از بین قضایای هندسی، محبوبترینشان برای من همیشه این بوده که "دو خط موازی در بینهایت به هم میرسند ."
کسی که این قضیه را نوشته، تعریف بینظیری از مفهوم بینهایت ارائه کرده است. بینهایت، زمانی است که طی آن هر ناممکنی، ممکن میشود. این قضیه، فلسفه دلخواه من شد در زندگی.
گاهی که زندگی تلخ و بیمزه و زمخت و بیقواره است، این گزاره میآید و قلقلکم میدهد. یک لبخندِ پهن مینشاند روی صورتم. بارقهی امید را روشن میکند در انتهای این راه دراز... فالگوی درونم، گوی بلورینش را گرم میکند. زمان، جام جهان نما میشود.
مکان هیچ وقت آنقدر محدودیت ایجاد نمیکند که زمان. اگر زمان بینهایت بود، کوه هم به کوه میرسید. این را بارها تجربه کردهام. آدمهای گذرایی که در زندگی میبینیم و گاهی فکر میکنیم هیچ ربطی به ما ندارند و دیگر هرگز نخواهیم دیدشان، یک جایی دوباره تکرار میشوند. دوباره در مکانی و زمانی که هیچ وقت تصورش را نکرده بودیم، آدمی که فکر میکردیم هیچ وقت دوباره گذارمان به مسیرش نمیافتد، تکرار میشود. از همه جالب تر اما، عادی بودن این دیدارهای دوباره است. چنانچه انگار از اول می دانستیم. از اول قرار بوده اینچنین بشود. یک وقتهایی زمین از سیاره مسافر کوچولو هم کوچکتر میشود.گاهی حتی در طول زمان، نقشهایمان عوض میشود. شرایطمان زیر و رو میشود. آنکه پشت بر زین داشت و آنکه زین به پشت بود، جایشان عوض میشود. این جور موقعهاست که دوستی میگوید : «اونقدر زنده موندم که این روز رو هم دیدم.»
اگر زمان فرصت بدهد، هیچ چیزعجیب و ناممکن نخواهد بود. دو خط موازی به هم میرسند، رمزی گشوده میشود؛ نور آگاهی میتابد؛ طلسمی باطل میشود.
امشب حافظ نازنین هم همین را گفت، به زبانی دیگر:
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان ...
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان ...
راست است. هیییچ راهی نیست کان را نیست پایان... مینشینم به انتظار معجزهی زمان.
میخواهم تا ته قصه را ببینم.
میخواهم تا ته قصه را ببینم.