الان هنوز ۳ سالش نشده یک چیزایی میگه که ما خودمون هم هی هر روز تعجب میکنیم. فارسی را به طرز قابل توجهی خوب حرف میزند. از وقتی که دو سال و نیمه بود، تقریبا هر جا که میرفتیم و هر کسی رو که میدیدیم همه به این نکته اشاره میکردن. حتا وقتی که رستوران ایرانی میریم، گاهی شده که میزهای کناری برگردن و با تعجب بگن که چقدر خوب فارسی صحبت میکنه. معادل خیلی از کلمهها رو بلده مثلا بهش میگم فراموش کردی؟ میگه آره یادم رفت! یا میگه حواسم نبود! اصلا همین که مفهوم این کلمهها رو میفهمه برام جالبه. یا مثلا میگه "پیدا نشده؟ چرا؟ چونکه گم شده؟" و بعدش البته چرا گم شده و کجا گم شده و کی گمش کرده هم به دنبالش میاد. به خصوص الان که توی سن "چرا" هست. از چرا داره بارون میاد گرفته تا چرا موهای فلانی سفیده!
حافظه فوقالعادهای هم داره که آدمو میخندونه. کافیه یک چیزی رو جائی دیده باشه یا شنیده باشه. صبح که بیدار میشه اولین چیزی که شب قبل حرفش بوده یاده میاد. انگار که همین نیم ثانیه پیش خوابیده و نه ۹ ساعت پیش. اگر بهش بگم که فلان کار رو فردا صبح برات میکنم میدونه که باید صبر کنه اما صبح به محض بیدار شدم اولین چیزی که میگه اینه که اون کارو براش انجام بدم.
یک بار حدود ۲ ماه پیش با هم رفتیم پیاده روی. صد البته هوا سرد و زمین برفی بود. رادین هم هر نیم ثانیه یک بار میایستاد، یک مورچه ای، تیکه چوبی، سوراخی، چیزی پیدا میکرد شروع میکرد به وارسی و سوال پرسیدن. من هم برای اینکه حواسشو پرت کنم که یه چند قدم راه بریم گفتم که میخوام برات لونه پرنده پیدا کنم روی درختا. هنوز چند تا درخت جلوتر نرفته بودیم که باران سوالها شروع شد و نمیدونم چه جوری شد که حرف کشیده شد به زنبور. من هم برای اینکه خیالشو راحت کنم که الان هیچ زنبوری در کار نیست بهش گفتم که زنبورا الان نمیان. وقتی که بهار بشه میان. وقتی که همهٔ برفا آب بشه، و هوا یه کمی گرم بشه و گلها در بیان، اونوقت زنبورا میان. از اون موقع به بعد، هر موقع که هوا یه کمی میرفت بالای صفر و آفتابی میشد و برفا آب میشدن، فوری میپرسه "الان زنبورا میان؟" خیلی جالبه این حضور ذهنش. ولی هر دفعه میگم که نه هنوز بهار نشده و گلها در نیومدن. امروز که از مهد کودک آوردمش گفتم نزدیک بهار بشه. خوب البته من یادم نبود که قبلان بهار رو براش تعریف کردم و اصلا انتظار نداشتم که مفهوم بهار یادش بمونه اما تا اومدم دهنمو باز کنم که توضیح بدم بهار یعنی چی، فوری پرسید "زنبورا دارن میان؟"
پیاده روی اون روزمون یک نکتهٔ جالب دیگه هم داشت. که من فهمیدم چقدر ما آدم بزرگها الکی واسهٔ هیچ عجله داریم و دیگه لذت بردن از لحظه، یا زندگی در لحظه یادمون رفته. در حالی که رادین از همهٔ چیزهای اطرافش لذت میبرد و با هر سوراخی روی زمین سرگرم میشد، من فقط این پا اون پا میکردم که پیاده روی انجام بشه به معنی رسیدن از نقطه A به نقطه B.
