عشق، رهاترین حس زندگی است. به قید وظیفه و تعهّد درنمیآید. وظیفه طراوتش را چرک و چروک میکند و جذابیتش را می خشکاند.
نوشتن عشق من است. حس رهایی و شور و شوقی که هر بار موقع نوشتن تجربه میکنم، زندگی را در رگهایم میگرداند. هیجانی که از عدم قطعیت و عدم اطمینان میآید. شک موقع نوشتن را دوست دارم.
شاهرخ مسکوب میگوید "نوشتن، راه رفتن در تاریکی است." با قلم روی کاغذ سفید راه میافتی، از یک جایی شروع میکنی و به جای دیگری میرسی. نوشتن، لمس آن حس دفن شده در هزار توی درون است. شفا میدهد.
و درست به همین خاطر، از وقتی که خواستم خودم را ملزم و متعهد کنم به نوشتن، از وقتی نوشتن را در برنامه کار هفتگیام گنجاندم، نوشتن از من فرار کرد. آن همه حس شوق، تبدیل شد به احساس وظیفه. احساس وظیفه عشق را خفه میکند. هیچ عشقی نباید به جبر وظیفه آلوده شود؛ حتی عشق مادرانه. تمام فکرهایی که در طول روز توی سرم وول میزدند و شب قبل از خواب هجوم میآوردند که بلند شو بنویس، از سرم پریدند. دیگر نه پروانهای توی دلم ذُق ذُق میکند نه جیرجیرکی توی سرم وز وز. شبها این سر راحت و خالی است.
بیست تا موضوعی که میخواستم بنویسمشان، درست از وقتی که فهمیدهاند واقعا میخواهم برایشان وقت بگذارم و به هر کدامشان نوبت میرسد، مثل دلبرکان شوخ چشم ترکم کردهاند.
یادم دادند که نوشتن هم مثل هر عشقی باید رها باشد نه در بند وظیفه و تعهد. باید خودش بیاید سراغم. باید بگذارم کلافهام کند. ذات وظیفه گریز عشق، هر چیزی را که اجباری باشد پس میزند. دوست ندارد تاریخ تحویل پروژه داشته باشد.
حالا منتظرم. پروژهی نوشتن ده تا پست که تمام شد، کلمهها چپ و راست خودشان خواهند آمد. وز وز شیرین شان دوباره شروع خواهد شد. آدرنالین خونم را بالا میبرند و خوابم را میدزدند. علائم حیاتی برمیگردند و دوباره سر به اغواگری میگذارند. تا باد چنین بادا.