دی ۲۷، ۱۳۹۸

برای رعنا


مدرسه برای تمام بچه‌های کلاس چهارم تراپیست و مددکار و روانشناس آورده. فردای همان روزی که اعلام کردند همکلاسی‌شان، ری‌را، با مادرش در آن پرواز بی‌بازگشت بوده. پنچ‌شنبه و جمعه برای کم کردن بی‌قراری و پریشان‌حالی بچه‌ها، چند تا سگ مددکار هم آوردند. این‌ها را مدرسه برای من ایمیل می‌کند وقتی می‌پرسم آیا مراسمی برای بچه‌ها دارند یا نه. پسرک من که چیز زیادی از مدرسه نمی‌گوید. فقط وقتی ‌می‌پرسم، می‌گوید سگ‌ها خیلی خوب بودند. عکس‌های توی تبلت‌اش را نشانم می‌دهد. بچه‌ها با لبخند‌های محجوب و پلک‌های پف کرده‌ی قرمز سگ‌ها را در آغوش کشیده‌اند و نوازش می‌کنند. دلم می‌خواهد بدانم خاصیت درمان‌گری این سگ‌ها در چیست. یعنی فقط آرام می‌نشینند‌ تا بچه‌ها بغل‌شان کنند یا کار دیگری هم بلدند؟

یاد رعنا می‌افتم که چطور وقتی پشت نیکمت‌های کلاس اول بابا را بخش می‌کرده، خبر مرگ پدرش را شنیده بود. کلاس یک‌‌پارچه روی میز می‌کوبید: با-با-با-با-با-با ... بعد یکهو یک نفر- یک بچه کلاس چهارم پنجمی -  در کلاس را باز کرده بود، و پرسیده بود «رعنا میم تو این کلاسه؟» بعد گفته بود «پدرت توی جنگ شهید شده. برو خونه.»
بازوها یک در میان روی هوا مانده بود. بازوهامان سال‌هاست که روی هوا مانده.

مدرسه نامه داده که بچه‌ها در مواقع  غم و درد، هر کدام یک جور رفتار می‌کنند. یکی شاید اشک بریزد، یکی شاید عصبانی بشود. گفتند با بچه‌ها حرف بزنیم و به سوالات‌شان جواب بدهیم. مامان برنا برام تعریف می‌کرد که بچه‌اش گفته بود «من نمی‌خوام کسی باهام حرف بزنه مامان، من فقط جواب می‌خوام!»

چه جوابی؟ جواب اینکه چرا اینجوری شد؟ چرا همچین چیزی اتفاق افتاد؟

مامان برنا سه روز تمام تلفن زد. گفت نمی‌تواند کار کند. گفت پشت کامپیوتر می‌نشیند زل می‌زند به صفحه اما کار نمی‌کند. مادر نیکا، مادر آراد، و مادرهای دیگر هم. هفته گذشته دوستان قدیمی‌تر‌ هم تماس گرفتند. دوستانی پخش و پراکنده در سراسر جهان که سالی یک بار به زور وقت می‌کنیم با هم صحبت کنیم. همه وامانده و پریشان احوال. خود من کارهای عجیب کم نکردم. قرار نبود. از پریشانی ست. می‌دانم. انگار به تک تک ما شلیک شده.

برای تسلای خاطر بچه‌ها، قرار گذاشتیم برای دوست و هم‌مدرسه‌ای‌شان مراسم یادبود بگیریم. گفتیم بچه‌ها در کنار هم، اندوه‌شان را شریک شوند و هر جور که می‌خواهند با دوست‌شان خداحافظی کنند. قرار گذاشتیم مراسم خصوصی و ساده باشد. دور از شلوغی و هیاهو، بدون سخنران و سخن‌گو. بی‌غش و صمیمی باشد. قرار گذاشتیم مراسم کوتاه باشد.

