پسرک چهار سالهی من، رایکا،
سلیقهی خاصی در خرید دارد. دروغ نیست اگر بگویم ما از خرید رفتن همراه رایکا
میترسیم. هر خریدی، از کفش و لباس گرفته تا سیب و هویج. تا همین شش هفت ماه پیش، توی فروشگاه مواد غذایی، ما را به زور میکشید سمت قسمتی که ماهی زنده میفروشند.
ماهی خیلی هم خوب است، ما همه دوست داریم؛ اما رایکا ماهی درسته دوست دارد: با سر و دم. مهم
نبود توی فریزر خانه چند تا ماهی داشته باشیم، با رایکا که ميرفتيم خرید "باید"
ماهی هم میخریدیم. ماهی را خودش انتخاب میکرد و بعد، خودش کیسهی ماهی را حمل میکرد.
خودش را به شیشهی مخزن ماهیها میمالاند، ذوق میکرد، جیغ میزد،
هیجانزده میشد، دست آخر هم تحمل نداشت
تا ماهی به خانه برسد. هی میخواست ماهی را از توی کیسه دربیاورد، باهاش بازی کند. برادر سه سال بزرگتر هم این وسط
آتش معرکه را زیادتر میکرد. سر اینکه چه کسی میتواند به ماهی دست بزند، و یا چه کسی میتواند ماهی را حمل کند دعوا بود.
به خانه که میرسیدیم، مهم نبود غذا داریم
یا نه، باید ماهی درست میکردم. قبلش باید
ماهی را میگذاشتم توی یک ظرف که دو برادر حسابی به سر و دمش دست بکشند. رایکا نمیتوانست
بفهمد این ماهی مرده است. باید توی ظرف آب میریختم تا ماهی شنا کند. رادین داد میکشید
''مُرده!'' و رایکا جیغ میزد ''نه! نمرده! ببین تکون خورد!'' بعد ماهی رو میگذاشتم توی فِر. وقتی بوی ماهی درمیآمد، رایکا میآمد که بهش سر کشی کند. در هر کدام ازین
مراحل، از خرید گرفته تا پخت و پز، نه گفتنِ
من معادل گریه و زاری بود، و کیست که روانش
تاب این همه جیغ و گریه و التماس را داشته باشد؟
خاصه اگر آقای پدر در مرام تربیت فرزند، نه گفتن نداشته باشد. آنوقت من میشوم
دیو خانه. نه! در توانم نیست! انرژیام را ذخیره میکنم برای دلیل آوردن و چانه زدن و قانع کردن در موارد مهمتر. به خصوص
که رایکا چیزی را که میخواهد از یادش نمیرود. از این در نه بگویی، سه دقیقه بعد
از آن پنجره وارد میشود.
خدا میداند این رویه ماهی خوران چه مدت ادامه داشت. یکسال؟ دوسال؟
من که دیگر خیلی چیزها یادم نمیماند. روزها تند و تند شب میشوند و هر روز یک
ماجرای تازه پیش میآید. میگذاشتم به ماهی نمک و زردچوبه بمالند و هر دو دقیقه یکبار
بپرسند "ماهیش سر داره؟'' گاه گاهی هم توی فر را نگاه کنند. وقتی ماهی حاضر میشد، سر اینکه کی سرش را داشته باشد و چه کسی دمش را،
باز هم قشقرق به پا میشد. سر و دم ماهی را جدا میکردم، میگذاشتم توی یک پیشدستی کنارشان. وسط هر دو.
تا نگاه کنند و ماهی را بخورند. این داستان تقریبا هر هفته تکرار میشد. گاهی من تنهایی
میرفتم خرید، و یواشکی فیله ماهی میخریدم، بدون سر و دم. این جور مواقع برای آرام کردن رایکا-
که دنبال سر و دم ماهی بود- یکی از آن ماهی های زشتی را که مجبورمان کرده بود بخریم، از فریزر درمیآوردم میگذاشتم کنار دستش. از این
ماهی های قرمز رنگ بدبو. ماهی درسته را نگاه میکرد و به سرش دست میکشید و دندانهایش
را وارسی میکرد، و ماهی بدون استخوان توی بشقابش را با لذت میخورد.
این فسقلیها در عین اینکه با سماجت بیمانندشان روزی یک بار مرا دیوانه
میکنند، روزی یک بار هم مرا از ته دل میخندانند.
هر کس غیر از این بگوید، نیمی از حقیقت را نگفته است. حقیقتش را بخواهید، هر وقت از
بعضیها میشنوم که میگویند هیچ کس مثل بچهها از ته دل نمیخندد، دلم میخواهد
بگویم که من میخندم، حتی بسیار بیشتر از وقتی که بچه بودم. بچگی ما با انقلاب و
جنگ و ترس و ممنوعیت انواع خوشیها گذشت. حالا بچهها ته دلم را یک جور خوبی گرم
میکنند، آنقدر که شاید هیچ وقت قبلا نبوده است. دیشب موقع خواب پیش رادین دراز
کشیده بودم. هر شب قبل از خواب کمی حرف میزنیم. بعد خودش میخوابد. داشتم برایش
تعریف میکردم که امروز خانهی دوستم بودم که یک بچهی دو ساله دارد. گفتم که بچه
خودش رفت خوابید، بدون اینکه مادرش او را بخواباند. گفتم اگر یک بچهی دو ساله می
تواند خودش بخوابد، یک بچهی هفت ساله حتما حتما میتواند خودش بخوابد. گفتم دوستم میگوید باید بچه ها خودشان... یکهو با
عجله گفت ''مامان! دونت لیسن تو هر! شی ایز میین!'' لحن مادرانهی گفتنش مرا کلی خنداند. انگار که
پسرک نگران از راه به درشدنِ من باشد.
