دی ۱۰، ۱۳۹۶

شب

سالهاست که من شب‌ها تازه بیدارمی‌شوم. درست موقعی که وقت خوابیدن است. همان وقتی که دارم مسواک می‌زنم، نبض زندگی توی رگ‌هایم وول می‌خورد. انگار تازه روز شده باشد. هوش و حواسم فعال‌تر می‌شود. حتی خوشحال‌ترم. یک جور خوبی، سبک و بی‌دغدغه‌ام‌. همه‌ی مسئولیت‌های روزانه تمام شده، بچه‌ها خوابیده‌اند، زندگی‌ام مال خودم است. همیشه آرامش و سکوت شب را دوست داشته‌ام، اما درست یادم نیست این شب زنده‌داری‌ها از کی شروع شده. از وقتی که بچه‌دار شدم؟ بچه‌ها تمام انرژی و وقت آدم را، با عطشی تمام ناشدنی می‌بلعند. بچه‌ها فکرم را هم کنترل می‌کنند. از صبح تا شب زندگی‌ام حول وحوش محور آنها می‌گردد. گاهی فکر می‌کنم هیچ زندانی بدتر از این اسارت دلخواه و انتخابی نیست. آرامش و سکوت شب که پهن شد، زندگی دو لایه می‌شود: قسمت‌های خارج از کنترلش ته نشین می‌شود و قسمت دلنشین زلال و شفافش بالا می‌آید. دلم نمی‌خواهد بخوابم، درست مثل بچه‌ها که از خوابیدن طفره می‌روند. دوست دارم با شب بیدار بمانم. دوست دارم مثل یک شراب خوب، آرام آرام مزه مزه‌اش کنم. دلم می‌خواهد توی بغلش فرو بروم.
بعد یادم می‌آید دو ساعت بیشتر وقت ندارم. آنوقت کارهای عقب‌مانده توی سرم رژه می‌روند: کتاب‌هایی که می‌خواهم بخوانم، فیلم‌هایی که دوست دارم ببینم، داستان‌هایی که هیچ وقت ننوشته‌ام، نوشته‌های ناتمامی که نیمه کاره ولشان کرده‌ام... یاد تمام کارهای نکرده‌ام می‌افتم درست مثل کسی که بهش گفته باشند امروز آخرین روز زندگی‌ت است. هجوم افکار که شروع شد، وقت ارزش پیدا می‌کند. آرزوهایم؟ نکند همین‌جوری نصفه و ناقص بمیرم؟ چقدر وقت هدر داده‌ام! آلن دوباتن – فیلسوف محبوب معاصر– می‌گوید تنها چیزی که باعث می‌شود انسان‌ها کاری را انجام ندهند، زمان نامحدود است. در دست داشتن زمان نامحدود، بزرگترین مانع تحقق آرزوهاست. مثل من که کارهای مورد علاقه‌ام را لیست می‌کنم اما به سرانجام نمی‌رسانم. اما شب به زمان اولتیماتوم می‌دهد. تمام وظایف ریزودرشتی که می‌بایست در طول روز انجام شده باشند، تمام شده، بله خب نسبتا تمام شده، می‌ماند من و زندگی ‌و آرزوها و انتخاب‌هایم. شب، مرگ یک روز کوتاه است. نابودی زمان طلایی. فقط دو ساعت دیگر فرصت دارم تا برای خودم زندگی ‌کنم.
خیلی وقت‌ها خودم را مجبور می‌کنم که با همان حال به رختخواب بروم، چون فردا صبح، دوباره روز سریع شروع می‌شود و زود ته می‌کشد. دوستی یک بار به من گفته بود «خب همین فکرهایی که شب‌ها می کنی، صبح‌ها بکن!» خب نمی‌شود میدانید که! نمی‌شود! صبح، من مثل نوزاد دوباره متولد می‌شوم و همه چیز از یادم می‌رود. صبح، با امید می‌آید. امیدِ وقت وانرژی. زندگی مرا به دنبال خودش می‌کشد. شب، یک وقفه خلسه‌‌آور است برای روبه‌رو شدن با خودم. شب یک جور دیگر می‌شود شعر خواند. اصلا خود حافظ زنده می‌شود...