قرار را برای عصر شنبه گذاشتیم. و شنبه یک‌بند و بی‌امان باران بارید. از شب تا صبح. از صبح تا شب.
ساعت پنج عصر، نزدیک تاریک شدن هوا، در یک پارک کوچک محلی، نزدیک خانه‌ی ری‌را دور هم جمع شدیم. نگران باران و هوای سرد بودیم. یکی چادر برزنتی آورد. چند نفری از پدر و مادرها دست به دست دادیم و سرپناه را نصب کردیم. میز گذاشتیم. در چشم به هم زدنی، روی میز پر شد از عکس‌ها، شمع‌ها، گل‌ها. از نامه‌ها و عروسک‌ها. از همدردی و رد و بدل شدن آغوش‌ها.
چهل پنجاه نفری می‌شدیم. بچه‌ها دور میز، دورتا دور عکس‌های خندان ری‌را و مادرش حلقه زدند. آرام با هم صحبت می‌کردند. خیره به عکس‌ها، زیر نور شمع‌، صورت‌هاشان چه معصوم بود – آه! شبیه  صورت‌‌هاشان در خواب وقتی که شرارت نمی‌کنند. مادر و پدرها پشت سرشان ایستاده بودند. چند تایی چتر به دست کمی آنطرف‌‌تر. تنها صدای باران بود و نازکیِ پچ پچ بچه‌ها. هیچ وقت این همه بچه در پارک اینقدر آرام نایستاده‌اند.

دروغ چرا؟ ما هم به اندازه‌ی بچه‌ها به این مراسم نیاز داشتیم. به شمع‌ها، به شراکت در اندوه، به بغل کردن‌ها. غم مشترک بیش از شادی مشترک آدم‌ها را به هم نزدیک می‌کند. اندوه آدم را ناتوان می‌کند و در ناتوانی به وجود هم محتاج‌تریم.  

مادر تونی گفت قضیه‌ی اتوبوس را شنیدی؟ گفتم نه! گفت که تونی طومار یادگاری که برای ری‌را درست کرده بود را دیروز توی اتوبوس مدرسه جا گذاشته. بعد زنگ زده بود مدرسه گفته بود طوماری که همه‌ی بچه‌ها امضا کردند توی اتوبوس جا مانده. مدرسه هم تلفن زد به راننده، و راننده کل مسیر را دوباره برگشته بود – یک ساعت و نیم بعد از تمام شدن شیفت کاری‌اش – به خاطر رساندن یادگاری بچه‌ها. اتوبوسی که دیگر ری‌را با آن به خانه بر نمی‌گردد. آه... شمع‌ها ... کسی دل نداشت شمع‌ها را خاموش کند و عکس‌ها را جمع کند. قرار بود برنامه کمتر از نیم ساعت باشد. یک‌ساعت ایستادیم. بچه‌ها دل نمی‌کندند بروند. انگار اگر شمع‌ها را خاموش می‌کردیم، همه چیز واقعا تمام می‌شد.
قرار بود مادر برنا گل و عکس‌های قاب شده را بیاورد. خرما هم آورد. گفت دلش اینجوری آرام‌تر است. مادر وانگ به معلم ری‌را خبر داده بود. مادر متیو به تیم فوتبال ری‌را.  اما حقیقتا از تلفن مادر استفنی بود که جا خوردم. جمعه زنگ زد و گفت که تمام روز را مرخصی گرفته تا عکس‌های ری‌را و مادرش را چاپ کند و قاب بگیرد. گفت دست و دلش به هیچ کار دیگری نمی‌رود و همینطور یک جا چمباتمه زده. یا مثلا مادر جیمی. گفته بود شنبه ساعت چهار جشن تولد دختر پنج ساله‌اش است، ولی آمد. وسط مهمانی‌ تولدشان پا شد با بچه‌ نه ساله‌اش آمد برای ری‌را و مادرش شمع روشن کرد.

قبل از خواب پسرک پرسید «ویجیل یعنی چی؟» گفتم یک جور مراسم شب زنده‌داری ست که مردم عزادار شمع روشن می‌کنند. پرسید «چرا؟» گفتم لابد برای اینکه به خودمان یادآوری کنیم در عمق تاریکی و درد، هنوز نورهای کوچکی هست. چون ما برای زندگی کردن به این نورها محتاجیم. گفت «به نور شمع؟» گفتم به نور محبت و مهربانی آدم‌ها. گفتم همدلی آدم‌ها مثل نور است در تباهی و ظلمت دنیا. بدون آن ما کوریم در تاریکی. بعد همینطور حرف زدم، همینطور به سخنرانی‌ام ادامه دادم ...
یکهو گفت «مامان من بغل کردن رو از حرف زدن بیشتر دوست دارم.»
اتاق تاریک بود. همدیگر را محکم بغل کردیم.


