خسته ام. دلم مرخصی میخواد. میخوام یکی دو روز مادر کسی نباشم. زن کسی نباشم. خودم باشم و خودم. دومی را میشه همیشه یه کاریش کرد. تجربهاش را دارم خیلی هم طولانی. اما اولی را نه. میدونم یه نصفه روز هم دوام نمیارم. خانوم کاویانی میگفت خدا آدم رو سگ کنه، مادر نکنه. خانوم کاویانی همسایه روبهرویی ما بود اون وقتا که من فقط دو سه سالم بود. میدونین آخر عاقبتش چی شد؟ پسرش رو کشتن. هیچ کس نفهمید تیر بارونش کردن یا اعدام. بهشون نگفتن کجا دفنش کردن. تنها چیزی که بهشون گفتن این بود که بهرام تمام شد. دیگه سراغشو نگیرین. دنبالش هم نگردین.
بهرام خلبان بود. از اون خلبانهای تک. جرمش این بود که زیادی اوج گرفت. فراتر از اون چیزی که اجازه داشت. بهش لقب ببر مازندران داده بودن. همونها که این لقب رو بهش داده بودن، کشتنش. از اوج تا فرودش زیاد طول نکشید. عکسش رو با لباس پر ابهت خلبانیش توی آلبوم عروسی مادرم دیده بودم. به طرز متفاوتی از بقیه آدمهای توی عکس خوش تیپ بود. لبخندش و ژستش هم مغرور بود هم سرخوش. بهرام فقط پسر خانوم کاویانی نبود. رسمأ تاج سرش بود. خانوم کاویانی که تمام پنج تا بچهشو خودش دست تنها بزرگ کرده بود. اینجا به این جور مادرا میگن سینگل مادِر، یعنی مادر مجرد. تا وقتی که بچه دار نشده بودم نمیدونستم مادر مجرد بودن یعنی چی. بچهٔ اولم که دو ماهش بود، پدر شوهرم مرد و اون هم برای مراسم تدفین پدرش رفت ایران. اون موقع خوب فهمیدم که چرا هی میگفتن خانوم فلانی بچه هاشو دست تنها بزرگ کرده. و البته این خانوم فلانی ها کم هم نبودند. جنگ تعدادشونو بیشتر هم کرد. خانوم کاویانی میگفت "بهرامِ من، منو همه جا برده. پاریس خیلی زیباست اما آمریکا مثل بهشته". بعد از ناپدید شدن بهرام، خواهر ۲۲ سالهاش یه مرضی گرفت که فلج شد. من خیلی بچه تر از اون بودم که اسم مرضش یادم مونده باشه اما میگفتن در اثر یک حملهٔ عصبی اونطوری شده. من را نبردن به عیادتش. فکر کنم مادرم هم نرفت. گفت دل دیدنش را ندارد. میگفت بهار از همشون مهربان تر و خوشگل تر بوده. بعد از دو سال که بهار هم رفت، خانوم کاویانی تمام شد. تمامِ تمام.
مهرک پای تلفن میگفت نمیدونه بچه داری چه جوریه. میگفت خیلی وقته که دور و برش آدم بچه دار ندیده. میگفت اما فکر میکنه یک چیز طبیعی باید باشه خب، چون خیلیها بچه دارن. خیلی وقتا دلم میخواد بشینم و برای مهرک بنویسم که بچه داری چه جوریه اما وقت نمیکنم. حالا میخوام بهش بگم بره اپیزود ۲ از سیزِن ۲ سریال "نارنجی، سیاهِ جدید است" رو ببینه. فکر میکنم یکی از بهترین صحنههای سینمایی است که نشون میده مادر بودن چه جوریه. البته نمیدونم آدمی که خودش بچه نداره و اینو تجربه نکرده چه برداشتی از این صحنه میتونه داشته باشه. ممکنه فکر کنه کمدیه. نمیدونم. الان دیگه نمیتونم به عقب برگردم و خودمو جای همون ماندانای چهار پنج سال پیش بذارم که تصوری از بچه داری نداشت. اهمیتی هم نمیداد به خستگی مادر یک نوزاد - که دندِش نرم هوس کرده بچه داشته باشه و داره.
توی فیلم، یه جایی مرد میره دیدن زن دوستش. دوستش نیست، رفته سفر. مرد به درخواست زن براش آبجوی سیاه خریده. زن بچه به بغل در رو باز میکنه. یکی از سینه هاش کاملا از لباسش بیرون افتاده. زن ژولیده است. موهاش شونه نشده. لباس جلو بازی پوشیده که مشخصا برای بچه شیردهی است. چشمهاش عصبی و صورتش خسته است. مرد به شوخی میگه که "آبجوی صورتی رو برات خریدم"، و زن دادش به هوا میره که من آبجوی سیاه خواسته بودم چون شیرم رو زیاد میکنه. مرد فورأ آبجوی سیاه رو از پاکت در میاره. زن عملا حال و حوصله شوخی نداره. مرد مِن مِن کنان بهش میگه که سینهاش بیرونه. زن میدونه. با کلافگی میگه "این همیشه بیرونه". از لحنش معلومه که این موضوع براش اهمیتی نداره. زن میگه که خسته است. که سه روزه که حمام نرفته. از دست شوهرش که اونو با بچه سه ماهه گذاشته رفته سفر عصبانیه. مرد بهش میگه که تو خودت با رفتنش موافقت کردی. زن داد میزنه که "من یه احمق هورمونی هستم. اون چرا باید حرف منو باور کنه؟" کلی با این جملهاش خندیدم. یادم باشه که استفاده کنم. بدیش اینه که برای مردها تشخیص اینکه چه وقتی تو تحت تأثیر تغییرات هورمونی یه حرفی رو میزنی و چه وقتی خودتی، انگار خیلی سخته. یه زمانی من سعی میکردم به شوهرم بفهمونم که فلان حرف یا عکسالعمل من مربوط میشه به دورهٔ PMS، و حالا هر وقت از هر چیزی کلافه و عصبیام فکر میکنه من پریودم. حالا باید کلی زور بزنم تا بهش یادآوری کنم که من تمام روزهای سال را پریود نیستم … بعد، زن بچه رو میده به مرد و میگه "قبل از اینکه بچه در اشک و عرق من غرق بشه میرم دوش بگیرم" و همون جا شروع میکنه تتمهٔ لباساشو کندن. من خوب حسش میکنم. زن، دیگه در تصور خودش زن نیست. اصلا یک جسم انسانی نیست. فقط مادر است. تبدیل شده به یک ماشین سرویس دهی به بچه اش. سینههاش برای شیر دادن است. غذا خوردنش برای این است که غذای بچهاش زیادتر شود. بیخوابی پریشانش کرده .بدنش، روحش، فکرش، همه و همه در تسخیر و تصاحب این موجود کوچک است. بر عکس زن، نینی کوچولویش تمیز و مرتب بود. پیچیده توی یک پارچه تمیز و کلاه نرم، مثل یک نخود زیبا. جایش گرم بود و امن. مثل بت آرامش توی بغل زن خوابیده بود. عین نوزادیِ بچههای خودم.
من وقتی که کالسکه را هل میدهم و هشت ماه و نیم است که دلم لک زده برای چهار ساعت خواب یک بند به این چیزها فکر میکنم.
------------------------
این نوشته قسمت اول از سه گانه ایست که درباره مادرانگی نوشته ام. لینک دو قسمت دیگر را اینجا میگذارم:
------------------------
این نوشته قسمت اول از سه گانه ایست که درباره مادرانگی نوشته ام. لینک دو قسمت دیگر را اینجا میگذارم: