دیروز عصر بچهها بعد از مدرسه با دوستشون پلیدیت داشتن.
حدود ساعت ۶:۳۰ عصر وقتی بچهها قایمموشک بازی میکردن، شنیدیم که ایران به پادگانهای آمریکایی در عراق موشک زده. پانزده تا. با دلهره به هم گفتیم ''جنگ شروع شد!'' نشستیم پای اخبار. کانالهای مختلف را گشتیم.
ساعت ۷ شب مادر دوستشان آمد دنبال بچهاش. گفتم خبر را شنیدی؟ گفتم امشب باید با بچهها صحبت کنیم. بهتر است از ما بشنوند تا اطلاعات متناقض از مدرسه.
ساعت ۸ شب قبل از خواب با رادین و رایکای ۹ ساله و ۶ ساله نشستیم و درباره احتمال وقوع جنگ بین آمریکا و ایران صحبت کردیم. هیجان و دلهره داشتند. رادین پرسید «کی برنده میشه؟» بهشون گفتم که جنگ بازی فوتبال نیست. هیچ کس برنده نمیشه. فقط یک سری آدم بیخودی میمیرند. کسانی که پدر و مادر بچهای هستند و یا خواهر و برادر کس دیگری. و بعد از مدتی همه به این نتیجه میرسند که جنگ از اول الکی شروع شده. بهشون اطمینان دادم که کسی از افراد خانواده ما نمیمیرد. ساعت ۹ شب بچهها خوابیدند.
از ساعت ۹ تا ساعت ۱۱ مدام اخبار را چک میکردیم. مفسران سیاسی گفتند اگر سربازان آمریکایی کشته نشده باشند، هنوز جای امیدی هست که جنگ واقعی شروع نشده باشد. تا ۱۱ شب کسی کشته نشده بود. ترامپ جلسه را زود ترک کرد.
۱۲ شب قبل از خواب برای آخرین بار خبرها را چک کردم. آخرین خبر این بود: سقوط هواپیمای مسافربری اوکراینی در نزدیکی فرودگاه امام. مرگ ۱۸۰ نفر در جا. دوستم هفته پیش با این پرواز برگشته بود تورنتو. مدارک من را هم آورده بود. فکر کردم چه شانسی. فکر کردم فردا باهاش شوخی خواهم کرد.
همین. هیچ سرباز آمریکایی کشته نشده بود. جنگ نمیشد. هواپیمای مسافربری همیشه سقوط میکند. خبر تلخ عادی. مثل قطار مسافربری که آتش گرفته بود. اتوبوسهایی که چپه شده بودند. سانحه بعد از سانحه آدم را کرخت میکند. ۱۲:۱۰ خوابیدم.
حدود ساعت ۶:۳۰ عصر وقتی بچهها قایمموشک بازی میکردن، شنیدیم که ایران به پادگانهای آمریکایی در عراق موشک زده. پانزده تا. با دلهره به هم گفتیم ''جنگ شروع شد!'' نشستیم پای اخبار. کانالهای مختلف را گشتیم.
ساعت ۷ شب مادر دوستشان آمد دنبال بچهاش. گفتم خبر را شنیدی؟ گفتم امشب باید با بچهها صحبت کنیم. بهتر است از ما بشنوند تا اطلاعات متناقض از مدرسه.
ساعت ۸ شب قبل از خواب با رادین و رایکای ۹ ساله و ۶ ساله نشستیم و درباره احتمال وقوع جنگ بین آمریکا و ایران صحبت کردیم. هیجان و دلهره داشتند. رادین پرسید «کی برنده میشه؟» بهشون گفتم که جنگ بازی فوتبال نیست. هیچ کس برنده نمیشه. فقط یک سری آدم بیخودی میمیرند. کسانی که پدر و مادر بچهای هستند و یا خواهر و برادر کس دیگری. و بعد از مدتی همه به این نتیجه میرسند که جنگ از اول الکی شروع شده. بهشون اطمینان دادم که کسی از افراد خانواده ما نمیمیرد. ساعت ۹ شب بچهها خوابیدند.
از ساعت ۹ تا ساعت ۱۱ مدام اخبار را چک میکردیم. مفسران سیاسی گفتند اگر سربازان آمریکایی کشته نشده باشند، هنوز جای امیدی هست که جنگ واقعی شروع نشده باشد. تا ۱۱ شب کسی کشته نشده بود. ترامپ جلسه را زود ترک کرد.
