مرداد ۲۵، ۱۳۹۸

«مامان، کارای منو دوست داری؟»  پسرک چهارساله پشت سرم ایستاده.

من سرگرم کار خودم هستم. به شدت احساساتی جواب میدم: «معلومه! همیشه کاراتو دوست دارم.»

«کدومشو بیشتر دوست داری؟»
«همه‌ی کاراتو دوست دارم.»
«ولی کدومشو بیشتر؟»

سخت مشغولم. بچه‌ها همیشه وقت و بی وقت سوال‌هاشون گل میکنه. گاهی پیله میکنن به یک چیز الکی. حالا رایکا داره غش غش از جواب‌های من می‌خنده و منم اینقدر عجله دارم که به سوالش دقت نمی‌کنم. وقت ندارم فکر کنم کدوم کارش را بیشتر دوست دارم. با همین خندیدنش خوشم و هی همون جواب‌های ابلهانه خودم رو به شکلهای مختلف –قربان صدقه وار – تکرار میکنم.  میگم: «همه‌شو... من عاشق خودتو و کاراتم.»
دوباره اصرار میکنه. این‌ دفعه میگم «اصلا خودتو از همه‌ی کارات بیشتر دوست دارم. تو رو ... آره خودتو»

با خنده داد میکشه: «ماماااان! مگه من کارم؟»

برمی‌گردم. پشت سرم همه‌ی ماشین‌هاش را ردیف چیده. همه‌ی ''کار''هایش را.

کارم را ول می‌کنم. بغلش میکنم. میگم  «اون ماشین سبزه رو»، همونی که میدونم خودش از همه بیشتر دوست داره. حالا می‌پرسه: «چرااا؟»

و این ''چرا'' خودش آغاز فاز جدیدی از سوال‌هاست...




-از  مکالمات فارسینگلیش، رایکا در چهار سالگی

مرداد ۲۴، ۱۳۹۸

My sister is going back. As we get ready to take her to airport, kids ask me: "but mommy, we can go to Iran whenever we want to, right? Because we have the season pass for it, right?"
By Season Pass they meant Passports.
If only the world was that fun.