمیمی باشد. قرار گذاشتیم مراسم کوتاه باشد.
قرار را برای عصر شنبه
گذاشتیم. و شنبه یکبند و بیامان باران بارید. از شب تا صبح. از صبح تا شب.
ساعت پنج عصر، نزدیک تاریک
شدن هوا، در یک پارک کوچک محلی، نزدیک خانهی ریرا دور هم جمع شدیم. نگران باران
و هوای سرد بودیم. یکی چادر برزنتی آورد. چند نفری از پدر و مادرها دست به دست
دادیم و سرپناه را نصب کردیم. میز گذاشتیم. در چشم به هم زدنی، روی میز پر شد از
عکسها، شمعها، گلها. از نامهها و عروسکها. از همدردی و رد و بدل شدن
آغوشها.
چهل پنجاه نفری میشدیم. بچهها
دور میز، دورتا دور عکسهای خندان ریرا و مادرش حلقه زدند. آرام با هم صحبت میکردند. خیره به عکسها، زیر
نور شمع، صورتهاشان چه معصوم بود – آه! شبیه صورتهاشان در خواب وقتی که شرارت نمیکنند. مادر
و پدرها پشت سرشان ایستاده بودند. چند تایی چتر به دست کمی آنطرفتر. تنها صدای
باران بود و نازکیِ پچ پچ بچهها. هیچ وقت این همه بچه در پارک اینقدر آرام
نایستادهاند.
دروغ چرا؟ ما هم به اندازهی
بچهها به این مراسم نیاز داشتیم. به شمعها، به شراکت در اندوه، به بغل کردنها. غم
مشترک بیش از شادی مشترک آدمها را به هم نزدیک میکند. اندوه آدم را ناتوان میکند
و در ناتوانی به وجود هم محتاجتریم.
مادر تونی گفت قضیهی
اتوبوس را شنیدی؟ گفتم نه! گفت که تونی طومار یادگاری که برای ریرا درست کرده بود
را دیروز توی اتوبوس مدرسه جا گذاشته. بعد زنگ زده بود مدرسه گفته بود طوماری که
همهی بچهها امضا کردند توی اتوبوس جا مانده. مدرسه هم تلفن زد به راننده، و
راننده کل مسیر را دوباره برگشته بود – یک ساعت و نیم بعد از تمام شدن شیفت کاریاش
– به خاطر رساندن یادگاری بچهها. اتوبوسی که دیگر ریرا با آن به خانه بر نمیگردد.
آه... شمعها ... کسی دل نداشت شمعها را خاموش کند و عکسها را جمع کند. قرار بود
برنامه کمتر از نیم ساعت باشد. یکساعت ایستادیم. بچهها دل نمیکندند بروند. انگار
اگر شمعها را خاموش میکردیم، همه چیز واقعا تمام میشد.
قرار بود مادر برنا گل و
عکسهای قاب شده را بیاورد. خرما هم آورد. گفت دلش اینجوری آرامتر است. مادر وانگ
به معلم ریرا خبر داده بود. مادر متیو به تیم فوتبال ریرا. اما حقیقتا از تلفن مادر استفنی بود که جا
خوردم. جمعه زنگ زد و گفت که تمام روز را مرخصی گرفته تا عکسهای ریرا و مادرش را
چاپ کند و قاب بگیرد. گفت دست و دلش به هیچ کار دیگری نمیرود و همینطور یک جا
چمباتمه زده. یا مثلا مادر جیمی. گفته بود شنبه ساعت چهار جشن تولد دختر پنج سالهاش
است، ولی آمد. وسط مهمانی تولدشان پا شد با بچه نه سالهاش آمد برای ریرا و
مادرش شمع روشن کرد.
قبل از خواب پسرک پرسید «ویجیل
یعنی چی؟» گفتم یک جور مراسم شب زندهداری ست که مردم عزادار شمع روشن میکنند.
پرسید «چرا؟» گفتم لابد برای اینکه به خودمان یادآوری کنیم در عمق تاریکی و درد،
هنوز نورهای کوچکی هست. چون ما برای زندگی کردن به این نورها محتاجیم. گفت «به نور
شمع؟» گفتم به نور محبت و مهربانی آدمها. گفتم همدلی آدمها مثل نور است در تباهی
و ظلمت دنیا. بدون آن ما کوریم در تاریکی. بعد همینطور حرف زدم، همینطور به
سخنرانیام ادامه دادم ...
یکهو گفت «مامان من بغل
کردن رو از حرف زدن بیشتر دوست دارم.»
اتاق تاریک بود. همدیگر را محکم بغل کردیم.
اتاق تاریک بود. همدیگر را محکم بغل کردیم.
*اسمها در متن عوض شده.