۱۲ شب قبل از خواب برای آخرین بار خبرها را چک کردم. آخرین خبر این بود: سقوط هواپیمای مسافربری اوکراینی در نزدیکی فرودگاه امام. مرگ ۱۸۰ نفر در جا. دوستم هفته پیش با این پرواز برگشته بود تورنتو. مدارک من را هم آورده بود. فکر کردم چه شانسی. فکر کردم فردا باهاش شوخی خواهم کرد.
همین. هیچ سرباز آمریکایی کشته نشده بود. جنگ نمیشد. هواپیمای مسافربری همیشه سقوط میکند. خبر تلخ عادی. مثل قطار مسافربری که آتش گرفته بود. اتوبوسهایی که چپه شده بودند. سانحه بعد از سانحه آدم را کرخت میکند. ۱۲:۱۰ خوابیدم.
ساعت ۷:۳۰ صبح رادین را روانه مدرسه کردیم و قبل از بیدار کردن رایکا سریع سری به خبرها زدم. از دوستی که خبرهای دست اول را معمولا زودتر از بقیه میرساند پیغام داشتم. سر صبح این راحتترین راه خبر گرفتن بود. و بعد ... و بعد ... و بعد ... عکس لبخندشان را دیدم و خشکم زد.
فکر کردم همیشه آنچه تصورش را هم نمیکنیم اتفاق میافتد. فکر کردم ''ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد''. فکر کردم ای وای ... که ''جهان پیر است و بی بنیاد''... بغض و اشک را قورت دادم. پسرک را بوسیدم. و به چه حالی...به چه حالی تا مدرسه رساندمش.
ساعت ۸:۳۰ جلوی در مدرسهی بچه، تنها توی ماشین نشستم. احساسات چهار میخ شده را رها کردم و به خودم فرصت دادم به ''هیچستانی'' که حامد اسماعیلیون به سمت آن میرفت فکر کنم. فقط برای چند لحظه.
ریرایِ ۹ ساله، هم کلاسی رادین من است. هر دو کلاس چهارم هستند. ''هستند'' دیگر فعل درستی نیست. پریسا، تا همین دیروز که از مطبشان با من تماس گرفتند، دندانپزشک بچههای من بود. من او را همیشه با همین لبخند مهربان توی عکس دیدهام. این عکس زنده است و باور هر چیزی غیر از آن ناممکن. همین دوشنبه، پنج روز دیگر قرار بود ببینیمش. همین سه هفته پیش دندان شیری رایکا را دیده بودند. ریرا هم آنجا بود.
مجال نبود. من سندرومِ ''حالا چه میشود کرد'' دارم. دیر میفهمم همیشه نمیشود کاری کرد. به مدرسه ایمیل زدم. به گروه مادرهای همکلاسهای رادین خبر دادم. به همسایه و دوست مشترک سابقمان که به آلبرتا کوچ کرده خبر دادم. خبر را بر سر همه آوار کردم. تلفنها و هق هق گریهها شروع شد. یکیشان گفت پسرش در عالم بچگی ریرا را دوست داشته. که همیشه سگشان را موقع پیادهروی به بهانهای میبرده از جلوی خانهی ریرا رد بشوند. یکی میگفت که به این فکر میکند که چطور این خانوادهی مهاجر این همه سال زحمت کشیدند و زندگیشان را ساختند. یکی دیگر گفت به بچهها چه بگوییم؟
فکر کردم همیشه آنچه تصورش را هم نمیکنیم اتفاق میافتد. فکر کردم ''ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد''. فکر کردم ای وای ... که ''جهان پیر است و بی بنیاد''... بغض و اشک را قورت دادم. پسرک را بوسیدم. و به چه حالی...به چه حالی تا مدرسه رساندمش.
ساعت ۸:۳۰ جلوی در مدرسهی بچه، تنها توی ماشین نشستم. احساسات چهار میخ شده را رها کردم و به خودم فرصت دادم به ''هیچستانی'' که حامد اسماعیلیون به سمت آن میرفت فکر کنم. فقط برای چند لحظه.
ریرایِ ۹ ساله، هم کلاسی رادین من است. هر دو کلاس چهارم هستند. ''هستند'' دیگر فعل درستی نیست. پریسا، تا همین دیروز که از مطبشان با من تماس گرفتند، دندانپزشک بچههای من بود. من او را همیشه با همین لبخند مهربان توی عکس دیدهام. این عکس زنده است و باور هر چیزی غیر از آن ناممکن. همین دوشنبه، پنج روز دیگر قرار بود ببینیمش. همین سه هفته پیش دندان شیری رایکا را دیده بودند. ریرا هم آنجا بود.