معمولا هزار تا کار هست و صبح باید زود بیدار بشوم. صبح‌ها خسته‌ام چون شب کم می‌خوابم. چرخه‌ی معیوب. می‌دانم. امشب اما درست وسط تعطیلات کریسمس و سال نو است. می‌توانم فردا دیرتر بیدار شوم. مهمان هم ندارم. حتی بچه‌ها برنامه‌ی خاصی ندارند چون شکر خدا تازه از مسافرت برگشته‌ایم و همه‌ی دوستان‌شان را هم دیده‌اند و کادوها‌شان را هم گرفته‌اند و فردا هیچ دلیلی برای هیجان‌زده بودن و کله‌ی سحر بیدار شدن ندارند. امشب، شب خاصی است و من باید، باید حسابی ازش لذت ببرم. امشب بچه‌ها را خوابانده‌ایم و فیلم‌مان را دو نفری دیده‌ایم. حالا حتی آقای شوهر هم خوابیده. حالا من هستم و شب. شب، یار قدیمیِ خیال‌انگیز که هیچ‌وقت ازش خسته نمی‌شوم. امشب مال خودم است. آنقدر از کشف این موضوع ذوق کرده‌ام که مطلب اصلی یادم رفت. چی میخواستم بگم؟
یک راز گیج کننده‌ای توی شب‌ها هست. من ترجیح میدهم به ماهیت و چگونگی‌اش فکر نکنم، تحلیلش نکنم و رویش اسم نگذارم. دوست دارم باهاش گیج بشوم. باهاش هوشیار بشوم. باهاش بترسم، فکر کنم، و رویا ببافم. شب عجیب است و این شگفتی را حتی یک بچه دو ساله هم حس می‌کند. رایکا، پسر کوچکم، حالا که چهار سالش شده شب را نقاشی کرده. نقاشی‌اش را به من نشان داد و گفت: «اینا آدم نیستن مامان. اینا شب‌هستن.» گفت دیگر از شب نمی‌ترسد. پس یعنی تا حالا می‌ترسیده. برای همین دوست ندارد بخوابد. رادین، پسرهفت ساله‌ام، مثل من شب‌ها احساساتش فعال می‌شود. من خوب می‌فهمم بدون اینکه با هم در این باره حرفی بزنیم؛ حتی بدون اینکه بهش اجازه بدهم که بخواهد دیرتر بخوابد. حواسم بهش هست همانجوری که به هزار چیز دیگر. امشب که پیشش دراز کشیده بودم یکهو پتو را پس زد و گفت «یک جوری شدم.» پرسیدم «چی شد؟ گرمت شده؟»
گفت «نه. دوست دارم همه رو بغل کنم.» محکم بغلش کردم. بعد دوباره گفت دوست دارد همه را بغل کند. گفتم «خب برو.» شب‌های دیگر اگر بود می‌گفتم این هم یکی از ترفندهای از زیر خواب در رفتنش است. اما امشب گذاشتم برای بار دوم یا سوم از اتاقش برود بیرون. برود اتاق برادر کوچکش، و پدر و برادرش را بغل کند. من این حس را خوب درک می‌کنم. حس رقیق شدن احساسات در شب. اینقدر که از چشم‌ها بتراود بیرون. غلیان احساسات شبانه، اسمش هر چه باشد، حس‌اش دقیقا همین است که رادین گفت: دلم میخواهد همه را بغل کنم.
خیلی وقت‌ها شب‌هایی که خودم را به زور می‌برم بخوابانم، حریف احساسات به غلیان درآمده ‌‌نمی‌شوم. یک بار همان نصفه شب پا شدم، به دوستی که دیگر دوست نبود و حرف‌‌هایش نیش و کنایه شده بود و دو سه سالی می‌شد که من دیگر عطای دیدارش را به لقای پشت‌چشم‌نازک‌کردن‌هایش بخشیده بودم، ایمیل زدم. برایش نوشتم شب‌ها که دنیا کوچک و بی‌ارزش می‌شود دلم برایش تنگ می‌شود. جواب داد. آنقدر به آداب‌دان بودن -به سبک خودش- اهمیت می‌دهد که جواب بدهد، اما آنقدر بزرگ نشده که این جور چیزها را بفهمد. خودش را چس کرد. خوب هم شد. دیگر شب‌ها هم دلم برایش تنگ نمی‌شود. به خودم بدهکاری‌ای ندارم. بعضی‌ها رمز شب را نمی‌فهمند.
دلم می‌خواهد کودک درونم را بغل کنم و برایش لالایی بخوانم. از پنجره به ماه خیره می‌شوم و بی‌اختیار لبخند می‌زنم. ماه که در سکوت و آرامش نظاره‌گر دنیای کوچک و پرتلاطم ماست. ماه که بسی بوده و خواهد بود.

