پنجشنبه صبح رایکا پیله کرد که نمیخواد بره مدرسه، چون روز تولدشه. دیدم خب حق داره. تولد هفت سالگی اون از دوهزار و بیستمین سالگرد تولد عیسای مسیحیان و دویست و چندمین سالروز تولد ملکه ویکتوریا خاتون الممالک که برای ما خیلی مهمتره. چرا تعطیل نباشه؟ تازه اون هم توی این حیث و بیثِ کرونا و کار از خانه و الخ. گفتم باشه. موند خونه و صفا کرد.
دوشنبه ظهر از مدرسهی بچهها تماس گرفتن. خدا میدونه هر بار که شمارهی مدرسه روی گوشیام میافته چه حالی میشم. با تکنیک "ریلکس! نفس بکش! هیچی نشده" تلفن رو جواب دادم. خانم خوشاخلاق اون ور خط گفت: "شما مامان رایکا هستین؟"
"بله بله. همه چی خوبه؟ "
"بله. رایکا ناهار و خوراکی نداره."
"چرا داره! خودم براش گذاشتم!"
"میخواهین باهاش صحبت کنین؟ "
"حتمن. لطفن."
رایکا گوشی رو برداشت. صدای روح نوازش گفت: "مامی! من ناهار و اسنک ندارم"
"چرا عزیزم داری. توی کیفت رو گشتی؟ "
"بله. گشتم."
میرم توی آشپزخونه. کیف ناهارش نیست. با خودم فکر میکنم یعنی اشتباهی ناهارش رفته توی کیف مدرسهی رادین؟
صدای رایکا میاد که "آها! معلمم الان پیداش کرد!"
رایکا و معلمش را مجسم میکنم و کلی میخندم. معلم بیچاره با اون ماسک پارچهای و تَلق شفافی که عین روبنده روی ماسکش پوشیده، در حال گشتن کیف رایکا –که کلن دنبال بهانه است برای دررفتن از مدرسه.
چهارشنبه ظهر باز از مدرسه زنگ زدن. باز تا بشنوم چی شده و به خاطر کدومشون تماس گرفتن، پروسهی تنفس آرام شروع شد.
"شما مادر رایکا هستین؟"
"بله بله..."
"رایکا شکمش درد میکنه."
گوشی را میده به رایکا. طول میکشه. فکر میکنم داره گوشی را الکل مالی میکنه. نمیدونم رایکا قبل از ناهار دستش رو خوب شسته یا نه.
رایکا با صدای اشک آلود دلبری میکنه: "مامی!"
"جاااانم! کجای دلت درد میکنه؟ "
"بالاش"
"به جایی خوردی؟ چیزی خورده تو شکمت؟ "
"نه! ناهار خوردم اینجوری شدم."
"الان میام دنبالت عزیزم."
"مرسی مامان!" فین و فین دلبرانه.
رایکا را از مدرسه میگیرم. منو توی مدرسه راه نمیدن. او را میفرستن بیرون. بغلش میکنم. بلوزش خیس است. پشت و جلو. بطری آبش دستش است. معلوم است آب ریخته روی خودش. میپرسم "چرا لباست خیسه؟ "
ميگه "چون گریه کردم."
میخندم. میگه "واقعا!"
میریم توی ماشین بلوزش را در میارم و ژاکتش را تنش میکنم. از من هم سرحال تر است.
میپرسم "ناهارت رو دوست نداشتی؟"
"نه، پلو مرغ رو خوردم شکمم درد گرفت. شاید هم از انگور بود. شاید هم به خاطر کیک بود."
وقتی رفتم کیفش رو بذارم صندوق عقب، یواشکی توی ظرف غذاش رو نگاه کردم. هیچی نخورده بود جز همون کیک و انگور. پلو مرغ دست نخورده بود.
رسیدیم جلوی در خونه، از روی صندلی عقب ماشین پا شد، از پشت دو دستی بازوم رو بغل کرد. سرش رو گذاشت روی بازوم. حسش مثل اینه که آسمون یهو آفتابی بشه. یا آدم لبش رو بچسبونه به آسمون بیکران. سرش رو بوسیدم.
هیچی دیگه. بقیه روز به خوبی و خوشی گذشت. بعد از شش ماه که مدارس تعطیل (آنلاین) بودن، مدرسه رفتن برای بچههای کوچیک خیلی سخته.
خانم خوشاخلاق دفتردار مدرسه هم توضیح داده بود که چون شکم درد از علائم کروناست، رایکا باید ٢۴ ساعت قرنطینه بشه. یعنی رایکا با این ترفندی که به کار برد، امروز هم مدرسه نرفت.
عوضش امروز رفت جلوی در خونه زیر آفتاب پاییزی بازی کرد. با همون عنکبوتها و کرمها و جک و جونورهایی که توی باغچه پیدا میکنه. بعد آمد تو داد کشید: "مامی! سورپرایز!"
رفتم دیدم این شاخهی طلائی رو برام آورده.
هیچ دسته گلی تا به حال اینقدر کیف نداده و این همه محبت و زیبایی و شور و هیجان رو یکجا نداشته.
فقط یه بچه میتونه از توی همین یک وجب خاک جلوی در خونه، این همه زندگی پیدا کنه.
آلیس مونرو، نویسندهی خوب کانادایی، داستان کوتاهی داره به اسم "زندگی عزیز"* که دربارهی کودکی خودش است، یا اولش اینجوری به نظر میرسه که دربارهی کودکی اوست. یک جایی وسط داستان وصف تپهای را نوشته که در بهار پر از گلهای وحشی میشد. بعدش توضیح میده که: "البته همیشه دور و برش پر از پهن اسب بود و بوی تاپاله هم میآمد اما من از آنها نخواهم نوشت".
من هم موقع نوشتن قصهی بهانههای رایکا، یا بهانههای شیرین زندگی، دلم پیش تمام بچههایی بود که دیگر هرگز به مدرسه نخواهند رفت، و هرگز بهانهی هیچ چیزی را نخواهند گرفت؛ پیش پدر و مادرهایی که دیگر هرگز دست پر مهر بچههایشان را لمس نخواهند کرد، و هرگز روی نازنین شان را نخواهند دید. ولی من هم امروز از کثافت و بوی تعفنی که دنیا را برداشته است نمینویسم.
*اسم داستان Dear Life است که با توجه به مفهوم داستان میتواند هم "زندگی عزیز" باشد، و هم"جانِ شیرین" . تا مترجمان چه ترجمه کنند.