رایکا دیروز با پدرش رفته بود خرید که تخممرغ و گوشت و پیاز بخرند. با
جینجر برد (نان زنجبیلی) برگشتند. نزدیک کریسمس است و این نان زنجبیلی هایی که به شکل
آدمک درست میکنند قسمتی از خوراکیهای کریسمسی است. من رادین را برده بودم کلاس بسکتبال.
رایکا هر چیزی که میخرد برای رادین هم میخرد،
و صبر میکند تا با هم بخورند. کیف میکند برای برادر بزرگترش خرید کند. من
هم توی دلم قند آب میشود از اینکه بچهی سه چهار ساله به عشق برادرش صبر میکند. بستهی جینجر برد دو مدل آدمک تویش داشت، آدمک دامن پوش و آدمک شلوار پوش. خودشان پسرها را
خوردند و به من گفتند میتوانم دخترها را بخورم. همه چیز خوب و عالی پیش رفت، رایکا به خریدش کلی افتخار میکرد و هر بار که با
هم جینجر برد میخوردند میگفت "چه چیز خوبی خریدم من!" تا اینکه امروز بعد
از مدرسه، رایکا آخرین آدمک شلوار پوش را خورد
و به رادین اعلام کرد که آخرین پسر را خورده! رادین گفت این اصلا منصفانه نیست و نمیخواهد
دخترها را بخورد -گو اینکه دقیقا همان مزه را میدهد - و دعوای جدیدی شروع شد. تا مدتی
هم با هم قهر کردند بعد خودشان آشتی کردند.
امشب موقع خواب، نوبت رایکا بود که با من بخوابد. رادین رفت با پدرش کتاب
بخواند و بخوابد. رایکا آمد دم دستشویی دنبال من. این چند ساله عادت کردهام که دستشویی
دیگر جای خیلی خصوصیای نیست، مهمتر از آن نمیتوانم هرچقدر دلم میخواهد آنجا
بمانم، مسجهایم را چک کنم، مسواک بزنم و کرم بمالم. آمدم بیرون، پای راستم را بغل
کرد. کشان کشان با هم رفتیم تا توی اتاق. گفتم یک لحظه ولم کند تا لباس خوابم را
بپوشم. رفت بالای تخت دونفرهمان و شروع کرد به پریدن روی بالشها. میپرید و معلق
میزد و شعر میخواند و آتش سوزاندن خودش را در آیینه میدید و میخندید. من دستم
به شلوارم بود و چشمم به رایکا که از تخت نیفتد، یا سرش به دیوار نخورد. کلا وقت
لباس پوشیدن هم دست خودم نیست. مگر میگذارند؟ رفتیم توی تختش. خودش را گرد کرد و
آمد توی شکمم. بقول خودش بیبی شد. گفت برام قصه میگی؟ قصههای شب من یک مقدمه دارد
که هر شب تکرار میشود. گفتم: «یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، یه جنگل بزرگی
بود. توی این جنگل بزرگ، همه جور حیوونی زندگی میکرد، از پرندگان تا خزندگان، از
آبزیان تا خاکزیان، از گوشتخواران تا گیاهخواران، از تخمگذاران تا پستانداران،
از ماهیِ دریا تا ببر جنگل، از کرم خاکی تا عقاب آسمان .... قصهی امشب ما دربارهی»
رایکا گفت « دربارهی جینجر برد» و من هم فیالبداهه یک قصه گفتم، به سبک بعضی مادران
و برخی پدران ، دربارهی چهار تا خواهر برادر که وقتی جینجر بردها را میخوردند،
تصمیم گرفتند که دخترها، جینجر بردهای پسرانه را بخورند و پسرها، جینجر بردهای
دخترانه را. و بعد از آنجایی که تقریبا هر شب دنبال راه حلی میگردم برای کوتاهتر
کردن قصه، ادامهی قصه اینجوری بود که بچهها به مادرشان گفتند ''مامان لطفا بازم جینجر
برد!'' مامانشون گفت نه! بچهها گفتند ''مامان! پلییز! فقط یک دونهی دیگه!''
مامانشون گفت نه! بچهها گفتند ''ولی ما بازم میخواهیم! خیلی گرسنه هستیم!''
مامانشون گفت ''فقط به یک شرط! اینکه باید امشب هر کسی خودش بخوابه. قصه هم
نداریم.'' و اینجوری شد که بچهها جینجر
برد را خوردند و هر کسی رفت بی سر و صدا و بی بهانهی اضافی خوابید. رایکا نیز هم.