- ''جهان بی ما بسی بوده است و باشد'' - سعدی




آذر ۱۳، ۱۳۹۶

The F Word



My seven-year-old son, R, and his friend, J, are having a playdate at our place. This is an after-school playdate. They are classmates and we are neighbors, so they are bus-buddies too. This means they are together since 8:30 am till 4:00 pm when we pick them up from the bus stop. Every day. Sometimes, they ask if they can have a playdate. To be precise, this happens every single time that their moms, I myself and J's mom, are at the bus stop at the same time. The moment the boys see us together, they ask if they can have a playdate. Which we agree most of the times. Which is not as often as the boys like.

I give them their favorite snack: ice-cream. My three-year-old son is excited to have ice-cream with the big boys. Their happiness and enthusiasm is quite heart melting. It cheers me up. I am thinking to myself that nowadays I would be bored if I spend more than three hours with anyone. I decide to have ice-cream with them, and take advantage of this merry occasion to start a conversation with the grade Oners about their school: how was school today?

Usually, I get nowhere with this question. Nothing more than “good” from my son.

R:  Good!  
(Me thinking …thanks son! It was expected!)

I try to be tactful, using more specific and more exciting questions. So, I ask: Was anyone in trouble today?  

R: No!
Me: …
J: Although Jacob and Alex had a fight again!
(Me thinking …yes! we are getting into it!)
R: Yeah! On the bus!
(Me thinking …yeah! now you are talking son!)
J: Yeah! Jacob put a key to Alex’s nose!

Now I am really surprised. Actually, I am a bit shocked, but I try to keep a poker-face. Well, only with a bit of eyebrow-raising, to show I am interested in their story and I am surprised, but not too much face expressions to shut them down. I use my cool/soft voice: Oh No! That is terrible! How come?!

R: Jacob has done it before too! Once he was trying to choke Alex!
Me: … (raising the eyebrows higher)
J: Yeah! He has 3 notices so far but he is still on the bus! They say 3 notices and you will be exempted from the bus but nothing! Yeah right! They are just saying it!

I now have to figure out how much of it is fact and how much is fiction. The grade-oners have active minds and good imaginations. I ask how come Alex is still interested to be friend with Jacob? Why do even they sit next to each other on the bus?

J: Alex uses F word sometimes!

Now, I am holding my jaws not to drop wide open. I cannot believe what I am hearing. I am thinking good that I started this conversation. What do I know about the kids? R’s eyes are wide open. He looks alerted as if he is thinking now mom is going to find out what we know! I am trying to think what should I say now? How do I react to this? Do I still hide that I am shocked, do I keep a neutral face to let them continue? Do the other parents know what goes on the bus? Is this normal that the kids learn about the F word in grade one? What other things they already know? Why R has kept silent about it? I am a terrible mom! How come he never told me about this when we have our little chats at bed times? Should I contact the other parents? My three-year-old is going to learn it now too! In a fraction of a second, my mind is processing all of these. I am sure my fake cool face looks silly. I am still listening with interest, trying to pretend I am one of them, when J asks: you know Cat?


Me: Yes!  (…)
J: Alex says the F word … he says (now J covers his mouth with both his hands): Fat!