*اسم‌ها در متن عوض شده.


دی ۱۸، ۱۳۹۸

برای پریسا و ری‌را


دیروز عصر بچه‌ها بعد از مدرسه با دوست‌شون پلی‌دیت داشتن.
حدود ساعت ۶:۳۰ عصر وقتی بچه‌ها قایم‌موشک بازی می‌کردن، شنیدیم که ایران به پادگان‌های آمریکایی در عراق موشک زده. پانزده تا. با دلهره به هم گفتیم ''جنگ شروع شد!'' نشستیم پای اخبار. کانال‌های مختلف را گشتیم.
ساعت ۷ شب مادر دوست‌شان آمد دنبال بچه‌اش. گفتم خبر را شنیدی؟ گفتم امشب باید با بچه‌ها صحبت کنیم. بهتر است از ما بشنوند تا اطلاعات متناقض از مدرسه.
ساعت ۸ شب قبل از خواب با رادین و رایکای ۹ ساله و ۶ ساله نشستیم و درباره احتمال وقوع جنگ بین آمریکا و ایران صحبت کردیم. هیجان و دلهره داشتند. رادین پرسید «کی برنده می‌شه؟» بهشون گفتم که جنگ بازی فوتبال نیست. هیچ کس برنده نمی‌شه. فقط یک سری آدم بی‌خودی می‌میرند. کسانی که پدر و مادر بچه‌ای هستند و یا خواهر و برادر کس دیگری. و بعد از مدتی همه به این نتیجه می‌رسند که جنگ از اول الکی شروع شده. بهشون اطمینان دادم که کسی از افراد خانواده ما نمی‌میرد. ساعت ۹ شب بچه‌ها خوابیدند.
از ساعت ۹ تا ساعت ۱۱ مدام اخبار را چک می‌کردیم. مفسران سیاسی گفتند اگر سربازان آمریکایی کشته نشده باشند، هنوز جای امیدی هست که جنگ واقعی شروع نشده باشد. تا ۱۱ شب کسی کشته نشده بود. ترامپ جلسه را زود ترک کرد.
۱۲ شب قبل از خواب برای آخرین بار خبرها را چک کردم. آخرین خبر این بود: سقوط هواپیمای مسافربری اوکراینی در نزدیکی فرودگاه امام. مرگ ۱۸۰ نفر در جا. دوستم هفته پیش با این پرواز برگشته بود تورنتو. مدارک من را هم آورده بود. فکر کردم چه شانسی. فکر کردم فردا باهاش شوخی خواهم کرد.
همین. هیچ سرباز آمریکایی کشته نشده بود. جنگ نمی‌شد. هواپیمای مسافربری همیشه سقوط می‌کند. خبر تلخ عادی. مثل قطار مسافربری که آتش گرفته بود. اتوبوس‌هایی که چپه شده بودند. سانحه بعد از سانحه آدم را کرخت می‌کند. ۱۲:۱۰ خوابیدم.
ساعت ۷:۳۰ صبح رادین را روانه مدرسه کردیم و قبل از بیدار کردن رایکا سریع سری به خبرها زدم. از دوستی که خبرهای دست اول را معمولا زودتر از بقیه می‌رساند پیغام داشتم. سر صبح این راحت‌ترین راه خبر گرفتن بود. و بعد ... و بعد ... و بعد ... عکس لبخندشان را دیدم و خشکم زد.
فکر کردم همیشه آنچه تصورش را هم نمی‌کنیم اتفاق می‌افتد. فکر کردم ''ز منجنیق فلک سنگ فتنه می‌بارد''. فکر کردم ای وای ... که ''جهان پیر است و بی بنیاد''... بغض و اشک را قورت دادم. پسرک را بوسیدم. و به چه حالی...به چه حالی تا مدرسه رساندمش.
ساعت ۸:۳۰ جلوی در مدرسه‌ی بچه، تنها توی ماشین نشستم. احساسات چهار میخ شده را رها کردم و به خودم فرصت دادم به ''هیچستانی'' که حامد اسماعیلیون به سمت آن می‌رفت فکر کنم. فقط برای چند لحظه.
