این که میگویند آدم آروزهایش را زندگی میکند درست است. خیال اگر آمد توی سر آدم، معنیش این است که امکان تحققش وجود دارد. بالقوه که شد، بالفعل هم میتواند بشود. همهی تفاوت فقط در زمان است. بالاخره یک روزی میشود ... حتی روزی که دیگر نباشیم.
امروز جشن مدرسهی رادین بود. جشن قبل از تعطیلات کریسمس و سال نو میلادی. سالی دو بار بچهها برای خانوادههاشان کنسرت اجرا میکنند یک بار برای تعطیلات زمستانی، و یک بار هم برای تعطیلات تابستان و جشن پایان سال تحصیلی. مدرسه حدود هفتصد دانشآموز دارد از کلاس اول تا کلاس هشتم، و برای اینکه اولیاء هم جای پارک داشته باشند و هم جای کافی برای نشستن در سالن ورزش مدرسه – که سالن اجتماعات هم هست، با برنامه ریزی مرتبی مدرسه هر سال یک روز را به یک گروه سنی اختصاص میدهند. کلاس دوم و سومیها امروز برنامه داشتند. شرکت ما مادر و پدرها در این مراسم برای بچهها خیلی مهم است. با غرور و شوق روی صحنه میآیند و برای ما سرود و ترانه میخوانند و یا میرقصند. تمرینِ کار گروهی و اجرای روی صحنه میکنند. هر کس هر جور دوست دارد لباس پوشیده. بعضی ها بلوز شلوار راحتی پوشیدهاند و بعضی از بچه ها کت و شلوار و کراوات، و یا بلوز و دامن مجلسی و کفش های براق. چشمهای رادین برق میزد. خودش و دوستانش یکی یکی از روی سن برای ما دست تکان دادند. بالا پایین میپریدند، ریز ریز با هم میخندیدند، منتظر لحظه شروع هنرنماییشان بودند. نزدیک دو ماه است که هر روز تمرین کردهاند.
مدیر مدرسه با پیراهن قرمز ولبخند بزرگ آمد و خودش را پشت بلندگو به همه معرفی کرد و خوشامد گفت – هر چند ما هر روز صبح به صبح جلوی در مدرسه میبینمش که ایستاده و با بچهها سلام و احوالپرسی میکند. گفت اگر ماشین را جایی پارک کردهایم که شاید مزاحم همسایههای اطراف مدرسه باشد، باید ماشین را جا به جا کنیم چون برنامه یک ساعت طول میکشد. بچهها کلاس به کلاس میآمدند، شعر میخواندند و تعظیم میکردند و دست در گردن دوستهاشان سن را ترک میکردند. معلمها کنار درهای خروجی سالن ایستاده بودند تا بچههای کلاسشان را هدایت کنند. یکی از کلاسها برنامه رقص دو نفری اجرا کردند. تمام پسرها و دخترهای کلاس، دو به دو، دست در دست رقصیدند. پسرها کراوات زده، زلفها شانه زده، دخترها با دامن مشکی چیندار و بلوز سفید و موهای مواجشان . رقصشان دل همه را آب کرد. یکی از دختر کوچولوها با ویولن آهنگ کریسمسی جینگل بلز را اجرا کرد. کلاس رادین ترانهای برای بچههای دنیا خواندند و با زبان اشاره برای ناشنوایان هم اجرا کردند. معلمشان یهودی است. شعر با ''بچههای فلسطین، بچههای اسراییل'' شروع شد.
رادین بین دوستانش ایستاده بود، یکی سیاه، یکی بلوند، یکی زرد، و یکی سبزه رو. هم آواییِ دوستانه رنگهای شاد. انگار که مهربانی دارد با زیبایی یکسان میشود.