I cannot control it. I burst into laughter. I do. I am a silly mom! Over thinking everything, over examining!
Fat? Fat! Fat. Goodness! These kids are hilarious.
I’m not sure if they told me the whole truth. They sure have heard about the F word and soon they are going to learn the real one.  As long as they understand they should not use it, it is fine with me. All I am thinking is 8:00am to 4:00pm goes by in a blink of an eye.



*Names used are fake. The story is true :)



آذر ۱۱، ۱۳۹۶

قصه‌ی امشب: جینجِر بِرد



پسرک چهار ساله‌ی من، رایکا،  سلیقه‌ی خاصی در خرید دارد. دروغ نیست اگر بگویم ما از خرید رفتن همراه رایکا می‌ترسیم. هر خریدی، از کفش و لباس گرفته تا سیب و هویج. تا همین شش هفت ماه پیش،  توی فروشگاه مواد غذایی،  ما را به زور می‌کشید سمت قسمتی که ماهی زنده می‌فروشند. ماهی خیلی هم خوب است،  ما همه دوست داریم؛  اما رایکا ماهی درسته دوست دارد: با سر و دم. مهم نبود توی فریزر خانه چند تا ماهی داشته باشیم، با رایکا که ميرفتيم خرید "باید" ماهی هم می‌خریدیم. ماهی را خودش انتخاب می‌کرد و بعد، خودش کیسه‌ی ماهی را حمل می‌کرد. خودش را به شیشه‌ی مخزن ماهی‌ها می‌مالاند، ذوق می‌کرد،  جیغ میزد،  هیجان‌زده می‌شد،  دست آخر هم تحمل نداشت تا ماهی به خانه برسد. هی می‌خواست ماهی را از توی کیسه دربیاورد،  باهاش بازی کند. برادر سه سال بزرگتر هم این وسط آتش معرکه را زیادتر می‌کرد. سر اینکه چه کسی می‌تواند به ماهی دست بزند،  و یا چه کسی می‌تواند ماهی را حمل کند دعوا بود. به خانه که می‌رسیدیم،  مهم نبود غذا داریم یا نه،  باید ماهی درست می‌کردم. قبلش باید ماهی را می‌گذاشتم توی یک ظرف که دو برادر حسابی به سر و دمش دست بکشند. رایکا نمی‌توانست بفهمد این ماهی مرده است. باید توی ظرف آب می‌ریختم تا ماهی شنا کند. رادین داد می‌کشید ''مُرده!'' و رایکا جیغ میزد ''نه! نمرده! ببین تکون خورد!''  بعد ماهی رو می‌گذاشتم توی فِر. وقتی بوی ماهی درمی‌آمد،  رایکا می‌آمد که بهش سر کشی کند. در هر کدام ازین مراحل، از خرید گرفته تا پخت و پز،  نه گفتنِ من معادل گریه و زاری بود،  و کیست که روانش تاب این همه جیغ و گریه و التماس را داشته باشد؟  خاصه اگر آقای پدر در مرام تربیت فرزند، نه گفتن نداشته باشد. آنوقت من می‌شوم دیو خانه‌. نه! در توانم نیست! انرژی‌ام را ذخیره می‌کنم برای دلیل آوردن و  چانه ‌زدن و قانع کردن در موارد مهم‌تر. به خصوص که رایکا چیزی را که می‌خواهد از یادش نمی‌رود. از این در نه بگویی، سه دقیقه بعد از آن پنجره وارد می‌شود. 