مجال نبود. من سندرومِ ''حالا چه میشود کرد'' دارم. دیر میفهمم همیشه نمیشود کاری کرد. به مدرسه ایمیل زدم. به گروه مادرهای همکلاسهای رادین خبر دادم. به همسایه و دوست مشترک سابقمان که به آلبرتا کوچ کرده خبر دادم. خبر را بر سر همه آوار کردم. تلفنها و هق هق گریهها شروع شد. یکیشان گفت پسرش در عالم بچگی ریرا را دوست داشته. که همیشه سگشان را موقع پیادهروی به بهانهای میبرده از جلوی خانهی ریرا رد بشوند. یکی میگفت که به این فکر میکند که چطور این خانوادهی مهاجر این همه سال زحمت کشیدند و زندگیشان را ساختند. یکی دیگر گفت به بچهها چه بگوییم؟
تا همین دیشب فکر میکردیم جنگ را چطور به بچهها بگوییم. امروز باید خبر مرگ همکلاسیو همسایهشان را بدهیم. بچهها میراث درد ما را از این قاره به آن قاره با خود میکشند. از جلوی خانه حامد و پریسا میگذرم. تزیینات هالویین هنوز جلوی در هست، از پشت پنجره درخت کریسمس دیده میشود. فکر کردم که چطور حامد در آن خانه راه میرود، میان اسباببازیها، نقاشیها، کفش و کیف. چطور ما مردههای متحرک میشویم. فکر کردم چقدر آن لحظهی آخر را پیش چشم تصور میکند. چه آروزهایی برای ریرا داشتند. آروزهای همهی ما. که بچهها هم فارسی بدانند هم انگلیسی و فرانسه. هم پیانو بزنند هم سهتار. هم جاهای تاریخی ایران را بشناسند هم از سرزمین ''آنشرلی'' بازدید کنند. هم فوتبال کنند هم اسکی روی یخ یاد بگیرند. بچههای ما. این موجودات نازنین کوچک که شرق و غرب باید در درونشان با هم به صلح برسد. بچههایی که تعطیلات کریسمس و تابستان به دیدن مادربزرگ و پدربزرگایرانی میروند و خانهشان در کاناداست.
نه، من ریرا و پریسا و حامد را درست نمیشناسم. آدمهای نازنینی بودند-هستند. برای بچههاست که امروز اشک بند نمیآید. بچهها که ''در ابتدای درک هستی آلودهی زمین، و یأس ساده و غمناک آسمان، و ناتوانی این دستهای سیمانی'' اند.
نه، من ریرا و پریسا و حامد را درست نمیشناسم. آدمهای نازنینی بودند-هستند. برای بچههاست که امروز اشک بند نمیآید. بچهها که ''در ابتدای درک هستی آلودهی زمین، و یأس ساده و غمناک آسمان، و ناتوانی این دستهای سیمانی'' اند.
ما ترسیدهایم. مهاجرهایی که اینجا کسی جز یکدیگر را نداریم. غریبهای که آشنا و دوست میشود. به جای ریرا و پریسا هر یک از ما ممکن بود امروز نباشیم. به همین راحتی. قرار گذاشتیم همه دور هم جمع شویم. با بچهها و همکلاسیهایشان. همین امروز قرارش را گذاشتیم. شاید دور هم جمع شویم و با هم بودنمان دردمان را کمتر کند.
کاش پریسا را بیشتر دیده بودم. کاش ریرا را برای بازی با بچهها به خانه دعوت کرده بودم. فردا بعد از ظهر به دیدن دوستی میروم که هفته پیش با دخترش با هواپیمایی اوکراین به سلامت به تورونتو برگشته بود. دسته گلی که دردی از حامد کم نخواهد کرد را برای آنها میبرم. به سلامتی لبخندشان.
کاش پریسا را بیشتر دیده بودم. کاش ریرا را برای بازی با بچهها به خانه دعوت کرده بودم. فردا بعد از ظهر به دیدن دوستی میروم که هفته پیش با دخترش با هواپیمایی اوکراین به سلامت به تورونتو برگشته بود. دسته گلی که دردی از حامد کم نخواهد کرد را برای آنها میبرم. به سلامتی لبخندشان.
می دونستم حتما چیزی نوشته ای دراین مورد اما نمی دونستم اشکم رو در میاره.
پاسخحذفدارم دیوانه می شوم در این دیوانگی. برای اولین بار واقعا از آنچه ایران بر ما کرد متنفرم.
مونلی عزیزم. از صبح که بیدار شده ام و خبر ها را دیده ام گریه می کنم. آدم نمی داند به چه کسی بگوید دردش را. که دارد منفجر می شود قلبش. می بوسمت.
پاسخحذفگلدن جانم من هم از دور میبوسمت.
پاسخحذف