حس خیلی قویای دارن این بچها. حس خوانیاش فوقالعاده است. کله شقیش و اصرارش برای اینکه کارها رو به شیوهٔ خودش انجام بده بی نظیر است! پسرک نه غذا میخواد و نه میخواد جیش کنه، نه میخواد بخوابه ... فقط میخواد بازی کنه صبح تا شب. اینکه راضیش کنیم غذا بخوره یا دستش رو بشوره غذای یک وعده ناهار جفتمونو هضم میکنه! گاهی فکر میکنم که دیگه الانه که از دستش سکته کنم. با این حال هر وقت که خوابش میبره اینقدر مظلوم و فرشته وار میشه که دلم میسوزه براش که علارغم میلش خوابیده! دستشو میذاره روی لپم. میگم دستتو بردار من سرفم میگیره مامی. میگه آخه دوست دارم لوپ تو رو! یادم نیست چند وقته که اینجوری میخوابه. از یک سالگی؟ از دو سالگی؟ یادم نیست. الان دیگه در حال خواب و بیداری به طور اتوماتیک دستش میاد سمت لپ من. دو تا دستشو دراز میکنه و مثل هلو صورت منو میگیره! بعضی وقتا فکر میکنم به اینکه از صبح تا شب چقدر بکن نکن بهش میکنم. جورابتو بپوش. بیا شلوارتو عوض کنم. و اون مثل ماهی همش در حال در رفتن از دست ماست. مگر وقتایی که باهاش بازی میکنیم. در عین حال، ما از صبح تا شب، هر وقتی که باهاش هستیم، حس اسیر رو داریم. مدام در خدمت این فسقلی هستیم. برنامهٔ شام و خواب و تی.وی دیدن و همه چیزمون بستگی به اون داره. صبح که بیدار میشه میگه: صبح شده. هوا روشن شده. پاشین. بیدار شین. خورشید در اومده! و از همون موقع کار ما شروع میشه که مجابش کنیم که جیششو نگاه نداره و بره توالت. ولی اون اصرار داره که باید همین الان برین بازی کنیم، و البته اونه که بالاخره عادت ما رو تغییر داده! الان ما یاد گرفتیم که اول باید بریم بازی کنیم و بعدش صبحانه بخوریم و بعدش جیش! اینجوری راحت تره و بهتر به نتیجه میرسیم!
این وسط، فارسی حرف زدنش هر چند با مفاهیم خیلی پیشرفته هست، ولی در فرایند یاد گیری دو زبان، گاهی چیزهای خنده داری هم میگه (مثل همهٔ هم سن و سالاش) که کلی باعث خنده است. مثلا دیروز ایستاده بود جلوی در، به من گفت "مامان! بدو بریم تا بابا نریده!" ... و البته من بعدش دو زاریم افتاد که منظورش از نریده "نرفته" است! یا میاد میگه "فلانی بده! منو پوشید!" که خوب من چون میدونم که خیلی خوب معنی پوشیدن رو بلده میدونم که منظورش از پوشید push کرد هست. از این فعل های ترکیبی از انگلیسی و فارسی خیلی میسازه. میگم بیا دستتو بشور، داره بازی میکنه میگه "من busy هستم" فسقله! یه وقتایی یک چیزی میگه ما نمیفهمیم چی گفته برامون ترجمه میکنه! هههه اون روز به باباش میگفت "هی! my glasses"
glasses رو مثل classes میگفت و پدرش متوجه نمیشد چی میگه. رادین گفت "یعنی گفتم عینک من"! ترجمه کردنش با "یعنی" خیلی بامزه است :)
صبح بیدار میشه و میگه بریم زیرزمین. تمام اسباب باش اونجاست. اتاق بازیشه اونجا. عاشق زیرزمینه. بعد از ظهر از مدرسه میاد میگه بریم زیرزمین! شب قبل از خواب میگه بریم زیرزمین. برای اینکه نخوابه انواع بهونهها رو میاره. میگه من جیش دارم. ما هم میدونیم کلکش رو اما خوب همیشه امکانش هست که راست بگه و نمیشه به بچه این حس رو داد که ما فکر میکنیم همش دروغ میگه و به حرفش اعتماد نداریم. ما رو از تخت خواب میکشه پائین واسه دو قطره جیش! برنامه داریم تا بخوابه.
کار پیچیدهای است پرنتینگ (پدر و مادری کردن. ما تو فارسی یه کلمهٔ شسته رفته واسه پرنتینگ نداریم گمونم). از طرفی میخوای دوست بچهات باشی، از طرفی باید یه جاهائی مشخصا براش تعیین تکلیف کنی. از یک طرف میخوای هم بازیش باشی، از یک طرف میبینی که مدام داری بهش میگی بیا غذا بخور، برو دستتو بشور، برو جیشتو بکن و یکهو شب میشه و وقت خواب. حالا باید بچه رو برای خوابیدن آماده کنی. اونم دائم از دستت در میره. کلا حس مامان بی جذبه به آدم دست میده. مامان boring. بعدش شب قبل از خواب که بهش میگم I love you always بهم میگه "پیش من میخوابی؟ من هر روز صبح تو رو دوست دارم."
ای جان تازه در رگهای من.