یاد دوستان دبستانیام به خیر. چقدر دوست داشتیم با هم سرود بخوانیم. کلاس چهارم دبستان بودیم. معلم پرورشی جوان و بلند و لاغر و رنگ پریده بود. آنقدر رنگ و رو پریده بود که انگار کم خونی داشت. کلا نای حرف زدن نداشت، حرف هم که میزد – با همان صدای بیرمقش – جمله را نصفه نیمه رها میکرد. بهش میگفتیم روزنامهی دیواری درست کنیم؟ میگفت آره. راهنمایی کردنش در همین حد بود. خودمان میرفتیم دنبال کاغذ و مطلب و بقیهی حرفها. خودمان میدانستیم باید حتما بالایش ''بسمالله الرحمن الرحیم'' بنویسیم، باید جدول بچپانیم توش، شعر بگذاریم، نقاشی و ''لطیفه'' بگذاریم ... مطالب آبکیای که از این طرف و آن طرف کپی میکردیم توی روزنامهی دیواری، به درد هیچ کس نمیخورد. این را هم میدانستیم. روزنامه دیواری فقط بهانهای بود برای دور هم جمع شدن و تمرین کار گروهی – نیازی که خودمان حس میکردیم. مثل من که الان دارم مینویسم چون حس میکنم باید بنویسم، ولو اینکه برای هیچ کس جذاب نباشد. روزنامه، یک جور کاردستی بود برای پر کردن ساعتهای طویل و کسالتبار درسهای بیمایه و تکراری. یک جور چشم و هم چشمی با کلاسهای دیگر هم بود. ما جزو ارشدهای دبستان به حساب میآمدیم، تازه کلاس چهارمی شده بودیم و میخواستیم خودی نشان بدهیم. معلم پرورشی توی راهروی مدرسه میرفت و میآمد، انگار در حال رفتن به جایی است. چادرش به زمین میکشید. همیشه یک ماژیک سیاه وایت بورد دستش بود (نمیدانم چرا. اصلا آن موقعها وایتبورد نبود. همهی معلمها با گچ مینوشتند، این یک جور نشانهی تشخصاش بود لابد یا شاید نشانهی این که مشغول کاری ست) و کار خاصی هم نمیکرد. اصلا لازم نبود کار خاصی بکند، ما آنقدر ''بزرگ شده بودیم'' که بدانیم او آنجاست که مواظب رعایت حجاب ما باشد. همین. اصلا از بس ما همه چیز را رعایت میکردیم او عملا بیکار بود.
جشن و شادمانی کلا تعطیل بود. تنها جشن مدرسه، ایام دههی فجر بود. اصلا مدرسه موظف بود دهه فجر را جشن بگیرد. جشن که میگویم البته فقط یک سری کاغذ کشی بی روح رنگ پریده بود که از سقف کلاسها آویزان میکردیم. این تنها موقعی بود که کلاسمان تزیین میشد. بعضی وقتها گروه سرود هم داشتیم. قسمت هیجانی سرود این بود: ''که راه تووو باشدااا راه مااا ای شهید '' به اینجاش که میرسید، میتوانستیم همه با هم فریاد بکشیم. معلمها کاری به کاغذ کشی و تزیین نداشتند. حال و حوصلهاش را نداشتند، کما اینکه انگیزهاش را هم نداشتند. بودجه مدرسه هم نمی رسید. آن موقعی بود که هر سال عید به ما از این قلکهای پلاستیکی که شبیه نارنجک بود میدادند و تشویقمان میکردند پولهای عیدیمان را بریزیم توش ببریم مدرسه برای اهدا به رزمندگان جبهههای جنگ.
ما بچه بودیم. جشن و شادی میخواستیم. کاری به اینکه کی انقلاب کرد و برای چی کرد و بعدش چی شد نداشتیم. تنها فرصتمان برای اجرای نمایش، خواندن سرود، دکلمهی شعر، و بالاتر از همه، در آوردن مقنعههامان همین بود. اصلا هدف فقط همین بود که به بهانه نشان دادن زشتیها و پلیدیهای رژیم سابق، مقنعههامان را در بیاوریم. یک نمایشنامهای هم بود که هر سال اجرا میکردیم که آخرش اینجوری تمام میشد ''تو کز محنت دیگران بیغمی، نشاید که نامت نهند آدمی''. کل نمایش از اول تا آخرش این بود که یک معلم بی رحم، میخواست دانشآموزی را که درس بلد نبود، تنبیه کند. البته تنبیه بدنی زمان ما در مدارس همچنان رواج داشت، در کلاس خود ما معلمهایی که تازه جزو بیرحم ها هم محسوب نمیشدند، هر از چندی بچههای ''تنبل'' کلاس را با خط کش میزدند. این تازه از مدرسههای خوب دخترانه بود. پسرها شدیدتر تنبیه میشدند. ولی خب، موقع نمایش، همهی این چیزها در دوران طاغوت اتفاق میافتاد. اگر نه که پس ما به چه بهانهای مقنعههامان رو درمیآوردیم؟ و تازه، اینجوری به جشنهای انقلاب و دهه مبارکه هم ارتباط داشت. اینچنین بود که معلم پرورشی قبول میکرد. ما هم دل تو دلمان نبود برای لحظهای که میآمدیم برای اجرا یکی یکی پشت سر هم. همه لباسهای خوشگل میپوشیدند – در دوره راهنمایی کسی که نقش معلم را بازی میکرد حتی کفش پاشنه بلند هم میپوشید و کمی رژ لب هم میمالید، تمام کارهایی که در مدارس اکیدا ممنوع بود – همه با موهای آراسته، یکی تل سر می گذاشت، یکی گل رز سرخ میزد به موهاش، یکی موهایش را میبافت، یکی گردن بند مروارید میگذاشت اووه خلاصه نمایشی بود ... ده پانزده نفری در اجرای نمایش شرکت میکردیم، همه در نقش دانشآموز. غیر از معلم و مبصر کلاس و دانشآموزی که درس بلد نبود، بقیه فقط نقش سیاهی لشکر و دکوری داشتیم. گاهی بعضی معلمهایمان هم میآمدند تماشا و بعدش یواشکی از موهای خوشگلمان تعریف میکردند. میدانستند. معلم پرورشی هم یا نمیفهمید یا چارهی دیگری نداشت. چیزی بلد نبود که یادمان بدهد.
کلاس چهارم که بودم، یک بار برای تزیین کلاس رفتم بالای میز ایستادم. میز لق بود و افتادم پایین و نیمکت چوبی سنگین هم چپه شد و درست افتاد روی ناخن شست پایم. ناخن درجا سیاه شد. کسی بالای سرمان نبود. نفسم بند آمده بود ولی شکایتی نمیتونستم بکنم. مدیر و ناظم تازه سراسیمه رسیدند و هول شدند. همهمان را فرستادند توی حیاط و گفتند لازم نیست تزیین کنیم. تا آن موقع ما اصلا نمیدانستیم آنها مسئول ایمنی ما در مدرسه هستند. در خانه پدرم به کل دههی زجر بد و بیراه گفت و مادرم شماتتم کرد که چرا رفتم بالای میز.
کلاس پنجم بودیم و باز ایام مبارکه شروع شد و ما هر چه منتظر شدیم کسی نیامد بگوید سرود بخوانید یا نمایش اجرا کنید. اصلا نفهمیدم چطور شد که لحظهی آخر قرار شد ما نمایش اجرا کنیم ، لابد فهمیده بودیم کلاس رقیب نمایش دارند. چند نفر جمع شدیم و یک نفر یک سناریوی بیمزه گفت اما هیچ چیزی مهم نبود الا در آوردن مقنعه و نمایش دادن موهایمان. نقش جلاد را دادند به من. هنوز نمیفهمم چرا این نقش را قبول کردم. ولی به هر حال اینقدر خر نبودم که بگذارم همه بفهمند این نقش منفور را فقط برای نمایش موهای صاف و مدل گردم قبول کردهام. همون موقع خانوم پرورشی چادر به سر، ماژیک به دست از جلوم رد شد. هر دو بی کار بودیم. توی راهرو کسی نبود. به سرم زد ازش بپرسم چی باید بپوشم که شبیه جلادها بشم؟ خب من کلاس پنجم بودم و بزرگ شده بودم، فکر میکردم دارم با یک آدم بزرگ سر موضوع مهمی مشورت میکنم، قاطی بزرگترها شدن حس جالبی بود، و نمیدانم چی از دهنم پرید، کلمهی گریم مثلا یا چیز مشابهی که خانوم پرورشی یک لحظه فکر کرد، بعد خیلی بیتفاوت ماژیک کلفتش را بیرون کشید و به پهنای ماژیک دور چشمهای من دو تا هلال سیاه رسم کرد. از بالا و پایین. آن روز هر کس من را دید، از مدیر و معلم و همکلاسیها، یک آن قیافهاش در هم شد. با نگرانی میپرسیدند چی شده؟ و من هم با خنده میگفتم هیچی ... گریم نقش جلاد است.
از نمایش هیچ چیز دیگری یادم نیست. از بقیه ماجرا، فقط نگاه وحشتزدهی پدرم است که یادم میآید وقتی آمده بود دم در مدرسه دنبال ما. میخواست سر به تن معلم احمق نباشد. تمام روز با صابون زیر چشمهایم را میشستم. بعد مواظب بودم مامان قرمزی زیر چشمم را نبیند. مامان آمد مدرسه، خیلی کوتاه و دست به عصا به مدیر گلایه کرد. مادرم خودش معلم بود. یک هفته طول کشید تا آثار سیاهی دور چشمم پاک شد. خانوم پرورشی همانطور بیتفاوت در راهروها قدم میزد.
دیده شدن برای بچهها مهم است. شنیده شدن، حس شدن. نمیدانم آنکه امروز دلش پر کشید و چشمهایش از خوشحالی خیس شد، مادر بچهام بود یا کودک به انتظار نشستهی درونم؟
آدم یک جایی یک جوری آروزهایش را زندگی میکند.
و ما هنوز روزهای بیشماری را همچنان انتظار میکشیم. روزی که کودکان ایران، سوریه، یمن، فلسطین، کودکان آواره پشت مرزها، کودکان فقر و ترس و درد و انزوا، کودکان تمام دنیا نه فقط توی شعر، که روی صحنه میخوانند و میرقصند. روزی که جنگ افسانهایست، و کمترین سرود بوسه است. و نگاه ما از پشت پردهی مه آلود اشک، با نهایتِ شادی، نهایتِ ذوق و نهایتِ غرور چشم در چشم خواهد شد. چرا که رویایش را دیدهایم.