سالهاست که من شبها تازه بیدارمیشوم. درست موقعی که وقت خوابیدن است. همان وقتی که دارم مسواک میزنم، نبض زندگی توی رگهایم وول میخورد. انگار تازه روز شده باشد. هوش و حواسم فعالتر میشود. حتی خوشحالترم. یک جور خوبی، سبک و بیدغدغهام. همهی مسئولیتهای روزانه تمام شده، بچهها خوابیدهاند، زندگیام مال خودم است. همیشه آرامش و سکوت شب را دوست داشتهام، اما درست یادم نیست این شب زندهداریها از کی شروع شده. از وقتی که بچهدار شدم؟ بچهها تمام انرژی و وقت آدم را، با عطشی تمام ناشدنی میبلعند. بچهها فکرم را هم کنترل میکنند. از صبح تا شب زندگیام حول وحوش محور آنها میگردد. گاهی فکر میکنم هیچ زندانی بدتر از این اسارت دلخواه و انتخابی نیست. آرامش و سکوت شب که پهن شد، زندگی دو لایه میشود: قسمتهای خارج از کنترلش ته نشین میشود و قسمت دلنشین زلال و شفافش بالا میآید. دلم نمیخواهد بخوابم، درست مثل بچهها که از خوابیدن طفره میروند. دوست دارم با شب بیدار بمانم. دوست دارم مثل یک شراب خوب، آرام آرام مزه مزهاش کنم. دلم میخواهد توی بغلش فرو بروم.
بعد یادم میآید دو ساعت بیشتر وقت ندارم. آنوقت کارهای عقبمانده توی سرم رژه میروند: کتابهایی که میخواهم بخوانم، فیلمهایی که دوست دارم ببینم، داستانهایی که هیچ وقت ننوشتهام، نوشتههای ناتمامی که نیمه کاره ولشان کردهام... یاد تمام کارهای نکردهام میافتم درست مثل کسی که بهش گفته باشند امروز آخرین روز زندگیت است. هجوم افکار که شروع شد، وقت ارزش پیدا میکند. آرزوهایم؟ نکند همینجوری نصفه و ناقص بمیرم؟ چقدر وقت هدر دادهام! آلن دوباتن – فیلسوف محبوب معاصر– میگوید تنها چیزی که باعث میشود انسانها کاری را انجام ندهند، زمان نامحدود است. در دست داشتن زمان نامحدود، بزرگترین مانع تحقق آرزوهاست. مثل من که کارهای مورد علاقهام را لیست میکنم اما به سرانجام نمیرسانم. اما شب به زمان اولتیماتوم میدهد. تمام وظایف ریزودرشتی که میبایست در طول روز انجام شده باشند، تمام شده، بله خب نسبتا تمام شده، میماند من و زندگی و آرزوها و انتخابهایم. شب، مرگ یک روز کوتاه است. نابودی زمان طلایی. فقط دو ساعت دیگر فرصت دارم تا برای خودم زندگی کنم.
خیلی وقتها خودم را مجبور میکنم که با همان حال به رختخواب بروم، چون فردا صبح، دوباره روز سریع شروع میشود و زود ته میکشد. دوستی یک بار به من گفته بود «خب همین فکرهایی که شبها می کنی، صبحها بکن!» خب نمیشود میدانید که! نمیشود! صبح، من مثل نوزاد دوباره متولد میشوم و همه چیز از یادم میرود. صبح، با امید میآید. امیدِ وقت وانرژی. زندگی مرا به دنبال خودش میکشد. شب، یک وقفه خلسهآور است برای روبهرو شدن با خودم. شب یک جور دیگر میشود شعر خواند. اصلا خود حافظ زنده میشود...
معمولا هزار تا کار هست و صبح باید زود بیدار بشوم. صبحها خستهام چون شب کم میخوابم. چرخهی معیوب. میدانم. امشب اما درست وسط تعطیلات کریسمس و سال نو است. میتوانم فردا دیرتر بیدار شوم. مهمان هم ندارم. حتی بچهها برنامهی خاصی ندارند چون شکر خدا تازه از مسافرت برگشتهایم و همهی دوستانشان را هم دیدهاند و کادوهاشان را هم گرفتهاند و فردا هیچ دلیلی برای هیجانزده بودن و کلهی سحر بیدار شدن ندارند. امشب، شب خاصی است و من باید، باید حسابی ازش لذت ببرم. امشب بچهها را خواباندهایم و فیلممان را دو نفری دیدهایم. حالا حتی آقای شوهر هم خوابیده. حالا من هستم و شب. شب، یار قدیمیِ خیالانگیز که هیچوقت ازش خسته نمیشوم. امشب مال خودم است. آنقدر از کشف این موضوع ذوق کردهام که مطلب اصلی یادم رفت. چی میخواستم بگم؟
یک راز گیج کنندهای توی شبها هست. من ترجیح میدهم به ماهیت و چگونگیاش فکر نکنم، تحلیلش نکنم و رویش اسم نگذارم. دوست دارم باهاش گیج بشوم. باهاش هوشیار بشوم. باهاش بترسم، فکر کنم، و رویا ببافم. شب عجیب است و این شگفتی را حتی یک بچه دو ساله هم حس میکند. رایکا، پسر کوچکم، حالا که چهار سالش شده شب را نقاشی کرده. نقاشیاش را به من نشان داد و گفت: «اینا آدم نیستن مامان. اینا شبهستن.» گفت دیگر از شب نمیترسد. پس یعنی تا حالا میترسیده. برای همین دوست ندارد بخوابد. رادین، پسرهفت سالهام، مثل من شبها احساساتش فعال میشود. من خوب میفهمم بدون اینکه با هم در این باره حرفی بزنیم؛ حتی بدون اینکه بهش اجازه بدهم که بخواهد دیرتر بخوابد. حواسم بهش هست همانجوری که به هزار چیز دیگر. امشب که پیشش دراز کشیده بودم یکهو پتو را پس زد و گفت «یک جوری شدم.» پرسیدم «چی شد؟ گرمت شده؟»
گفت «نه. دوست دارم همه رو بغل کنم.» محکم بغلش کردم. بعد دوباره گفت دوست دارد همه را بغل کند. گفتم «خب برو.» شبهای دیگر اگر بود میگفتم این هم یکی از ترفندهای از زیر خواب در رفتنش است. اما امشب گذاشتم برای بار دوم یا سوم از اتاقش برود بیرون. برود اتاق برادر کوچکش، و پدر و برادرش را بغل کند. من این حس را خوب درک میکنم. حس رقیق شدن احساسات در شب. اینقدر که از چشمها بتراود بیرون. غلیان احساسات شبانه، اسمش هر چه باشد، حساش دقیقا همین است که رادین گفت: دلم میخواهد همه را بغل کنم.
خیلی وقتها شبهایی که خودم را به زور میبرم بخوابانم، حریف احساسات به غلیان درآمده نمیشوم. یک بار همان نصفه شب پا شدم، به دوستی که دیگر دوست نبود و حرفهایش نیش و کنایه شده بود و دو سه سالی میشد که من دیگر عطای دیدارش را به لقای پشتچشمنازککردنهایش بخشیده بودم، ایمیل زدم. برایش نوشتم شبها که دنیا کوچک و بیارزش میشود دلم برایش تنگ میشود. جواب داد. آنقدر به آدابدان بودن -به سبک خودش- اهمیت میدهد که جواب بدهد، اما آنقدر بزرگ نشده که این جور چیزها را بفهمد. خودش را چس کرد. خوب هم شد. دیگر شبها هم دلم برایش تنگ نمیشود. به خودم بدهکاریای ندارم. بعضیها رمز شب را نمیفهمند.
دلم میخواهد کودک درونم را بغل کنم و برایش لالایی بخوانم. از پنجره به ماه خیره میشوم و بیاختیار لبخند میزنم. ماه که در سکوت و آرامش نظارهگر دنیای کوچک و پرتلاطم ماست. ماه که بسی بوده و خواهد بود.
- ''جهان بی ما بسی بوده است و باشد'' - سعدی