ری‌رایِ ۹ ساله، هم کلاسی رادین من است. هر دو کلاس چهارم هستند. ''هستند'' دیگر فعل درستی نیست. پریسا، تا همین دیروز که از مطب‌شان با من تماس گرفتند، دندان‌پزشک بچه‌های من بود. من او را همیشه با همین لبخند مهربان توی عکس دیده‌ام. این عکس زنده است و باور هر چیزی غیر از آن ناممکن. همین دوشنبه، پنج روز دیگر قرار بود ببینیمش. همین سه هفته پیش دندان شیری رایکا را دیده بودند. ری‌را هم آنجا بود.
مجال نبود. من سندرومِ ''حالا چه می‌شود کرد'' دارم. دیر می‌فهمم همیشه نمی‌شود کاری کرد. به مدرسه ایمیل زدم. به گروه مادرهای همکلاس‌های رادین خبر دادم. به همسایه و دوست مشترک سابق‌مان که به آلبرتا کوچ کرده خبر دادم. خبر را بر سر همه آوار کردم. تلفن‌ها و هق هق گریه‌ها شروع شد. یکی‌شان گفت پسرش در عالم بچگی ری‌را را دوست داشته. که همیشه سگ‌شان را موقع پیاده‌روی به بهانه‌ای می‌برده از جلوی خانه‌ی ری‌را رد بشوند. یکی می‌گفت که به این فکر می‌کند که چطور این خانواده‌ی مهاجر این همه سال زحمت کشیدند و زندگی‌شان را ساختند. یکی دیگر گفت به بچه‌ها چه بگوییم؟
تا همین دیشب فکر می‌کردیم جنگ را چطور به بچه‌ها بگوییم. امروز باید خبر مرگ همکلاسی‌و همسایه‌شان را بدهیم. بچه‌ها میراث درد ما را از این قاره به آن قاره با خود می‌کشند. از جلوی خانه حامد و پریسا می‌گذرم. تزیینات هالویین هنوز جلوی در هست، از پشت پنجره درخت کریسمس دیده می‌شود. فکر کردم که چطور حامد در آن خانه راه می‌رود، میان اسباب‌بازی‌ها، نقاشی‌ها، کفش و کیف. چطور ما مرده‌های متحرک می‌شویم. فکر کردم چقدر آن لحظه‌ی آخر را پیش چشم تصور می‌کند. چه آروزهایی برای ری‌را داشتند. آروزهای همه‌ی ما. که بچه‌ها هم فارسی بدانند هم انگلیسی و فرانسه. هم پیانو بزنند هم سه‌تار. هم جاهای تاریخی ایران را بشناسند هم از سرزمین ''آن‌شرلی'' بازدید کنند. هم فوتبال کنند هم اسکی روی یخ یاد بگیرند. بچه‌های ما. این موجودات نازنین کوچک که شرق و غرب باید در درونشان با هم به صلح برسد. بچه‌هایی که تعطیلات کریسمس و تابستان به دیدن مادربزرگ و پدربزرگ‌ایرانی می‌روند و خانه‌شان در کاناداست.
نه، من ری‌را و پریسا و حامد را درست نمی‌شناسم. آدم‌های نازنینی بودند-هستند. برای بچه‌هاست که امروز اشک بند نمی‌آید. بچه‌ها که ''در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمین، و یأس ساده و غمناک آسمان، و ناتوانی این دست‌های سیمانی'' ‌اند.
ما ترسیده‌ایم. مهاجرهایی که اینجا کسی جز یکدیگر را نداریم. غریبه‌ای که آشنا و دوست می‌شود. به جای ری‌را و پریسا هر یک از ما ممکن بود امروز نباشیم. به همین راحتی. قرار گذاشتیم همه دور هم جمع شویم. با بچه‌ها و هم‌کلاسی‌های‌شان. همین امروز قرارش را گذاشتیم. شاید دور هم جمع شویم و با هم بودن‌مان دردمان را کمتر کند.
کاش پریسا را بیشتر دیده بودم. کاش ری‌را را برای بازی با بچه‌ها به خانه دعوت کرده بودم. فردا بعد از ظهر به دیدن دوستی می‌روم که هفته پیش با دخترش با هواپیمایی اوکراین به سلامت به تورونتو برگشته بود. دسته گلی که دردی از حامد کم نخواهد کرد را برای‌ آنها می‌برم. به سلامتی لبخندشان.