خرداد ۲۶، ۱۳۹۰

مادرت

در لحظهٔ تولد تو، من دو نفر را زاییدم:تو را و خودم را.

این کشف امشبم است.شاید برای همین است که بعضی‌‌ها به من می‌گویند تو خودت را فراموش کرده ای.من خودم را فراموش نکرده ام. من، یک من دیگر شده ام.یک من‌ای که با من قبلی‌ در خیلی‌ جاها قابل مقایسه نیست.من قبلی‌ روی زمین زندگی‌ نمیکرد. توی دنیای خاص خودش بود.سرش پر از باد بود. می‌خواست تمام چیزهای اشتباه دنیا را عوض کند و تغییر بدهد. دوستان خاص داشت. با خیلی‌‌ها حرفی‌ برای گفتن نداشت. منِ جدید اینجایی است. اهل زمین است. وقت فلسفه بافی ندارد. خیل آدمهای متفاوت توی زندگیش را دوست دارد، قبول می‌کند و می‌‌پذیرد. قلبش هر روز بزرگ و بزرگتر میشود ولی‌ باز هر روز قلبش از زیادی عشق سر ریز میشود. این است که خیلی‌ وقت‌ها چشمان تر دارد. منِ جدید با بچه ها، بزرگ ها، سگ‌ها و گوسفند‌های توی پارک خوش و بش می‌کند. با همه حرف برای گفتن دارد. منِ جدید تازه چشم باز کرده و میبیند که دارد مثل بچهٔ آدم عادی زندگی‌ می‌کند. که عادی زندگی‌ کردن خیلی‌ راحت و طبیعی است. همهٔ چیزهای توی دنیا عادی و طبیعی است ...!

اما یک وقت هایی می‌‌ترسم از این منِ جدید.می‌ ترسم که تو بزرگ که بشوی فکر کنی‌ مادرت فقط همین زن دیوانه‌ای است که بلد است دائم نگران تو باشد. همین زنی‌ است که بزرگترین هم و غم زندگیش این است که برای تو کیک سبوس دار بپزد.که فکر کنی‌ مادرت از دنیا بی‌ خبر است و فقط برایش مهم است که تو سر وقت بخوابی ... برای همین است که دو دستی‌ چنگ زده‌ام به کارم -به این ۸ ساعت کار در روز- که تو وقتی‌ بزرگ میشوی فکر نکنی‌ که مادرت فقط زنی‌ است که انگلیسی را کند و با لهجه حرف میزند. که بدانی مادرت متخصص فلان است و روی فلان پروژه‌ها کار کرده است. و سمت کاریش فلان و بهمان است. و حرفش حساب و کتاب دارد! (بچه که بودم فکر می‌کردم که مادرم دوستان عمیق ندارد. صحبتهایش با دوستانش در محدودهٔ آرایشگاه و زایشگاه است. پدرم اما همیشه با دوستانش در مورد کتاب و شعر و سیاست حرفهای جدی میزدند. من پیش پدرم و دوستانش می‌نشستم.) خواستم بدانی که مادرت، غیر از این زنی‌ که با مادرهای دیگر -که بچهای هم سن و سال تو دارند- دوست میشود، و دربارهٔ غذاها یی که برای یبوست خوبند حرف میزند، دوستان از نوع دیگر هم دارد. من با معدود دوستان زندگی‌ قبلی‌ ام، سر بحث شعر و کتاب دوست شده ایم. بعله! خرده هوش و سر سوزن ذوقی هم دارد مادرت! برای خودش رویاهایی هم دارد. هنوز هم که هنوز است دلش می‌خواهد یک زمانی‌ وقت کند و کلاس آواز و زبان فرانسه برود. و سه تارش را از کنج دیوار بردارد و actually شروع به تمرین کند.

من جدید اما صبح‌ها که بیدار میشود (بیدارش میکنی‌) تو را میبیند و بی‌ اختیار میخندد. عاشق صدای خنده‌ها‌ی توست که از ته دلت است و نظیر ندارد. بعدش تند تند و یک نفس کار می‌کند و نمیفهمد که کی‌ شب شده. مادرت، من جدید، خوشحال است. گاهی فکر میکنم که کدام کدام یکی‌ را زاییده: من تو را، یا تو من را؟

خرداد ۱۶، ۱۳۹۰

عاشق جای دندونات روی سیبم! انگار که اثر هنری است. لبخند شادی به لبم می آورد هر بار.

از یازده ماهگی به این طرف با سرعت برق بزرگ میشوی هر روز. من کلی عقبم از ثبت شیرین کاریهایت . این آخریش که همین دو روز پیش شروع شد تمرین نشستنت است از حالت ایستاده. آرام و با احتیاط. غرق تماشا می شویم هر بار و کلی می خندیم.

*This was written last week I guess if not two weeks ago. I could not finish this writing so just decided to post it as is.