خدا می‌داند این رویه ماهی خوران چه مدت ادامه داشت. یکسال؟ دوسال؟ من که دیگر خیلی چیزها یادم نمی‌ماند. روزها تند و تند شب می‌شوند و هر روز یک ماجرای تازه پیش می‌آید. می‌گذاشتم به ماهی نمک و زردچوبه بمالند و هر دو دقیقه یکبار بپرسند "ماهی‌ش سر داره؟'' گاه گاهی هم توی فر را نگاه کنند. وقتی ماهی حاضر می‌شد،  سر اینکه کی سرش را داشته باشد و چه کسی دمش را، باز هم قشقرق به پا می‌شد. سر و دم ماهی را جدا می‌کردم،  می‌گذاشتم توی یک پیش‌دستی کنارشان. وسط هر دو. تا نگاه کنند و ماهی را بخورند. این داستان تقریبا هر هفته تکرار می‌شد. گاهی من تنهایی می‌رفتم خرید،  و یواشکی فیله ماهی می‌خریدم،  بدون سر و دم. این جور مواقع برای آرام کردن رایکا- که دنبال سر و دم ماهی بود- یکی از آن ماهی های زشتی را که مجبورمان کرده بود بخریم،  از فریزر درمی‌آوردم می‌گذاشتم کنار دستش. از این ماهی های قرمز رنگ بدبو. ماهی درسته را نگاه میکرد و به سرش دست می‌کشید و دندان‌هایش را وارسی می‌کرد، و ماهی بدون استخوان توی بشقابش را با لذت می‌خورد.

این فسقلی‌ها در عین اینکه با سماجت بی‌مانندشان روزی یک بار مرا دیوانه می‌کنند،  روزی یک بار هم مرا از ته دل می‌خندانند. هر کس غیر از این بگوید، نیمی از حقیقت را نگفته است. حقیقتش را بخواهید، هر وقت از بعضی‌ها می‌شنوم که می‌گویند هیچ کس مثل بچه‌ها از ته دل نمی‌خندد، دلم می‌خواهد بگویم که من می‌خندم، حتی بسیار بیش‌تر از وقتی که بچه بودم. بچگی ما با انقلاب و جنگ و ترس و ممنوعیت انواع خوشی‌ها گذشت. حالا بچه‌ها ته دلم را یک جور خوبی گرم می‌کنند، آنقدر که شاید هیچ وقت قبلا نبوده است. دیشب موقع خواب پیش رادین دراز کشیده بودم. هر شب قبل از خواب کمی حرف می‌زنیم. بعد خودش می‌خوابد. داشتم برایش تعریف می‌کردم که امروز خانه‌ی دوستم بودم که یک بچه‌ی دو ساله دارد. گفتم که بچه خودش رفت خوابید، بدون اینکه مادرش او را بخواباند. گفتم اگر یک بچه‌ی دو ساله می تواند خودش بخوابد، یک بچه‌ی هفت ساله حتما حتما می‌تواند خودش بخوابد. گفتم دوستم میگوید باید بچه ها خودشان... یکهو با عجله گفت ''مامان! دونت لیسن تو هر! شی ایز میین!''  لحن مادرانه‌ی گفتنش مرا کلی خنداند. انگار که پسرک نگران از راه به درشدنِ من باشد.

رایکا دیروز با پدرش رفته بود خرید که تخم‌مرغ و گوشت و پیاز بخرند. با جینجر برد (نان زنجبیلی) برگشتند. نزدیک کریسمس است و این نان زنجبیلی هایی که به شکل آدمک درست می‌کنند قسمتی از خوراکی‌های کریسمسی است. من رادین را برده بودم کلاس بسکتبال. رایکا هر چیزی که می‌خرد برای رادین هم می‌خرد،  و صبر می‌کند تا با هم بخورند. کیف می‌کند برای برادر بزرگترش خرید کند. من هم توی دلم قند آب می‌شود از اینکه بچه‌ی سه چهار ساله به عشق برادرش صبر می‌کند.  بسته‌ی جینجر برد دو مدل آدمک تویش داشت،  آدمک دامن پوش و آدمک شلوار پوش. خودشان پسرها را خوردند و به من گفتند میتوانم دخترها را بخورم. همه چیز خوب و عالی پیش رفت،  رایکا به خریدش کلی افتخار می‌کرد و هر بار که با هم جینجر برد می‌خوردند می‌گفت "چه چیز خوبی خریدم من!" تا اینکه امروز بعد از مدرسه،  رایکا آخرین آدمک شلوار پوش را خورد و به رادین اعلام کرد که آخرین پسر را خورده! رادین گفت این اصلا منصفانه نیست و نمی‌خواهد دخترها را بخورد -گو اینکه دقیقا همان مزه را می‌دهد - و دعوای جدیدی شروع شد. تا مدتی هم با هم قهر کردند بعد خودشان آشتی کردند.  

امشب موقع خواب،  نوبت  رایکا بود که با من بخوابد. رادین رفت با پدرش کتاب بخواند و بخوابد. رایکا آمد دم دستشویی دنبال من. این چند ساله عادت کرده‌ام که دستشویی دیگر جای خیلی خصوصی‌ای نیست، مهم‌تر از آن نمی‌توانم هرچقدر دلم می‌خواهد آنجا بمانم، مسج‌هایم را چک کنم، مسواک بزنم و کرم بمالم. آمدم بیرون، پای راستم را بغل کرد. کشان کشان با هم رفتیم تا توی اتاق. گفتم یک لحظه ولم کند تا لباس خوابم را بپوشم. رفت بالای تخت دونفره‌مان و شروع کرد به پریدن روی بالش‌ها. می‌پرید و معلق‌ می‌زد و شعر می‌خواند و آتش سوزاندن خودش را در آیینه می‌دید و می‌خندید. من دستم به شلوارم بود و چشمم به رایکا که از تخت نیفتد، یا سرش به دیوار نخورد. کلا وقت لباس پوشیدن هم دست خودم نیست. مگر می‌گذارند؟ رفتیم توی تختش. خودش را گرد کرد و آمد توی شکمم. بقول خودش بیبی شد. گفت برام قصه می‌گی؟ قصه‌های شب من یک مقدمه دارد که هر شب تکرار می‌شود. گفتم: «یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، یه جنگل بزرگی بود. توی این جنگل بزرگ، همه جور حیوونی زندگی می‌کرد، از پرندگان تا خزندگان، از آب‌‌زیان تا خاک‌زیان، از گوشت‌خواران تا گیاه‌خواران، از تخم‌گذاران تا پستان‌داران، از ماهیِ دریا تا ببر جنگل، از کرم خاکی تا عقاب آسمان .... قصه‌ی امشب ما درباره‌ی» رایکا گفت « درباره‌ی جینجر برد» و من هم فی‌البداهه یک قصه گفتم، به سبک بعضی مادران و برخی پدران ، درباره‌ی چهار تا خواهر برادر که وقتی جینجر بردها را می‌خوردند، تصمیم گرفتند که دختر‌ها، جینجر بردهای پسرانه را بخورند و پسرها، جینجر بردهای دخترانه را. و بعد از آنجایی که تقریبا هر شب دنبال راه حلی می‌گردم برای کوتاه‌تر کردن قصه، ادامه‌ی قصه اینجوری بود که بچه‌ها به مادرشان گفتند ''مامان لطفا بازم جینجر برد!'' مامانشون گفت نه! بچه‌ها گفتند ''مامان! پلییز! فقط یک دونه‌ی دیگه!'' مامانشون گفت نه! بچه‌ها گفتند ''ولی ما بازم می‌خواهیم! خیلی گرسنه هستیم!'' مامانشون گفت ''فقط به یک شرط! اینکه باید امشب هر کسی خودش بخوابه. قصه هم نداریم.''  و اینجوری شد که بچه‌ها جینجر برد را خوردند و هر کسی رفت بی سر و صدا و بی بهانه‌ی اضافی خوابید. رایکا نیز هم.

آذر ۱۰، ۱۳۹۶




آنچه ما به آن نیاز داریم، عشق است، نه معشوق.
رسیدن به معشوق، لذتی آنی و هیجانی گذراست که قابل مقایسه با لذتِ غمناکِ یک عمر خیال‌بافی و سردرگمی نیست.  
وسوسه‌ی اعتراف به عاشقی،
تصور آنچه بعد از آن  پیش خواهد آمد،
هراس از آنچه نباید بشود،
دل‌نگرانی از اینکه آیا عمر محدود ما ارزش این همه پنهان‌کاری را دارد یا نه،
مزه مزه کردن آنچه بین‌مان گذشت،
دلمشغولی‌های دلگرم کننده‌.
زندگی بدون حس و حضور این دلمشغولی‌ها، بی رنگ و بی‌آواز است.